- دادسرا
- اداره ای در دادگستری که تحت نظر داد ستان کار کند اداره مدعی عمومی یا دادسرای نظامی استان اداره ای در دادگستری که مرکب است از یک دادستان و یک دادیار برای هر شعبه پارکه استیناف. یا دادسرای شهرستان اداره ای در دادگستری که مرکب است یک دادستان و یک دادیار پارکه بدایت
معنی دادسرا - جستجوی لغت در جدول جو
- دادسرا ((سَ))
- اداره ای در دادگستری که تحت نظر دادستان کار کند، اداره مدعی عمومی
- دادسرا
- قسمتی از ادارۀ دادگستری شامل شعبه های بازپرسی که کارمندان آن زیر نظر دادستان کار می کنند
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
قسمتی از اداره دادگستری شامل شعبه های بازپرسی که کارمندان زیر نظر دادستان کار می کنند
قضاوت
عدل، احقاق، عدالت
قانون، فتوا، فتوی
احقاق
زوزنسرا جوجرسرا همرسخانه زرابخانه
متکبر معجب بانخوت
معاون دادستان وکیل عمومی
عمل دادگر عدالت، حکومت به عدل و داد
فتوی قضا. آنکه اجرای عدالت کند داور قاضی، پادشاه امیر، نماینده دولت در دادگاه که علیه مجرمان ادعا نامه صادر کند مدعی العموم
کسی که حکم بسود او داده شده
قاصی، حاکم، کسیکه بداد ستمدیده ای برسد
خانه دانش، سرای علم
معاون دادستان، وکیل عمومی
عجب، تکبر، خودخواهی، برای مثال آنکه در او بادسری راه کرد / هم به پریدن سرش آگاه کرد (امیرخسرو۱ - ۱۱۶) ، گردنکشی
عمل دادگر، حکم کردن به عدل و داد
آنکه عدل ورزد و عدل و داد کند، دادگر
آنکه کارش اجرای عدالت است، عدالت پیشه
سبک سر، سبک مغز، مغرور، متکبر، برای مثال باده ای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد / باده ای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار (سوزنی - ۱۸۱) ، سبک، بی وقار
باری تعالی، امر کننده به عدل و داد، داددهنده
جای داد، محل عدل و داد، جای داد دادن و داوری کردن، برای مثال من شکستم حرمت ایمان او / پس یمینم برد دادستان او (مولوی - ۴۰۱)
دادجو، دادخواه، خواهان عدالت، درخواست کنندۀ عدل و داد
به داد کسی رسیدن، به دادخواهی دادخواه رسیدگی کردن، محاکمه
متکبر، بانخوت، گردنکش، سبکسر، بی وقار
معاون دادستان
((س))
فرهنگ فارسی معین
اجراکننده عدالت، نماینده دولت در دادگاه که وظیفه اش صدور حکم و نظارت بر اجرای آن است، مدعی العموم
به داد مظلوم رسیدن، رسیدگی به دادخواهی دادخواه، محاکمه