جدول جو
جدول جو

معنی درنهادن - جستجوی لغت در جدول جو

درنهادن
(پَ / پِشُ شِ مُ دَ)
با سختی و ضرب چیزی را مماس چیزی ساختن. فرود آوردن با سختی و شدت: در اصفهان امیران به حصارها رفتند و چهار ماه کار بر امیر اصفهان سخت شد، جمع آمدند و یک شب شبیخون کردند و شمشیر درنهادند و بسیار بکشتند. (ترجمه طبری بلعمی). خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هر دو قفل بشکست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 147). وی را در کنار گرفتند و یاران را آواز دادند شمشیر درنهادند و او را بکشتند. (قصص الانبیاء ص 223). لشکر در قلعه افتادند و شمشیر درنهادند و خلقی را بکشتند. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). اغلب مردمان از زنان و کودکان در مسجد منیعی گریختند و غزان تیغ درنهادند و چندان خلق در مسجد کشتندکه میان خون ناپیدا شدند. (مجمل التواریخ والقصص).
زبان درنهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ.
سعدی.
، نهادن به درون. داخل کردن. فرو بردن:
گزر به دنبۀ او درنهد چنانکه بود...
سوزنی.
، آغاز کردن. درگرفتن: گریه و زاری درنهاد لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان سعدی).
عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد
مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت.
سعدی.
- قدم درنهادن، گام گذاشتن:
قدم درنه که چون رفتی رسیدی
همان پندار کاین ده را ندیدی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درنگیدن
تصویر درنگیدن
درنگ کردن، دیر کردن، توقف کردن، بازایستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنشاندن
تصویر درنشاندن
نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل نهادن
تصویر دل نهادن
کنایه از به کسی یا چیزی دل بستن، دل بستگی پیدا کردن، به کسی یا چیزی علاقه مند شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وانهادن
تصویر وانهادن
ترک کردن، رها کردن، واگذاشتن، واهشتن، واهلیدن، هلیدن، بدرود گفتن، چپ دادن، یله کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ سَ کَ دَ)
سفر کردن. سیاحت کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به نوردن شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ رَ تَ)
درافتادن. درآویختن. روی آوردن. هجوم آوردن:
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار.
فرخی.
با چابکان دلبر و شوخان دلفریب
بسیار درفتاده و اندک رمیده اند.
سعدی.
- بهم درفتادن، بیکدیگر درآویختن. بهم درافتادن:
بهم درفتادند هر دو گروه
شدند از دد و دام و دیوان ستوه.
فردوسی.
، پیش آمدن. روی کردن. دست دادن:
ای دوست روزها به تنعم بروزه باش
باشد که درفتد شب قدر وصال دوست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بُ دَ)
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) :
بر اندازۀ رستم و رخش ساز
به بن درنشان تیغهای دراز.
فردوسی.
یکی مرد را شاه از ایران بخواند
که از ننگ مارا بخوی درنشاند.
فردوسی.
همی تیر پیکان بر او برنشاند
چو شد راست پرها بدو درنشاند.
فردوسی.
سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان
نمودم ترا از گزندش نشان.
فردوسی.
من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت
درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر.
سوزنی.
، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن:
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش درنشانی به باغ بهشت.
فردوسی.
رجوع به نشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ نِ گَ تَ)
مرکّب از: در، پیشوند + گشادن، گشادن. گشودن. فتح.
- کمین درگشادن، از کمین برآمدن. بر دشمن تاختن: مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244) ، در گشادنمرکّب از: در، باب + گشادن) باز کردن در. افتتاح کردن در. گشودن در:
از آن پس یکی داستان برگشاد
سخنهای بایسته را در گشاد.
فردوسی.
کجا آن نو بنو مجلس نهادن
بهشت عاشقان را در گشادن.
نظامی.
گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت
براستان که بمیرم بر آستان ای دوست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شی دَ / دِ)
سربزیر. سر به پایین افتاده چنانکه پیرامون خود ننگرد. در رفتن بی توجه:
به راهت اندر چاه است سرنهاده متاز
به جامت اندر زهر است ناچشیده مخور.
مسعودسعد.
، سرافکنده. سربزیر:
سبزه سرنهاده عرض دهد
هر نمی کز سحاب میچکدش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ تَ)
به پایین نهادن چون فرونهادن بار بر بار خود را. (یادداشت بخط مؤلف). فروگذاشتن. گذاشتن. بزمین نهادن:
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنش غیبه و جوشنت بفرکند.
عمارۀ مروزی.
جام هایی که بود پاکتر از مروارید
چون بدخشی کن وپیش آر و فرونه بقطار.
منوچهری.
نه برکشیدش فرعون از آب و از شفقت
به یک زمان ننهادش همی فرو ز کنار؟
ابوحنیفۀ اسکافی.
اسب آزت سوی بدبختی برد
زین ز بخت بد فرونه بی جدال.
ناصرخسرو.
فرونهادن بار امل در مهب شکوک. (کلیله و دمنه) ، وضع حمل. زایمان. (یادداشت بخط مؤلف) ، تکلیف کردن. تحمیل کردن: رسولان در میانه کردند تا بر امیر خلف فرونهادند که بطاق همی باش... و حسین شهر دیگر نواحی میدارد. (تاریخ سیستان) ، منعقد کردن. قرار دادن: پس ایشان صلح فرونهادند و سوگندان مغلظ در میان کردند. (تاریخ سیستان) ، ایجاد کردن. تأسیس کردن. برقرار نمودن: دعوی شیعت کردند و مذهبی فرونهادند و در آن مقالتها گفتند. (مجمل التواریخ و القصص) ، دفن کردن. بخاک سپردن: مرده را با هرچه با خویشتن از جامه و پیرایه به گور فرونهند. (حدود العالم) ، فروکردن:
لختی عنان مرکب بدخوت بازکن
تا دستها فروننهد مرکبت به گور.
ناصرخسرو.
- برداشتن و فرونهادن، دم زدن و گفتگو کردن درباره چیزی: ما که فرزندان وییم، همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش از اینکه گفتی، برداری و فرونهی. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ سِ / سَ دَ)
قرار دادن. گذاشتن. نهادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در میان نهادن: آن روزگار که ما را با هم دوستی بود او را یاد دادم و همه کارها با وی فرانهادم. (اسکندرنامه). رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ بُ دَ)
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن:
برمدار از مقام مستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می.
سنائی.
بشنو الفاظ حکیم پرده ای
سر همانجا نه که باده خورده ای.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426).
دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب که گور بالین است.
سعدی (دیوان ص 379).
، گذاشتن سر به بالین و مانند آن:
سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست.
سعدی.
، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را:
آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب
آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان.
فرخی.
گفت بشنو گر نباشم جای لطف
سر نهادم پیش اژدرهای عنف.
مولوی.
سر همه بر اختیار اونهیم
دست بر دامان و دست او دهیم.
مولوی.
ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماهروی زند تاج سر بود.
سعدی.
در این ره جان بده یا ترک ما گیر
بدین در سر بنه یا غیر ما جوی.
سعدی.
ز سر نهادن گردنکشان و سالاران
بر آستان جلالت نمانده جای قدم.
سعدی.
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر.
جامی.
، تسلیم شدن برای کشته شدن:
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد.
سعدی.
، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن:
نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا
که هم دار بد پیش و هم منبرا.
فردوسی.
نهادند لشکر به تاراج سر
همه شهر کردند زیر و زبر.
اسدی.
، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن:
جهان سر نهادند سوی عزیز
بسی آوریدند هر گونه چیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سر اندر جستن دانش نهادم
نکردم روزگار خویش بی بر.
ناصرخسرو.
چون شد آن مرغزار عنبربوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی.
نظامی.
چون شنیدند جمله خیل و سپاه
سر نهادند سوی حضرت شاه.
نظامی.
همه لشکر به خدمت سر نهادند
به نوبت گاه فرمان ایستادند.
نظامی.
به صدقش چنان سر نهی در قدم
که بینی جهان با وجودش عدم.
سعدی.
- سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن:
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
چون توانم که به هر جا بروم در نظری.
سعدی.
عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد.
سعدی.
- سر به خدمت نهادن:
بتان چین به خدمت سر نهادند
بسان سرو بر پای ایستادند.
نظامی.
- سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن:
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی.
سعدی.
- سر در نشیب نهادن:
زغن را نماند از تعجب شکیب
ز بالا نهادند سر در نشیب.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ نِ / نَ دَ / دِ)
خیسیده شده و مرطوب شده و آغشته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رجوع به پر شود
لغت نامه دهخدا
(غُرْ ری دَ)
آغشتن و خیسانیدن. (ناظم الاطباء). آغوندن. خیساندن. خیس کردن. نقوع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نقع الدواء فی الماء، تر نهاد دوا را در آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذارْ رَ)
قرار دادن. گذاشتن. در درون چیزی گذاشتن. در داخل چیزی قرار دادن:
گر کسی بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندرنهادمی بفلاخن.
رودکی.
- شمشیر اندرنهادن، شمشیر کشیدن. با شمشیر حمله بردن: سپاه گروه گروه بر دشمن حمله کردند... خالد (ابن ولید) شمشیر اندر نهاد و دشمن را همچنان بهزیمت اندر همی کشت. (تاریخ بلعمی).
برآهیخت شمشیر و اندر نهاد
گیا را ز خون بر سر افسر نهاد.
فردوسی.
آن ستونها بسوخت و مقدار پنجاه گز بیفتاد و مسلمانان شمشیر اندر نهادند و بسیار کس را بکشتند. (تاریخ بخارا).
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
درنگ کردن. ثبات و آرام ورزیدن. (برهان). آرام گزیدن. ثبات ورزیدن. (آنندراج). ثابت ماندن. (ناظم الاطباء) ، تأخیر کردن. (برهان). دیری کردن. (ناظم الاطباء) ، توقف کردن. ماندن. متوقف شدن. (ناظم الاطباء) ، آرامیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ مَ)
مرکّب از: پیشوند بر + مصدر نهادن، بالا نهادن. (آنندراج)، قرار دادن روی چیزی. نصب کردن روی چیزی. گذاشتن. نهادن:
از بناگوش لعلگون گوئی
برنهاده ست آلغونه به سیم.
شهید.
همه برنهادند سر بر زمین
همه شاه را خواندند آفرین.
فردوسی.
از ایرانیان آنکه بد چیزگوی
به خاک سیه برنهادند روی.
فردوسی.
بزرگان ایران ز گفتاراوی
به روی زمین برنهادند روی.
فردوسی.
گر آن گنج آید از ویرانه بیرون
به تاجش برنهم چون درّ مکنون.
نظامی.
کلوخی دو بالای هم برنهیم
یکی پای بر دوش دیگر نهیم.
سعدی.
- برنهادن بر چشم، بر دیده قرار دادن. گرامی شمردن. عزیز داشتن:
همچو نوباوه برنهد برچشم
نامۀ او خلیفۀ بغداد.
فرخی.
- برنهادن بر گردن، بر گردن قرار دادن:
به گردن برنهم مشکین رسن را
برآویزم ز جورت خویشتن را.
نظامی.
- برنهادن بند، بند بستن: و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی. (فارسنامۀ ابن البلخی)،
لیک بهر آنکه روز آیند باز
برنهد بر پایشان بند دراز.
مولوی.
- برنهادن پای، قدم نهادن. برآمدن:
برین بوم شاهی و هم کدخدای
به تخت نیا برنهادی تو پای.
فردوسی.
- برنهادن پل، بستن. قرار دادن:
پل برنهادن تو به جیحون و رود نیل
غل بود برنهاده به جیحون بر استوار.
منوچهری.
- برنهادن تاج، تاج بر سر قراردادن:
هنرپیشه آنست کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.
ناصرخسرو.
- برنهادن دست، قرار دادن آن بالای چیزی. بر روی چیزی قرار دادن دست: گفت برمگیر، دست بر وی نه، خواست که دست برنهد، گفت دست برمنه. (سندبادنامه ص 60)،
- برنهادن دل، علاقه مند شدن. دلبسته شدن:
خیال از پردۀدیگر گشادن
بدیگر بیدلی دل برنهادن.
نظامی.
- برنهادن دندان به لب، لب را گزیدن نشانۀ افسوس و تحسر را:
بدانست کو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان بلب برنهاد.
فردوسی.
- برنهادن دیده، چشم دوختن:
آن بتان دیده برنهاده بدو
هر یکی دل به مهر داده بدو.
نظامی.
- برنهادن دیگ، گذاشتن آن بالای دیگدان. بار کردن. بربار کردن. بر آتش یا دیگپایه نهادن: زن دیگ برنهاد و ازبهر او کرنچ پخت. (سندبادنامه ص 290)،
- برنهادن زین، زین بر اسب قرار دادن:
لگامش بسر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.
فردوسی.
بفرمود اسب را زین برنهادن
صبا را مهد زرین برنهادن.
نظامی.
- برنهادن سر چیزی، پوشاندن. بستن:
قدم رنجه فرمای تا سرنهم
سر جهل و ناراستی برنهم.
سعدی.
- برنهادن قفل، قفل کردن: جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند. (تاریخ بیهقی)،
- برنهادن کلاه، کلاه بر سر قرار دادن:
به گستهم و بندوی فرمود شاه
که تا برنهادند از آهن کلاه.
فردوسی.
برنه بسر کلاه خرد وآنگه
برکش بشب یکی سوی گردون سر.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
تصویری از درنگیدن
تصویر درنگیدن
درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنهادن
تصویر برنهادن
نصب کردن روی چیزی، نهادن، گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرنهادن
تصویر سرنهادن
خواب کردن، خوابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رونهادن
تصویر رونهادن
قرار دادن چهره روی چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
عاجز آمدن پر افکندن، بیرون کردن کسی را از جایی آواره کردن دفع نمودن، از سر خود بلطایف الحیل دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفتادن
تصویر درفتادن
درآویختن، روی آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل نهادن
تصویر دل نهادن
دلبستگی یافتن، رغبت پیدا کردن، دل بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرانهادن
تصویر فرانهادن
قرار دادن، گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در دادن
تصویر در دادن
دادن عطا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رونهادن
تصویر رونهادن
((نَ دَ))
توجه کردن به جایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنگیدن
تصویر درنگیدن
((دِ رَ دَ))
درنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرنهادن
تصویر سرنهادن
((~. نَ دَ))
فرمانبرداری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرنهادن
تصویر پرنهادن
((پَ نَ دَ))
ناتوان شدن، پرافکندن، کسی را از جایی بیرون راندن، آواره کردن، از سر خود دور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارنهادن
تصویر بارنهادن
((نَ دَ))
زادن، زاییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنهاده
تصویر برنهاده
مصوبه، مصوب، مقرر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برنهادن
تصویر برنهادن
تصویب، وضع
فرهنگ واژه فارسی سره