جدول جو
جدول جو

معنی دخلل - جستجوی لغت در جدول جو

دخلل
(دِ لِ)
گوشتی که داخل گوشت باشد. (منتهی الارب). هر گوشت جمعشده و گردآمده
لغت نامه دهخدا
دخلل
(دُ لُ / لَ)
مرغیست تیره رنگ، نیت مرد و مذهب و دل و نهانی آن: دخلل الرجل، صفائی درون خم، دخلل الحب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دخلل
(دُ لُ / دِ لَ)
آنکه در کار کسی مداخلت کند. (از منتهی الارب). دخیل
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دخلت
تصویر دخلت
باطن امر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخول
تصویر دخول
داخل شدن، درآمدن، وارد شدن به جایی یا نزد کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخیل
تصویر دخیل
داخل شده، بیگانه ای که میان قومی داخل شود و به آنان انتساب پیدا کند،
کلمه ای که از زبانی داخل زبان دیگر شود، کسی که در کارهای شخص دیگر مداخله داشته باشد،
در علوم ادبی در قافیه، حرف متحرکی که میان الف تاسیس و حرف روی باشد، مثل واو در کلمۀ باور و قاف در کلمۀ عاقل،
تکرار دخیل در شعر فارسی واجب نیست مثلاً عاقل و جاهل را با هم می توان قافیه کرد اما اگر دخیل را تکرار کنند پسندیده تر است مانند قافیۀ عاقل با ناقل
دخیل بستن: بستن بندی به ضریح یکی از امامان هنگام دخیل شدن و مراد خواستن
دخیل شدن: پناهنده شدن، پناه بردن، پناه بردن به کسی، ملتجی شدن بر مزار یکی از امامان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخلل
تصویر تخلل
در میان قوم شدن، درآمدن در میان مردم، در چیزی نفوذ کردن و رخنه پیدا کردن، چیزی از لای دندان درآوردن، خلال کردن دندان
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ / دُ لَ)
نیت مرد و نهانی آن. (منتهی الارب). دخله: خبث باطن و فساد دخلت او و بغی بر ولی نعمت او را بر آن داشت که آبروی ملک بریخت و خانه قدیم دولت بر باد داد. (ترجمه تاریخ یمینی). پوشیده نماند که عاقبت خداع وقصارای مکیدت که از خبث دخلت و فساد نحلت متولد باشد مذموم است. (جهانگشای جوینی). رجوع به دخله شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
دهیست بسیارخرما. (منتهی الارب). یاقوت گوید دهی است که به فراوانی خرما موصوف شده است و گمان میکنم به بحرین باشد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
جای شهد نهادن زنبوران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
رنگی آمیخته در رنگی، آمیختن رنگی در رنگی، هو حسن الدخله، او نیکو روش است در کارهای خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دخل. رجوع به دخل شود
لغت نامه دهخدا
(دِ / دُ)
گیسوهای اسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَخْ خا)
آنکه بسیار در کارهای دیگران درآید. (یادداشت مؤلف). که در کارها دخل و تصرف کند.
- دخال الاذن، هزارپا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گوش خزک. گوش خز. گوش خیه
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ / دُ لَ / دَ لَ)
راز و نهانی و باطن کار و نیت مرد و نهانی او: دخلهالرجل. (منتهی الارب). دخلت: به خبث نخله و فساد دخله و رجس اعتقاد و قبح الحاد موصوف و معروف به ود. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از شاعران ایرانی و از مردم اصفهان است که در عهد اکبرشاه به هندوستان رفته و در دربار وی در زمرۀ احدیان درآمده است. این رباعی از اوست:
این ساده دل آخر احدی خواهد شد
محتاج کلاه نمدی خواهد شد
از غایت اضطرار روزی صدبار
قربان بروت سرمدی خواهد شد.
(ازقاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درآمدن. مقابل خروج. درآمد. درشدن. (تاج المصادر بیهقی). ولوج. تولج. مدخل. (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) : حکما گفته اند... بلا گرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب. (گلستان سعدی).
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای بهم بسته از خروج و دخول.
سعدی.
- اذن دخول، اجازۀ درآمدن.
- ، در اصطلاح دعاگونه کلماتی که هنگام ورود به مقابر متبرکۀ امامان یا امامزادگان خوانند و دعا معمولاً با این جملات آغاز شود: باذن اﷲ و اذن رسوله و اذن خلفائه ادخل هذا البیت..، درآوردن کسی را. (منتهی الارب). ادخال، درآمیختن با زن،
{{اسم}} بریدگی. تشریف: ورقه (ورق الجریر) رقاق فیها تشریف و دخول فی جوانبها کبیر شدیدالحراقه. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام موضعی است. نام وادیی است به زمین یمامه... خارزنجی گوید چاه پاکیزۀ پرآب است و نصر گفته است دخول موضعی است در دیار بنی ابی بکر بن کلاب و ابوسعید در شرح قصیدۀ امروءالقیس گوید دخول و حومل و مقراه و توضح میان امره و اسودالعین اند و گفته اند که آن از آبهای عمرو بن کلاب است... (معجم البلدان).
- ذات الدخول، پشته ای است در دیار بنی سلیم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
در اصطلاح موسیقی از دستگاهی به دستگاه دیگر رفتن. یا از گوشۀ دستگاه بخود دستگاه بازگشتن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به میان گروهی در شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). درآمدن در میان کسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد). در میان قوم شدن. (آنندراج). درآمدن در میان کسان یا در خلال خانه های آنان. (از اقرب الموارد) ، درآمدن در حوالی قوم، سپری شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سپری شدن چیزی. (آنندراج) ، به یکی از جای مخصوص باریدن باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باران به یک جایی مخصوص باریدن. (آنندراج). باریدن باران در جایی مخصوص، نه همه جا. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، جستن رطب را در میان شاخه ها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تخلل الرطب ، طلبه خلال السعف بعد انقضاءالصرام. (اقرب الموارد) ، سوراخ نافذ کردن در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نفوذ کردن چیزی در چیزی: تخلل الشی ٔ فیه، نفذ. (اقرب الموارد) (المنجد) ، زدن کسی را پیاپی به نیزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، خلال کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خلال کردن در دندان. (منتهی الارب). خلال کردن دندان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاک کردن آنچه در میان دندانها است. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، انگشتان در میان یکدیگر آوردن در وضو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درآینده، آنکه در کار کسی مداخله کند. آنکه در کار و محل کسی دخالت داشته باشد. (غیاث). دخیله. دخلل. آنکه در کار کسی دخالت کند، دخیل الرجل، نیت مردو مذهب و دل و جمیع امور آن. (از منتهی الارب) ، اندرون کار. (دهار) ، حب دخیل،دوستی دلی. (منتهی الارب) ، دوست ویژه. (مهذب الاسماء). دوست خالص. (مهذب الاسماء). دوست خاص. (غیاث) ، هو دخیل فیهم، یعنی از غیر قوم است و داخل شده است در آنها. (از منتهی الارب). آنکه در جماعتی نباشد و در آن درآمده باشد:
دید اعرابی زنی او را دخیل
گفت نک خفته ست زیر آن نخیل.
مولوی.
، مهمان: دخیلم، مهمانم. منسوب به قومم و از آنان نیستم ازاین رو به من ترحم باید و هرچه خواهم تراست و بر تست که از مهمان دریغ نداری، آن کلمه که از زبان دیگر درآمده است. کلمه ای که در زبانی درآمده باشد و از آن زبان نباشد. هر کلمه که دخیل کرده شود در کلام عرب و از کلام عرب نباشد. (منتهی الارب). معرب. (نشوءاللغه ص 35) ، اسبی که خاص به گیاه باشد. (از منتهی الارب) ، من المفاصل ما دخل بعضها فی بعض. (از منتهی الارب) ، محلل (در اسب دوانی) ، اسب کلج که از بنی ضبه است. (منتهی الارب) ، در تداول زنان فارسی زبان الامان ! امان ! توسل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). پناه می برم به تو! زنهار! گویند: دخیلم یا دخیلتم فلان کار را نکنی، یعنی به تو توسل می جویم که...: از زنی مجلله در بغداد بر سر قبر ابی حنیفه شنیدم که خطاب به قبر می گفت: دخیل یا غریب بغداد! (یادداشت مؤلف)
حائل. حرف متحرک که میان تأسیس و روی افتد. (المعجم). حرفی که میان حرف روی و الف تأسیس بود. (منتهی الارب). در علم قافیه حروف متحرکی که میان الف تأسیس و روی درآید مانند ’ق’ در واژۀ ’عاقل’. رعایت همسانی حرف دخیل در قوافی واجب نیست. (از دایره المعارف فارسی). دخیل در لغت درآینده است و چون این حرف میان تأسیس و روی درآمده است به این اسم موسوم گردیده و جمعی که تکرار تأسیس در قوافی مثل روی لازم شناسند دخیل را حایل نام کنند که حایل است میان دو حرف واجب الاتیان والتکرار. (تذکرۀ مرآهالخیال ص 109) :
قافیه در اصل یک حرفست و هشت آنرا تبع
چار پیش و چار پس این نقطه آنها دایره
حرف تأسیس و دخیل و قید و ردف آنگه روی
بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نایره
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلل
تصویر دلل
جمع دلال، کرشمه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخیل
تصویر دخیل
در آینده، در کار کسی مداخله کردن، دوست خاص، پناهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخول
تصویر دخول
داخل شدن، در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخله
تصویر دخله
شب گردک (زفاف)، درون راز، درون، رنگ آمیزی
فرهنگ لغت هوشیار
یال ها گیسوی اسپ، درگیری (مداخله) کسی که در کارها دخل و تصرف کند، سود ورز، گوش بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلل
تصویر خلل
گشادگی میان دندانها ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلل
تصویر تخلل
درآمدن در میان مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلل
تصویر تخلل
((تَ خَ لُّ))
به میان مردم رفتن، در چیزی رخنه کردن، خلال کردن دندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخیل
تصویر دخیل
((دَ))
بیگانه ای که وارد قومی شود وبه آنان منتسب شود، کلمه ای که از یک زبان وارد زبان دیگری شود، پناهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخول
تصویر دخول
((دُ))
داخل شدن، درآمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخله
تصویر دخله
((دُ لَ))
باطن، درون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخال
تصویر دخال
((دَ خّ))
کسی که در کارها دخل وتصرف کند، سود ورز، گوش بر
فرهنگ فارسی معین
ذیمدخل، موثر، نقش پرداز 2، پناهنده، شفیع طلب، پناه بردن، ملتجی شدن، بیگانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادخال، فرو کردن، نزول، ورود
متضاد: خروج
فرهنگ واژه مترادف متضاد