جدول جو
جدول جو

معنی درخستن - جستجوی لغت در جدول جو

درخستن
(پَ / پِ تَ)
خستن. مجروح کردن، نشان کردن. رسم کردن. نقش کردن. داغ کردن، سفتن. سوراخ کردن. (ناظم الاطباء) ، لمس کردن: انساغ، درخستن به تازیانه. جرز، درخستن به چوب. طأطاءه، درخستن اسب را به هر دوران. غمز، لمز، درخستن به دست. کدم، درخستن به آهن. مرص، درخستن به انگشت پستان و مانند آنرا. نخس، درخستن سرین و یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن و سیخ زدن بر ستور. ندغ، درخستن به انگشت. (از منتهی الارب). هرز، هزر، سخت درخستن. همز، درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. (از منتهی الارب) ، نفوذ کردن. (ناظم الاطباء). وارد شدن. داخل شدن: مشظ، درخستن خار یا چوب در دست از سودن دست بر آن. (از منتهی الارب). و رجوع به خستن شود
لغت نامه دهخدا
درخستن
مجروح کردن، داغ کردن
تصویری از درخستن
تصویر درخستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دردستان
تصویر دردستان
ستانندۀ درد، آنکه یا آنچه درد و مرض را بردارد و برطرف سازد، دردبرچین، دردچین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسختن
تصویر برسختن
سختن، سنجیدن، وزن کردن، سختیدن، برسختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانستن
تصویر دانستن
دانایی و آگاهی داشتن، گمان کردن، پنداشتن، به حساب آوردن، برای مثال گر از پیوند او فخریت نبود / چنین دانم که هم عاری نباشد (انوری - ۸۲۰)
تشخیص دادن، برای مثال شب و روز در بحر سودا و سوز / ندانند زآشفتگی شب ز روز (سعدی۲ - ۲۰۸)
شناختن، توانستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
درخشنده، روشنی دهنده، روشن، تابان، رخشان، درخور توجه، شاخص، بن مضارع درخشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درختستان
تصویر درختستان
محلی که در آن درختان بسیار باشد، درختزار، جای پر درخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آراستن
تصویر آراستن
زینت دادن، زیور کردن، خوش نما گردانیدن، برای مثال چنین تا بیامد مه فوردین / بیاراست گلبرگ روی زمین (فردوسی - ۸/۲۳۷)، آرایش کردن
نظم و ترتیب دادن، چیدن
گستردن، راست کردن
فراهم کردن، آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخسته
تصویر فرخسته
خسته، زخمی و بر زمین کشیده شده، برای مثال او می خورد به شادی و کام دل / دشمن نزار گشته و فرخسته (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۵)، پایمال شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در بستن
تصویر در بستن
بستن، بستن در
بند کردن، مقید ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ خَ تَ / تِ)
خسته. مجروح: طعین، مطعون، درخسته به نیزه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ پَ رُ تَ)
افراشتن. بر پا کردن. بلند کردن، گذاشتن. نهادن. جا دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ اَ شُ دَ)
جستن. پریدن. ناگهان و به سرعت سوی چیزی یا کسی رفتن: درجست (سگ) و راسوی را بکشت. (سندبادنامه ص 202). ایشان را درجستند هفت هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتی دیگر رسانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). رجوع به جستن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
بستن. بند کردن. (آنندراج) :
دردرج سخن بگشای در پند
غزل را در بدست زهد دربند.
ناصرخسرو.
دربند مدارا کن و دربند میان را
دربند مکن خیره طلب ملکت دارا.
ناصرخسرو.
پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23).
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی.
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای.
نظامی.
چو مریم روزۀ مریم نگهداشت
دهان دربست از آن شکر که شه داشت.
نظامی.
در گنبد به روی خلق دربست
سوی مهد ملک شه دشنه در دست.
نظامی.
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را دربست نتوان.
نظامی.
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن.
سعدی.
بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202).
- بار دربستن، کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن: بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146).
- چشم دربستن، دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
زمحنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست.
نظامی.
- شمشیر به کسی در بستن، شمشیر در او نهادن. او را به شمشیر زدن: دست بر دست زد (منصور) و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی. (مجمل التواریخ و القصص).
- طمع دربستن، طمع کردن: روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه).
- کمر دربستن، آماده شدن:
بر آن کوه کمر کش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد.
نظامی.
، بستن. سد کردن.
- در چیزی دربستن، مسدود کردن:
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند.
نظامی.
- راه دربستن، مسدود کردن راه:
درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند.
نظامی.
، چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن:
تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل
گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور.
سلمان ساوجی.
- امثال:
تا تنور گرم است نان دربند. (امثال و حکم) .:
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.
نظامی.
تنوری گرم دید و نان در او بست.
نظامی.
- دربستن کاسه، بند زدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تشعیب، دربستن کاسۀ شکسته را. (از منتهی الارب).
، آغازیدن. شروع کردن. آغاز کردن:
فغان دربست و گفت ای وای بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن.
(ویس و رامین).
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست.
سعدی.
، متصل و پیاپی کردن:
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز میگیر و بوسه درمی بند.
نظامی.
، متصل کردن. نزدیک گردانیدن:
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی.
خاقانی.
- آب دربستن به جایی، ویران کردن. خراب کردن:
در آتشکده آب در بستمی (کیخسرو)
تن موبدان را همی خستمی.
فردوسی.
- فریاد دربستن، فغان برآوردن. آوا برآوردن:
چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد
بسان بیدلان دربست فریاد.
(ویس و رامین).
- فغان دربستن، ناله و فریاد کردن. زاری و فریاد برآوردن:
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست.
سعدی (هزلیات).
- میان دربستن، آماده شدن:
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی.
خاقانی.
، نصب کردن.
- دربستن آیینه، نصب کردن آن در جایی:
چو روز آیینۀ خورشید دربست
شب صدچشم هر صد چشم بربست.
نظامی.
، پوشیدن.
- قبا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن:
قبا دربسته بر شکل غلامان
همیشه ده به ده سامان به سامان.
نظامی.
، پیچیدن. بستن:
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
بر زمین کشیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرخسته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بربستن
تصویر بربستن
بستن مقید کردن، نسبت دادن انتساب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانستن
تصویر دانستن
آگاهی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
برپا شدن ایستادن مقابل نشستن، بیدار شدن، روییدن نمو کردن، طلوع کردن برآمدن، طغیان کردن عصیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخسته
تصویر فرخسته
کوفته پایمال شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
پریدن، جهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
تابان، روشنی دهنده، لرزان و تابان، فروزان، ساطع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آراستن
تصویر آراستن
زیور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلخسته
تصویر دلخسته
پریشان خاطر و غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درختستان
تصویر درختستان
محلی که در آن درخت بسیار است. جای پر درخت درختستان
فرهنگ لغت هوشیار
علاج کننده درد، عاشقی که آرزو کند درد و بلای معشوق بدو سرایت کند و فدای او گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درسفتن
تصویر درسفتن
مغز گفتن، دخترکی برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربسته
تصویر دربسته
بسته در، مقابل در باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در بستن
تصویر در بستن
مقید ساختن، بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در جستن
تصویر در جستن
جستن (به پیش) پریدن، حمله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخستن
تصویر بیخستن
درماندن و عاجز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخسته
تصویر درخسته
خسته، مجروح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درجستن
تصویر درجستن
جستن، پریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آراستن
تصویر آراستن
((تَ))
زینت دادن، زیور کردن، نظم دادن، آماده کردن، قصد کردن، مجهّز کردن (سپاه)، هماهنگ کردن (موسیقی)، غنی کردن، بی نیاز کردن، گماشتن، مأمور کردن، منقش کردن، آباد کردن، معمور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانستن
تصویر دانستن
فهمیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
براق، نورانی
فرهنگ واژه فارسی سره