جدول جو
جدول جو

معنی درخستن

درخستن
(پَ / پِ تَ)
خستن. مجروح کردن، نشان کردن. رسم کردن. نقش کردن. داغ کردن، سفتن. سوراخ کردن. (ناظم الاطباء) ، لمس کردن: انساغ، درخستن به تازیانه. جرز، درخستن به چوب. طأطاءه، درخستن اسب را به هر دوران. غمز، لمز، درخستن به دست. کدم، درخستن به آهن. مرص، درخستن به انگشت پستان و مانند آنرا. نخس، درخستن سرین و یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن و سیخ زدن بر ستور. ندغ، درخستن به انگشت. (از منتهی الارب). هرز، هزر، سخت درخستن. همز، درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. (از منتهی الارب) ، نفوذ کردن. (ناظم الاطباء). وارد شدن. داخل شدن: مشظ، درخستن خار یا چوب در دست از سودن دست بر آن. (از منتهی الارب). و رجوع به خستن شود
لغت نامه دهخدا