معنی داربسر - جستجوی لغت در جدول جو

داربسر

لغت نامه دهخدا

پرچین، دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود، خاربند، خارچین، فلغند، کپر، چپر، برای مثال به گرد دیدۀ خود خاربستی از مژه کردم / که نی خیال تو بیرون رود نه خواب درآید (امیرخسرو - ۴۱۲)

پَرچین، دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود، خاربَند، خارچین، فُلغُند، کَپَر، چَپَر، برای مِثال به گرد دیدۀ خود خاربستی از مژه کردم / که نی خیال تو بیرون رود نه خواب درآید (امیرخسرو - ۴۱۲)

فرهنگ فارسی عمید

داربام

شاه تیر سقف، تیر چوبی بزرگ و دراز و ستبری که در سقف به کار رفته، شاه تیر، بالار، پالار، پالاری، بالاگر، حمّال، سرانداز، افرسب، فرسپ

فرهنگ فارسی عمید

داربست

چوب بندی، چوب بست، چوب هایی که زیر درخت انگور برپا کنند و شاخه های تاک را روی آن بیندازند، داربند

فرهنگ فارسی عمید

داناسر

عاقل، دانا، خردمند، راد، خردور، بخرد، فروهیده، متفکّر، فرزان، متدبّر، پیردل، لبیب، فرزانه، نیکورای، خردومند، حصیف، اریب، خردپیشه، صاحب خردبرای مثال نه جنگی سواری نه بخشنده ای / نه داناسری گر درخشنده ای (فردوسی - ۸/۳۵)

عاقِل، دانا، خِرَدمَند، راد، خِرَدوَر، بِخرَد، فَروهیدِه، مُتِفَکِّر، فَرزان، مُتَدَبِّر، پیردِل، لَبیب، فَرزانِه، نیکورای، خِرَدومَند، حَصیف، اَریب، خِرَدپیشِه، صاحِب خِرَدبرای مِثال نه جنگی سواری نه بخشنده ای / نه داناسری گر درخشنده ای (فردوسی - ۸/۳۵)

فرهنگ فارسی عمید

دارباز

کسی که در بلندی روی ریسمان راه برود و بازی کند، ساروباز، بندباز، رسن باز

فرهنگ فارسی عمید

داروگر

داروساز، داروفروش

فرهنگ فارسی عمید

کاربهر

بهرۀ کار، عایدی

فرهنگ فارسی عمید

خاربار

تودۀ خاروخس، برای مثال ششم گردد ایمن ز نااستوار / همی پرنیان جوید از خاربار (فردوسی - ۷/۱۹۵)

فرهنگ فارسی عمید

داربوی

چوب یا شاخۀ درخت عود، عود، داروی خوش بو که در آتش بریزند، برای مثال تا صبر را نباشد شیرینی شکر / تا بید را نباشد بویی چو داربوی (رودکی - ۵۱۳)

فرهنگ فارسی عمید

درربار

دربار، گوهرافشان، مرواریدبار، کنایه از خوش سخن، فصیح

فرهنگ فارسی عمید

داردار

داد و فریاد، سر و صدا، جار و جنجال، جنگ و هیاهو
صبر کردن، درنگ کردن
داردار کردن: داد و فریاد کردن، سر و صدا راه انداختن

فرهنگ فارسی عمید

باربست

(لَ)

بار بستن:
کنون کاوفتادت ز غفلت بدست
طریقی نداردبجر باربست.
سعدی (بوستان)

لغت نامه دهخدا

داربر

(بُ)

مرغی است سبزرنگ که درختان را به منقار سوراخ کند آن را به شیرازی دارنمک خوانند. (برهان). و رجوع به دارکوب شود

لغت نامه دهخدا

داربست

(بَ)

داربند. چفتی که تاک و کدو بر آن اندازند تا پهن شود و خوشه ها بدان آویزند. (آنندراج) ، چوبی چند که معماران بالای آن نشسته، کار میکنند. (آنندراج)

لغت نامه دهخدا

داربست

(بَ)

دهی از دهستان فرامرزان بخش بستک شهرستان لار. چهل و دوهزارگزی جنوب باختر بستک. دامنۀ شمالی کوه داربست. گرمسیر و مالاریائی است و سکنۀ آن 270 تن است. آب آنجا از باران. محصول آن خرما. دیمی. شغل اهالی زراعت است و راه فرعی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)

لغت نامه دهخدا

داربس

(بَ)

مخفف داربست و به معنی آن

لغت نامه دهخدا

داروگر

داروساز داروفروش

فرهنگ لغت هوشیار

داربر

پرنده ایست کوچک از راسته بر شوندگان که در همه قاره ها (باستثنای استرالیا) زندگی میکند. پرهایش سیاه و سفید و زرد و سبزاست و مانند طوطی با پنجه از ساقه و شاخه های درخت بالا رود و با منقار خود حشرات را از زیر پوست درخت خارج کند و خورد دار توک درخت سنبه داربر دارشکنک

فرهنگ لغت هوشیار