جدول جو
جدول جو

معنی دربد - جستجوی لغت در جدول جو

دربد
(دَ بِ)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 24هزارگزی شمال ایذه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فربد
تصویر فربد
(پسرانه)
راست، مناعت، بزرگی، دارای شکوه و جلال، باشکوه، شکوهمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دربت
تصویر دربت
عاقل بودن، حاذق بودن در کار و صنعت، خوگر شدن و حریص گشتن به چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تربد
تصویر تربد
گیاهی پایا، با ساقۀ پیچنده و برگ هایی شبیه برگ لوبیا و گل های آبی رنگ. ریشۀ آن به درازی ده سانتی متر و به رنگ خاکستری یا قهوه ای و مغزش سفید است. در معالجۀ رماتیسم و بیماری های کلیه نافع است. در هند، مالزی، سیلان و بعضی جزایر اقیانوسیه می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هربد
تصویر هربد
هیربد، موبدانی که علاوه بر موبدی سمت استادی و آموزگاری هم داشته اند، معلم علوم دینی زردشتی، قاضی زردشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربه
تصویر دربه
درپی، تکۀ پارچه ای که بر پارگی جامه بدوزند، پینه، پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربی
تصویر دربی
مسابقه ای که میان دو تیم همشهری برگزار می شود، شهرآورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربند
تصویر دربند
در قید، گرفتار، اسیر، کوچۀ بن بستی که در داشته باشد، راه تنگ و باریک در کوه، راه میان دو کوه، دره، دژ
در بند بودن: گرفتار بودن، اسیر بودن، زندانی بودن
در بند کردن: مقید ساختن، اسیر کردن، زندانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربر
تصویر دربر
در بغل، در کنار، در سینه
دربر داشتن: در بغل داشتن، شامل بودن
دربر کشیدن: در آغوش کشیدن
دربر گرفتن: شامل بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درود
تصویر درود
سلام، ثنا، ستایش، نیایش، دعا، رحمت
درو کردن، درودن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ بِ دَ)
از این دربه آن در. دری بعد در دیگر. دری متصل به در دیگر. متصل. پیوسته. مجاور. (ناظم الاطباء) ، از درهای مختلف. از همه درها. خانه بخانه:
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
ابوشکور.
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ
دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند.
خاقانی.
من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.
خاقانی.
در فغان و جستجو آن خیره سر
هر طرف پرسان و جویان دربدر.
مولوی.
همچو زنبور دربدر پویان
هر کجا طعمه ای بود مگسی است.
سعدی.
- دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن، تفحص تمام و جستجویی تام کردن. پژوهشی بی رد انجام دادن. از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن:
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو.
خاقانی.
، بی خانمان. بی خانه. بی جای. آواره. آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان. مفلس. پریشان. بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش. سرگردان:
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم.
خاقانی.
سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید دربدرم.
خاقانی.
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت.
سعدی.
- دربدر شدن،بی خانمان گشتن. آواره شدن. پریشان شدن. بی منزل و مأوی شدن. خانه بدوش گردیدن. سرگردان شدن: دربدر شدی زینب، بی پسرشدی زینب، خونجگر شدی زینب، فکرروز فردا کن. (از شعرهای شبیه خوانی در نوحه).
- دربدرشده، بی خانمان. آواره.
- دربدر کردن، آواره کردن. بی خانمان کردن. پریشان ساختن:
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
نظامی.
، فصل به فصل. نکته به نکته. بخش به بخش. باب به باب. بجزئیات. بجزء. بجزئیاته. مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه. طابق النعل بالنعل:
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمدهمه دربدر.
فردوسی.
شود بر جهان پادشا سر بسر
بیابد سخنها همه دربدر.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد اندرو دربدر.
فردوسی.
هم آنگه که شد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر.
فردوسی.
چنان چون ز تو بشنوم دربدر
به شعر آورم داستان سر بسر.
فردوسی.
ز من بشنو این داستان سربسر
بگویم ترا ای پسر دربدر.
فردوسی.
چو گیو اندرآمد به پیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر.
فردوسی.
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که برخوان به پیران همه دربدر.
فردوسی.
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچه بشنید ازو دربدر.
فردوسی.
پیامی فرستم بنزد پدر
بگویم بدو این سخن دربدر.
فردوسی.
بگفتش بر از این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پسر.
فردوسی.
بگویم کنون گفت من سربسر
اگر یادگیری ز من دربدر.
فردوسی.
چنین گفت مر گیو را کای پدر
نگفتم ترا من همه دربدر.
فردوسی.
همی خواندند آفرین سر بسر
ابرپهلوان زمین دربدر.
فردوسی.
، بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا سایر علل. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ دَ)
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری سوران و 15هزارگزی خاور راه مالرو ایرافشان به سوران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دربدر
تصویر دربدر
دری بعد در دیگر، خانه بخانه، کنایه از شخص آواره و بی پناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربه
تصویر دربه
عاقل بودن، حاذق بودن در کار و صنعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربد
تصویر عربد
سخت بسیار، مار نر، خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تخته، چوب بمعنی صلوات که از خدای تعالی رحمت و از ملائکه استغفار و از انسان ستایش و از حیوانات دیگر تسبیح باشد
فرهنگ لغت هوشیار
استاد آموزگار، شاگرد آموزنده، پیشوای دینی موبد موبدان، رئیس آتشگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربر
تصویر دربر
در کنار، در سینه
فرهنگ لغت هوشیار
خوی گیری (عادت)، دلیری جنگ آمایی، آزمودن آزمودن آزمایش کردن، کار آزمودگی خبرگی، خو گرفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربد
تصویر اربد
مار زنگوله دار، شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردب
تصویر دردب
زن شبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تربد
تصویر تربد
روی ترش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربند
تصویر دربند
((دَ بَ))
کوچه بن بستی که در داشته باشد، دره، راه میان دو کوه، قلعه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هربد
تصویر هربد
((هِ بَ))
پیشوای دین زرتشتی، خدمتکار آتشکده، قاضی و مفتی زرتشتی، هیربد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربا
تصویر دربا
((دَ))
ضرورت، نیازمندی، سزاواری، شایستگی، دربایست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربت
تصویر دربت
((دُ بَ))
عادت، خو، تجربه، دلیری، هوشیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربی
تصویر دربی
((دِ))
مسابقه اسب دوانی ویژه اسب های سه ساله، رقابت ورزشی همراه با تعصب بین دو تیم همشهری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربند
تصویر دربند
((دَ بَ دِ))
در قید، درصدد، به قصد. ضح به این معنی لازم الاضافه است
دربند چیزی بودن: بدان علاقه داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربه
تصویر دربه
((دُ بِ یا بَ))
آزمودن، آزمایش کردن، کار آزمودگی، خیرگی، خو گرفتگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درود
تصویر درود
چوب، تخته، درخت بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درود
تصویر درود
((دُ))
دعا، ستایش، سلام، رحمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درود
تصویر درود
سلام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دربرد
تصویر دربرد
صادر
فرهنگ واژه فارسی سره
آلاخون والاخون، آواره، بی خانمان، خانه بدوش، سرگردان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نگران، آشفته، آواره
فرهنگ گویش مازندرانی