معنی دردستان دردستان ستانندۀ درد، آنکه یا آنچه درد و مرض را بردارد و برطرف سازد، دردبرچین، دردچین تصویر دردستان فرهنگ فارسی عمید
دردستان دردستان علاج کننده درد، عاشقی که آرزو کند درد و بلای معشوق بدو سرایت کند و فدای او گردد فرهنگ لغت هوشیار
دردستان دردستان دردستاننده. دردچین. ستانندۀ درد. دردگیرنده، بمجاز، غمخوار: من دردستان تو نهانی تو درد دل که می ستانی ؟ نظامی لغت نامه دهخدا
دادستان دادستان فتوی قضا. آنکه اجرای عدالت کند داور قاضی، پادشاه امیر، نماینده دولت در دادگاه که علیه مجرمان ادعا نامه صادر کند مدعی العموم فرهنگ لغت هوشیار
دادستان دادستان جای داد، محل عدل و داد، جای داد دادن و داوری کردن، برای مِثال من شکستم حرمت ایمان او / پس یمینم بُرد دادستان او (مولوی - ۴۰۱) فرهنگ فارسی عمید
دادستان دادستان اجراکننده عدالت، نماینده دولت در دادگاه که وظیفه اش صدور حکم و نظارت بر اجرای آن است، مدعی العموم فرهنگ فارسی معین
دادستان دادستان نمایندۀ دولت در دادگاه که ادعانامه دربارۀ تبهکاران صادر می کند، مدعی العموم، کسی که داد کسی را از دیگری بگیرد، ستانندۀ داد، داور، دادرس فرهنگ فارسی عمید