درافتادن. درآویختن. روی آوردن. هجوم آوردن: خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار. فرخی. با چابکان دلبر و شوخان دلفریب بسیار درفتاده و اندک رمیده اند. سعدی. - بهم درفتادن، بیکدیگر درآویختن. بهم درافتادن: بهم درفتادند هر دو گروه شدند از دد و دام و دیوان ستوه. فردوسی. ، پیش آمدن. روی کردن. دست دادن: ای دوست روزها به تنعم بروزه باش باشد که درفتد شب قدر وصال دوست. سعدی