جستن. پریدن. ناگهان و به سرعت سوی چیزی یا کسی رفتن: درجست (سگ) و راسوی را بکشت. (سندبادنامه ص 202). ایشان را درجستند هفت هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتی دیگر رسانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). رجوع به جستن شود
جستن. پریدن. ناگهان و به سرعت سوی چیزی یا کسی رفتن: درجست (سگ) و راسوی را بکشت. (سندبادنامه ص 202). ایشان را درجستند هفت هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتی دیگر رسانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). رجوع به جستن شود
دانایی و آگاهی داشتن، گمان کردن، پنداشتن، به حساب آوردن، برای مثال گر از پیوند او فخریت نبود / چنین دانم که هم عاری نباشد (انوری - ۸۲۰) تشخیص دادن، برای مثال شب و روز در بحر سودا و سوز / ندانند زآشفتگی شب ز روز (سعدی۲ - ۲۰۸) شناختن، توانستن
دانایی و آگاهی داشتن، گمان کردن، پنداشتن، به حساب آوردن، برای مِثال گر از پیوند او فخریت نبوَد / چنین دانم که هم عاری نباشد (انوری - ۸۲۰) تشخیص دادن، برای مِثال شب و روز در بحر سودا و سوز / ندانند زآشفتگی شب ز روز (سعدی۲ - ۲۰۸) شناختن، توانستن
زینت دادن، زیور کردن، خوش نما گردانیدن، برای مثال چنین تا بیامد مه فوردین / بیاراست گلبرگ روی زمین (فردوسی - ۸/۲۳۷)، آرایش کردن نظم و ترتیب دادن، چیدن گستردن، راست کردن فراهم کردن، آماده کردن
زینت دادن، زیور کردن، خوش نما گردانیدن، برای مِثال چنین تا بیامد مه فوردین / بیاراست گلبرگ روی زمین (فردوسی - ۸/۲۳۷)، آرایش کردن نظم و ترتیب دادن، چیدن گستردن، راست کردن فراهم کردن، آماده کردن
بستن. بند کردن. (آنندراج) : دردرج سخن بگشای در پند غزل را در بدست زهد دربند. ناصرخسرو. دربند مدارا کن و دربند میان را دربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخسرو. پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23). میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد. نظامی. میان دربند و زور دست بگشای برون شو دستبرد خویش بنمای. نظامی. چو مریم روزۀ مریم نگهداشت دهان دربست از آن شکر که شه داشت. نظامی. در گنبد به روی خلق دربست سوی مهد ملک شه دشنه در دست. نظامی. به افسون از دل خود رست نتوان که دزد خانه را دربست نتوان. نظامی. برخیز و در سرای دربند بنشین و قبای بسته واکن. سعدی. بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202). - بار دربستن، کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن: بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). - چشم دربستن، دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: زمحنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست. نظامی. - شمشیر به کسی در بستن، شمشیر در او نهادن. او را به شمشیر زدن: دست بر دست زد (منصور) و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی. (مجمل التواریخ و القصص). - طمع دربستن، طمع کردن: روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه). - کمر دربستن، آماده شدن: بر آن کوه کمر کش رفت چون باد کمر دربست و زخم تیشه بگشاد. نظامی. ، بستن. سد کردن. - در چیزی دربستن، مسدود کردن: سنان خشم و تیر طعنه تا چند نه جنگ است این در پیکار دربند. نظامی. - راه دربستن، مسدود کردن راه: درم بگشای و راه کینه دربند کمر در خدمت دیرینه دربند. نظامی. ، چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن: تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور. سلمان ساوجی. - امثال: تا تنور گرم است نان دربند. (امثال و حکم) .: ابر بی آب چند باشی چند گرم داری تنور نان دربند. نظامی. تنوری گرم دید و نان در او بست. نظامی. - دربستن کاسه، بند زدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تشعیب، دربستن کاسۀ شکسته را. (از منتهی الارب). ، آغازیدن. شروع کردن. آغاز کردن: فغان دربست و گفت ای وای بر من که هستم سال و مه در دست دشمن. (ویس و رامین). کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی. ، متصل و پیاپی کردن: گر قناعت کنی به شکر و قند گاز میگیر و بوسه درمی بند. نظامی. ، متصل کردن. نزدیک گردانیدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. - آب دربستن به جایی، ویران کردن. خراب کردن: در آتشکده آب در بستمی (کیخسرو) تن موبدان را همی خستمی. فردوسی. - فریاد دربستن، فغان برآوردن. آوا برآوردن: چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد بسان بیدلان دربست فریاد. (ویس و رامین). - فغان دربستن، ناله و فریاد کردن. زاری و فریاد برآوردن: کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی (هزلیات). - میان دربستن، آماده شدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. ، نصب کردن. - دربستن آیینه، نصب کردن آن در جایی: چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صدچشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، پوشیدن. - قبا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن: قبا دربسته بر شکل غلامان همیشه ده به ده سامان به سامان. نظامی. ، پیچیدن. بستن: بر رسم عرب عمامه دربست با او به شراب و رود بنشست. نظامی
بستن. بند کردن. (آنندراج) : دردرج سخن بگشای در پند غزل را در بدست زهد دربند. ناصرخسرو. دربند مدارا کن و دربند میان را دربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخسرو. پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23). میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد. نظامی. میان دربند و زور دست بگشای برون شو دستبرد خویش بنمای. نظامی. چو مریم روزۀ مریم نگهداشت دهان دربست از آن شکر که شه داشت. نظامی. در گنبد به روی خلق دربست سوی مهد ملک شه دشنه در دست. نظامی. به افسون از دل خود رست نتوان که دزد خانه را دربست نتوان. نظامی. برخیز و درِ سرای دربند بنشین و قبای بسته واکن. سعدی. بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202). - بار دربستن، کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن: بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). - چشم دربستن، دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: زمحنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست. نظامی. - شمشیر به کسی در بستن، شمشیر در او نهادن. او را به شمشیر زدن: دست بر دست زد (منصور) و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی. (مجمل التواریخ و القصص). - طمع دربستن، طمع کردن: روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه). - کمر دربستن، آماده شدن: بر آن کوه کمر کش رفت چون باد کمر دربست و زخم تیشه بگشاد. نظامی. ، بستن. سد کردن. - در چیزی دربستن، مسدود کردن: سنان خشم و تیر طعنه تا چند نه جنگ است این در پیکار دربند. نظامی. - راه دربستن، مسدود کردن راه: درم بگشای و راه کینه دربند کمر در خدمت دیرینه دربند. نظامی. ، چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن: تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور. سلمان ساوجی. - امثال: تا تنور گرم است نان دربند. (امثال و حکم) .: ابر بی آب چند باشی چند گرم داری تنور نان دربند. نظامی. تنوری گرم دید و نان در او بست. نظامی. - دربستن کاسه، بند زدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تشعیب، دربستن کاسۀ شکسته را. (از منتهی الارب). ، آغازیدن. شروع کردن. آغاز کردن: فغان دربست و گفت ای وای بر من که هستم سال و مه در دست دشمن. (ویس و رامین). کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی. ، متصل و پیاپی کردن: گر قناعت کنی به شکر و قند گاز میگیر و بوسه درمی بند. نظامی. ، متصل کردن. نزدیک گردانیدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. - آب دربستن به جایی، ویران کردن. خراب کردن: در آتشکده آب در بستمی (کیخسرو) تن موبدان را همی خستمی. فردوسی. - فریاد دربستن، فغان برآوردن. آوا برآوردن: چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد بسان بیدلان دربست فریاد. (ویس و رامین). - فغان دربستن، ناله و فریاد کردن. زاری و فریاد برآوردن: کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی (هزلیات). - میان دربستن، آماده شدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. ، نصب کردن. - دربستن آیینه، نصب کردن آن در جایی: چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صدچشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، پوشیدن. - قبا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن: قبا دربسته بر شکل غلامان همیشه ده به ده سامان به سامان. نظامی. ، پیچیدن. بستن: بر رسم عرب عمامه دربست با او به شراب و رود بنشست. نظامی
خستن. مجروح کردن، نشان کردن. رسم کردن. نقش کردن. داغ کردن، سفتن. سوراخ کردن. (ناظم الاطباء) ، لمس کردن: انساغ، درخستن به تازیانه. جرز، درخستن به چوب. طأطاءه، درخستن اسب را به هر دوران. غمز، لمز، درخستن به دست. کدم، درخستن به آهن. مرص، درخستن به انگشت پستان و مانند آنرا. نخس، درخستن سرین و یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن و سیخ زدن بر ستور. ندغ، درخستن به انگشت. (از منتهی الارب). هرز، هزر، سخت درخستن. همز، درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. (از منتهی الارب) ، نفوذ کردن. (ناظم الاطباء). وارد شدن. داخل شدن: مشظ، درخستن خار یا چوب در دست از سودن دست بر آن. (از منتهی الارب). و رجوع به خستن شود
خستن. مجروح کردن، نشان کردن. رسم کردن. نقش کردن. داغ کردن، سفتن. سوراخ کردن. (ناظم الاطباء) ، لمس کردن: انساغ، درخستن به تازیانه. جرز، درخستن به چوب. طأطاءه، درخستن اسب را به هر دوران. غمز، لمز، درخستن به دست. کدم، درخستن به آهن. مرص، درخستن به انگشت پستان و مانند آنرا. نخس، درخستن سرین و یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن و سیخ زدن بر ستور. ندغ، درخستن به انگشت. (از منتهی الارب). هرز، هزر، سخت درخستن. همز، درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. (از منتهی الارب) ، نفوذ کردن. (ناظم الاطباء). وارد شدن. داخل شدن: مشظ، درخستن خار یا چوب در دست از سودن دست بر آن. (از منتهی الارب). و رجوع به خستن شود
ده کوچکی است از دهستان قهستان بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در 4هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد و سر راه شوسۀکرمان به سیرجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان قهستان بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در 4هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد و سر راه شوسۀکرمان به سیرجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
زینت دادن، زیور کردن، نظم دادن، آماده کردن، قصد کردن، مجهّز کردن (سپاه)، هماهنگ کردن (موسیقی)، غنی کردن، بی نیاز کردن، گماشتن، مأمور کردن، منقش کردن، آباد کردن، معمور کردن
زینت دادن، زیور کردن، نظم دادن، آماده کردن، قصد کردن، مجهّز کردن (سپاه)، هماهنگ کردن (موسیقی)، غنی کردن، بی نیاز کردن، گماشتن، مأمور کردن، منقش کردن، آباد کردن، معمور کردن
اگر کسی بیند از جائی به جائی می جست، دلیل که حال او بگردد. اگر بیند به جای دوری جست، دلیل که به سفر رود. اگر بیند در وقت جستن عصا در دست داشت، دلیل که اعتماد وی بر مردی قوی بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند از جائی بیرون جست، دلیل که از حال بد به حال نیک برگردد. اگر بیند به هر جائی که می خواهد می جست، دلیل است بر قوت و توانائی وی. جابر مغربی گوید: اگر بیند از جائی پاکیزه بجست، دلیل که ازحال فساد به حال صلاح آید. اگر به خلاف بیند از صلاح به فساد آید. محمد بن سیرین
اگر کسی بیند از جائی به جائی می جست، دلیل که حال او بگردد. اگر بیند به جای دوری جست، دلیل که به سفر رود. اگر بیند در وقت جستن عصا در دست داشت، دلیل که اعتماد وی بر مردی قوی بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند از جائی بیرون جست، دلیل که از حال بد به حال نیک برگردد. اگر بیند به هر جائی که می خواهد می جست، دلیل است بر قوت و توانائی وی. جابر مغربی گوید: اگر بیند از جائی پاکیزه بجست، دلیل که ازحال فساد به حال صلاح آید. اگر به خلاف بیند از صلاح به فساد آید. محمد بن سیرین