جدول جو
جدول جو

معنی درافشان - جستجوی لغت در جدول جو

درافشان
درافشاننده، کنایه از شخص بلیغ و زبان آور، شیرین سخن
تصویری از درافشان
تصویر درافشان
فرهنگ فارسی عمید
درافشان
آنکه در میپاشد، بلیغ زبان آور، بحر هشتم از هفده بحر اصول موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
(دخترانه)
نورپاش، آنچه از خود نور و روشنایی منتشر می کند، نور (عربی) + افشان (فارسی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درفشان
تصویر درفشان
(دخترانه)
درخشان و روشن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زراوشان
تصویر زراوشان
شب بو، گیاهی زینتی باساقۀ بلند و گل هایی به رنگ های مختلف
شب انبوی، خیرو، خیری، هیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرافشان
تصویر شکرافشان
شکرافشاننده، کنایه از شیرین سخن، شیرین گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شررفشان
تصویر شررفشان
ویژگی آنچه جرقه های آتش پراکنده می کند، هرچه از آن ریزۀ آتش می جهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بذرافشان
تصویر بذرافشان
افشانندۀ بذر، تخم پاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
نور دهنده، پرتوافکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درفشان
تصویر درفشان
درافشاننده، کنایه از شخص بلیغ و زبان آور، شیرین سخن، درافشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درفشان
تصویر درفشان
درخشان، درخشنده، روشن، تابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درافشانی
تصویر درافشانی
بلاغت، زبان آوری، شیرین زبانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرافشان
تصویر سرافشان
سرافشاننده، سرجنباننده، کنایه از مست، کنایه از مغرور، متکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرافشان
تصویر زرافشان
ویژگی آنچه با طلا اندود شده مثلاً کاغذ زرافشان، بافته شده با تارهای زر، زربافت، دارای نقش هایی از طلا، کسی که سیم و زر نثار می کند، زرافشاننده، زرافشانی و نثار کردن سیم و زر، برای مثال سران عرب را زرافشان او / سرآورد بر خطّ فرمان او (نظامی۵ - ۸۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ اَ)
آهنگی است در موسیقی
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ)
یکی از چهار ناحیه ای که ایالت سغدیان قدیم را تشکیل میدهد و عبارتند از فرغانه، سمرقند و بخارا و همین ناحیه رجوع به کتاب احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 113 و 132 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ)
نام دیگر رود سغد است که قسمت اعظم ایالت سمرقند را سیراب می کند و آن را در سمرقند کوهک نیز نامند. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 132و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 132، یسنا ص 41، یشتها ج 1 ص 227 و تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1719 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
درر فشاننده. در فشان، سرایندۀ اشعاری چون در، نغز و نیکو:
درر فشانم در مدح صدر سیف الدین
که طبع خاطر دارم چو درّ در دریا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دُ اَ)
درفشانی. درافشان کردن. عمل درافشان. درپراکنی:
عدنی بود در درافشانی
یمنی پر سهیل نورانی.
نظامی.
- درافشانی کردن، درفشاندن:
ابری آمد چو ابر نیسانی
کرد بر سبزه ها درافشانی.
نظامی.
، بلاغت. زبان آوری. (ناظم الاطباء).
- درافشانی کردن، مسلسل و بدون لکنت زبان تکلم کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
افشاندن: بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خوک بکار می برد تا هیچ نماند. (سندبادنامه ص 169). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
صفت بیان حالت از درفشیدن. تابان. (برهان). روشن. (لغت فرس اسدی) (غیاث) .براق. درخشان. رخشان. لامع. مشرق. مضی ٔ:
بهرامی آنگهی که به خشم افتی
بر گاه اورمزد درفشانی.
دقیقی.
بپوشیده شد چشمۀ آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب.
دقیقی.
یکی افسر خسروی بر سرش (یزدگرد)
درفشان ز دیبای رومی برش.
فردوسی.
پر از گوهر نابسود افسرش
درفشان ز دیبای رومی برش.
فردوسی.
چو پیروز گردم بیایم برت
درفشان شود کشور و افسرت.
فردوسی.
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی.
فردوسی.
ز هامون بیامد سوی دژ سپاه
شد از گرد ماه درفشان سیاه.
فردوسی.
آن نور اندر او تأثیر کرد تا چون هلالی بدری یا کوکبی دری اندر جبین او درفشان بود. (تاریخ سیستان). نور مصطفی صلی اﷲ علیه از غرۀ او (عبدالمطلب) درفشان. (تاریخ سیستان).
به بزم اندر چو خورشید درفشان
به رزم از شیر و از پیلان سرافشان.
(ویس ورامین).
درفشان مهی بودی از راستی
چو گشتی تمام آیدت کاستی.
اسدی.
ز یاقوت یک پارۀ لعل فام
درفشان یکی خانه آباد نام.
اسدی.
یک آفتاب درفشان شده ز روی سپهر
یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین.
معزی.
دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد
نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد.
خاقانی.
اندر کف او کلیچه گفتی بدر است
مانندۀ ماهی است درفشان از میغ.
؟ (از سندبادنامه ص 207).
بر وطای کحلی آسمان ستارگان درفشان شدند. (سندبادنامه ص 41).
درآمد بجلوه چو طاوس باغ
درفشان و خندان چو روشن چراغ.
نظامی.
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبر افشان.
نظامی.
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان.
نظامی.
از آن جسم گردندۀ تابناک
روان شد سپهر درفشان پاک.
نظامی.
سروش درفشان چو تابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور.
نظامی.
درفشیدن تیغ آیینه تاب
درفشان تر از چشمۀ آفتاب.
نظامی.
زبان قلم درافشان علی رغم تیغ درفشان این ابیات بر صفحۀ حال روزگار اثبات کرد. (رشیدی). چو شاخ نسترن و نسرین درفشان و تابان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12).
- درفشان درفش، درفش و لواء درخشان:
سیه جوشن خسروی در برش
درفشان درفش کیی بر سرش.
فردوسی.
پس پشت گردان درفشان درفش
بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
ترا گنج داد و سلیح و سپاه
درفشان درفش تهمتن چو ماه.
فردوسی.
همه پشت پیلان درفشان درفش
ز دیبا جهان سرخ و زرد و بنفش.
اسدی.
- درفش درفشان. رجوع به این ترکیب ذیل درفش شود.
- درفشان گشتن، درفشان شدن. درخشان شدن: هر جای از آن درخت نور درفشان گشت. (تاریخ سیستان).
، لرزان. (برهان) :
دل من ز هجر تو ای بی همال
درفشان چو از باد صرصر نهال.
سراج الدین راجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُکَ دَ / دِ)
درفشاننده. فشانندۀ در. دربار. درافشان. درافشاننده. آنکه در و مروارید پخش کند. آنکه مروارید پراکند: از کف ساقیان دریا کف
درفشان گشت کامهای صدف.
نظامی.
، بخشنده:
آن سیدی که با دو کف درفشان او
باشد خلیج رومی اندکتر از دو خی.
منوچهری.
، شررانگیز. اخگربار:
رواست گر ید بیضای موسویست دوات
که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند.
خاقانی.
بیند قلمش بگاه توقیع
هر کآتش درفشان ندیده ست.
خاقانی.
، باران ریز. که قطره ای چون در ریزد:
برق است و ابر درفشان آئینه و پیل دمان
بر نیلگون چرخ از دهان عاج مطرا ریخته.
خاقانی.
نه ابر از ابر نیسان درفشان تر
نه باد از بادبستان خوش عنان تر.
نظامی.
چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درفشان. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12) ، که معانی بلند و عالی دارد. سخن نغز با معانی بلندگوینده:
درخت دینی و شاید که اکنون
گهر بارد زبان درفشانت.
ناصرخسرو.
شناسند افاضل که چون من نبود
به مدح و غزل درفشان عنصری.
خاقانی.
جام زرافشان به خاقانی دهید
خاطرش را درفشان یاد آورید.
خاقانی.
چون شب از نعت تو این لب من درفشان
چون شود از مدح تو خاطر من زرنثار.
خاقانی.
می نکردم پاک ازتسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان.
مولوی.
درویش را چه بود نشان، جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را.
مولوی.
من و سفینۀ حافظ که اندر این دریا
بضاعت سخن درفشان نمی بینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. نه هزارگزی باختر فلاورجان. نه هزارگزی راه شهرکرد به اصفهان. جلگه. معتدل و دارای 180 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات، برنج و صیفی. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 83)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زر افشان
تصویر زر افشان
دارای ریزه های زر: قبای زر افشان، شاباش نثار کردن جواهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در افشان
تصویر در افشان
آنکه در می پاشد، در افشاننده، شخص بلیغ و زبان آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر افشان
تصویر سر افشان
آنکه سر کسان بیفشاند، سر جنباننده از غرور و مستی و شور و حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داراشان
تصویر داراشان
آنکه صاحب شان و شوکت دارا باشددارد آنکه سیرت پادشاهان دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرافشان
تصویر زرافشان
افشاننده زر، بخش کننده طلا و سکه زر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرافشانی
تصویر زرافشانی
عمل زر افشان زر پراکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراوشان
تصویر زراوشان
خیری شب بو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیبافشان
تصویر دیبافشان
نثار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در افشانی
تصویر در افشانی
عمل در افشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفشان
تصویر درفشان
تابان، روشن، براق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفشان
تصویر درفشان
((دُ یا دَ رَ))
درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرافشان
تصویر زرافشان
((زَ اَ))
چیزی که ریزه زر یا گرد زر بر آن افشانده باشند، شاباش، نثار کردن زر و سیم
فرهنگ فارسی معین