دهستانی است از بخش آخورۀ شهرستان فریدن اصفهان، در باختر آخوره واقع و حدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال به کوه قلعه پاچه، از طرف جنوب به کوه هفتنان، از طرف باختر به رشته ارتفاعات کوه قلعه پاچه و کوه سیلدون و کوه خان جوان بین، از طرف خاور به رشته ارتفاعات کوه خوریه و کوه سیلگون و کوه گلدران، وضع طبیعی: 1 - رشته ارتفاعات خاوری در جنوب خاوری به شمال باختری کشیده شده و بلندترین قلۀ آن در کوه خوریه 4041 و در کوه شاهان 3840 گز ارتفاع دارد، 2 - رشته ارتفاعات کوه چهارده پل و کوه شناردرک و کوه ونیزان که از جنوب خاوری به شمال باختری کشیده شده اند و بلندترین قلۀ آنها3360 گز ارتفاع دارد، 3 - رشته ارتفاعات هفت تنان (هفتنان) که در جنوب دهستان از خاور به باختر کشیده شده و بلندترین قلۀ آن 3330 گز ارتفاع دارد، رودخانه های عمده آن عبارتند از: دو رود چقیورت و گرگان، هوای دهستان سردسیر است و آب دیه ها از چشمه تأمین می شود، محصول عمده آن غلات و تریاک و حبوب و میوه های جنگلی است، شغل عمده اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آن قالیچه و جاجیم بافی است، بیشتر راههای دهستان مالرو و صعب العبور است، این دهستان از 90 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 19683 تن میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهستانی است از بخش آخورۀ شهرستان فریدن اصفهان، در باختر آخوره واقع و حدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال به کوه قلعه پاچه، از طرف جنوب به کوه هفتنان، از طرف باختر به رشته ارتفاعات کوه قلعه پاچه و کوه سیلدون و کوه خان جوان بین، از طرف خاور به رشته ارتفاعات کوه خوریه و کوه سیلگون و کوه گلدران، وضع طبیعی: 1 - رشته ارتفاعات خاوری در جنوب خاوری به شمال باختری کشیده شده و بلندترین قلۀ آن در کوه خوریه 4041 و در کوه شاهان 3840 گز ارتفاع دارد، 2 - رشته ارتفاعات کوه چهارده پل و کوه شناردرک و کوه ونیزان که از جنوب خاوری به شمال باختری کشیده شده اند و بلندترین قلۀ آنها3360 گز ارتفاع دارد، 3 - رشته ارتفاعات هفت تنان (هفتنان) که در جنوب دهستان از خاور به باختر کشیده شده و بلندترین قلۀ آن 3330 گز ارتفاع دارد، رودخانه های عمده آن عبارتند از: دو رود چقیورت و گرگان، هوای دهستان سردسیر است و آب دیه ها از چشمه تأمین می شود، محصول عمده آن غلات و تریاک و حبوب و میوه های جنگلی است، شغل عمده اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آن قالیچه و جاجیم بافی است، بیشتر راههای دهستان مالرو و صعب العبور است، این دهستان از 90 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 19683 تن میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
معطر. عطردار (ناظم الاطباء). عاطر. طیّب. عبق. عابق. مطیّب. طیّب الرایحه. عطرالرایحه. طیّبه. (یادداشت بخط مؤلف). خوشبو: وزبر خوشبوی نیلوفر نشست چون گه رفتن فرازآمد بجست. رودکی. چون خط معشوق نیست تازه و خوشبوی از غم آنست سوکوار بنفشه. رفیع الدین مرزبان فارسی. خیز و پیش آر از آن می خوشبوی زود بگشای خیگ را استیم. خسروی. تا لالۀ خودروی نگردد چو گل سیب تا نرگس خوشبوی نگردد چو گل نار. فرخی. لالۀ خودروی زاید باغ بچۀ نوبهار نرگس خوشبوی زاید راغ بچۀ مهرگان. فرخی. باد خوشبوی دهد نرگس را مژده همی که گل سرخ پدید آمد از پرده همی. منوچهری. تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری که بچشم تو چنان آید چون درنگری. منوچهری. بادۀ خوشبوی مروق شده ست پاکتر از آب و قویتر ز نار. منوچهری. سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزادیار. منوچهری. نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز. منوچهری. خاصه چنین گل که از این رنگین تر و خوشبوی تر نتواند بود. (تاریخ بیهقی). بود سیب خوشبوی بر شاخ خویش ولیکن به جامه دهد بوی بیش. اسدی. نیش نهان دارد در زیر نوش سوسن خوشبویش چون سوزن است. ناصرخسرو. گل خوشبوی پاکیزه ست اگرچند نروید جزکه در سرگین و شدیار. ناصرخسرو. شاید که به جان تنت شریف است ازیراک خوشبوی بود کلبۀ همسایۀ عطار. ناصرخسرو. وگر دشوار می بینی مشو نومید از آسانی که از سرگین همی روید چنین خوشبوی ریحانها. ناصرخسرو. شود به بستان دستان زن و سرودسرای به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم. سوزنی. گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بی وفا لیک نگفتم که هست گل زتو خوشبوی تر. خاقانی. من نیز بدان گلاب خوشبوی خوش میکنم آب خود بدین جوی. نظامی. گشاد آنگه زبان چون لاله بشکفت چو بلبل با گل خوشبوی خود گفت. نظامی. گلی دید خوشبوی و نادیده گرد بهاری نیازرده از باد سرد. نظامی. دهنهای خوشبوی از تاب شعلۀ گرسنگی دود خلوف به آسمان رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی). دلش گرچه درحال از او رنجه شد دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد. سعدی (بوستان). گلی خوشبوی در حمام روزی رسید از دست محبوبی بدستم. سعدی (گلستان). ای گل خوشبوی اگر صد قرن بازآید بهار مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را. سعدی. خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد. سعدی (خواتیم). در مجلس ما عطر میامیز که ما را هر لحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشام است. حافظ. تازه رویان و خوبرویانند و خوشخوی و خوشبوی. (تاریخ قم) ، عطر. بوی خوش. شمیم. (یادداشت مؤلف). خوشبو: عرف خوشبوی و عرف نیکویی. (نصاب الصبیان). غسله معطراء، دست شستنی پرورده در خوشبویها. (منتهی الارب)
معطر. عطردار (ناظم الاطباء). عاطِر. طیّب. عَبَق. عابِق. مطیَّب. طیّب الرایحه. عَطرالرایحه. طیّبه. (یادداشت بخط مؤلف). خوشبو: وزبر خوشبوی نیلوفر نشست چون گه رفتن فرازآمد بجست. رودکی. چون خط معشوق نیست تازه و خوشبوی از غم آنست سوکوار بنفشه. رفیع الدین مرزبان فارسی. خیز و پیش آر از آن می خوشبوی زود بگشای خیگ را استیم. خسروی. تا لالۀ خودروی نگردد چو گل سیب تا نرگس خوشبوی نگردد چو گل نار. فرخی. لالۀ خودروی زاید باغ بچۀ نوبهار نرگس خوشبوی زاید راغ بچۀ مهرگان. فرخی. باد خوشبوی دهد نرگس را مژده همی که گل سرخ پدید آمد از پرده همی. منوچهری. تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری که بچشم تو چنان آید چون درنگری. منوچهری. بادۀ خوشبوی مروق شده ست پاکتر از آب و قویتر ز نار. منوچهری. سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزادیار. منوچهری. نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز. منوچهری. خاصه چنین گل که از این رنگین تر و خوشبوی تر نتواند بود. (تاریخ بیهقی). بود سیب خوشبوی بر شاخ خویش ولیکن به جامه دهد بوی بیش. اسدی. نیش نهان دارد در زیر نوش سوسن خوشبویش چون سوزن است. ناصرخسرو. گل خوشبوی پاکیزه ست اگرچند نروید جزکه در سرگین و شدیار. ناصرخسرو. شاید که به جان تنْت شریف است ازیراک خوشبوی بود کلبۀ همسایۀ عطار. ناصرخسرو. وگر دشوار می بینی مشو نومید از آسانی که از سرگین همی روید چنین خوشبوی ریحانها. ناصرخسرو. شود به بستان دستان زن و سرودسرای به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم. سوزنی. گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بی وفا لیک نگفتم که هست گل زتو خوشبوی تر. خاقانی. من نیز بدان گلاب خوشبوی خوش میکنم آب خود بدین جوی. نظامی. گشاد آنگه زبان چون لاله بشکفت چو بلبل با گل خوشبوی خود گفت. نظامی. گلی دید خوشبوی و نادیده گرد بهاری نیازرده از باد سرد. نظامی. دهنهای خوشبوی از تاب شعلۀ گرسنگی دود خلوف به آسمان رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی). دلش گرچه درحال از او رنجه شد دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد. سعدی (بوستان). گِلی خوشبوی در حمام روزی رسید از دست محبوبی بدستم. سعدی (گلستان). ای گل خوشبوی اگر صد قرن بازآید بهار مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را. سعدی. خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد. سعدی (خواتیم). در مجلس ما عطر میامیز که ما را هر لحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشام است. حافظ. تازه رویان و خوبرویانند و خوشخوی و خوشبوی. (تاریخ قم) ، عطر. بوی خوش. شمیم. (یادداشت مؤلف). خوشبو: عَرف خوشبوی و عُرف نیکویی. (نصاب الصبیان). غسله معطراء، دست شستنی پرورده در خوشبویها. (منتهی الارب)
خوشخو. جمیل الشیم. خوش خلق. بااخلاق. خلق. (یادداشت مؤلف) : یکی سروقدی و سیمین بدن دلارام و خوشخوی و شیرین سخن. فردوسی. بوقت عطا خوشخویی تازه رویی بروز وغا پردلی کاردانی. فرخی. از عباد ملک العرش نکوکارترین خوشخویی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی. منوچهری. خردمند به پیر یزدان پرست جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست. اسدی. گر بدخوی است خار و سمن خوشخوی این لاجرم گرامی و آن دون است. ناصرخسرو. نکوروی و خوش خوی و زیباخصال ز پانصد یکی را فزون است سال. نظامی. آواز چنگ مطرب خوش نغمه گو مباش ما را حدیث دلبر خوشخوی خوشتر است. سعدی (بدایع). جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش. سعدی. یکی خوب کردار و خوشخوی بود که بدسیرتان را نکوگوی بود. سعدی (بوستان). اگر حنظل خوری از دست خوشخوی به از شیرینی از دست ترشروی. سعدی (گلستان). عبوس زهد بوجه خمارننشیند مرید خرقۀ دردی کشان خوشخویم. حافظ. اشعریان انصار و یاران من اند و تازه رویان و خوبرویان اند و خوشخوی و خوشبوی. (تاریخ قم)
خوشخو. جمیل الشیم. خوش خلق. بااخلاق. خَلِق. (یادداشت مؤلف) : یکی سروقدی و سیمین بدن دلارام و خوشخوی و شیرین سخن. فردوسی. بوقت عطا خوشخویی تازه رویی بروز وغا پردلی کاردانی. فرخی. از عباد ملک العرش نکوکارترین خوشخویی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی. منوچهری. خردمند به پیر یزدان پرست جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست. اسدی. گر بدخوی است خار و سمن خوشخوی این لاجرم گرامی و آن دون است. ناصرخسرو. نکوروی و خوش خوی و زیباخصال ز پانصد یکی را فزون است سال. نظامی. آواز چنگ مطرب خوش نغمه گو مباش ما را حدیث دلبر خوشخوی خوشتر است. سعدی (بدایع). جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش. سعدی. یکی خوب کردار و خوشخوی بود که بدسیرتان را نکوگوی بود. سعدی (بوستان). اگر حنظل خوری از دست خوشخوی به از شیرینی از دست ترشروی. سعدی (گلستان). عبوس زهد بوجه خمارننشیند مرید خرقۀ دردی کشان خوشخویم. حافظ. اشعریان انصار و یاران من اند و تازه رویان و خوبرویان اند و خوشخوی و خوشبوی. (تاریخ قم)
طلق الوجه. بشاش. خندان. با اخلاق خوب. مقابل عبوس. خوشرو: هم از نسیم دولت و اقبال خوشدلی هم با وصال دلبر خوشروی همدمی. ؟ (از سندبادنامه). دیو خوشروی به از حور گره پیشانی. ؟
طلق الوجه. بشاش. خندان. با اخلاق خوب. مقابل عبوس. خوشرو: هم از نسیم دولت و اقبال خوشدلی هم با وصال دلبر خوشروی همدمی. ؟ (از سندبادنامه). دیو خوشروی به از حور گره پیشانی. ؟
عمل لیسیدن و سودن ستور پوزۀ یکدیگر را. (یادداشت بخط مؤلف) ، کنایه از بوسه. ماچ. قبله. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) : کرده از عدل او به دلسوزی گرگ با جان میش خوشپوزی. سنائی
عمل لیسیدن و سودن ستور پوزۀ یکدیگر را. (یادداشت بخط مؤلف) ، کنایه از بوسه. ماچ. قبله. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) : کرده از عدل او به دلسوزی گرگ با جان میش خوشپوزی. سنائی
خوش گوارنده. هنی. سریعالانهضام. سریعالهضم. سبک. زودگذر. زودگوار. مفرح. زودهضم. (یادداشت مؤلف) ، نکو. ملایم. خوب. سازگار. که طبیعت در آن خوش شود و آرام یابد از آب یا هوا یا شربت یا می و جز آن: هوایش نکو چون هوای بهار زمین خرم آبش نکو خوشگوار. فردوسی. همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار. فردوسی. بت دل نواز و می خوشگوار پرستید و آگه نبد او ز کار. فردوسی. چو گشتند مست از می خوشگوار برفتند از ایوان گوهرنگار. فردوسی. می ده چهار ساغر تا خوشگوار باشد زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد. منوچهری. اگر پند حجت شنودی بدو شو بخور نوش خور میوۀ خوشگوارش. ناصرخسرو. اگر سازوار است و خوش مر ترا بت رودساز و می خوشگوارش. ناصرخسرو. هرچند بخوب و خوش سخنها خرمای عزیز و خوشگوارم. ناصرخسرو. رودی است معروف کی به اصطخر و مرودشت آید آبی خوشگوار است. (فارسنامۀ ابن البلخی). و آب آن رود آبی خوشگوار و آبادان است. (فارسنامۀ ابن البلخی). تا روز طرب در بهار عشرت بازار می خوشگوار دارد. مسعودسعد. بکام و حلق رعیت ز دادکاری تو رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد. سوزنی. کم خور خاقانیا مائدۀ دهر از آنک نیست ابا خوشگوار هست ترش میزبان. خاقانی. مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده. خاقانی. به گنجینۀ تخت بارش دهند چو خواهد می خوشگوارش دهند. نظامی. مبادا کزان شربت خوشگوار نباشد چو من خاکیی جرعه خوار. نظامی. آدم از دانه که شد حیضه دار توبه شدش گلشکر خوشگوار. نظامی. ضرورت علی الجمله خیام وار گرفتم بکف بادۀ خوشگوار. نزاری قهستانی (دستورنامه). گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو باد بهار می وزد بادۀ خوشگوار کو. حافظ. معنی آب زندگی و روضۀ ارم جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست. حافظ. ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش چرا تهی ز می خوشگوار بایستی. حافظ. ما عیب کس بمستی و رندی نمی کنیم لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم. حافظ. صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش وین زهد خشک را بمی خوشگوار بخش. حافظ
خوش گوارنده. هنی. سریعالانهضام. سریعالهضم. سبک. زودگذر. زودگوار. مفرح. زودهضم. (یادداشت مؤلف) ، نکو. ملایم. خوب. سازگار. که طبیعت در آن خوش شود و آرام یابد از آب یا هوا یا شربت یا می و جز آن: هوایش نکو چون هوای بهار زمین خرم آبش نکو خوشگوار. فردوسی. همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار. فردوسی. بت دل نواز و می خوشگوار پرستید و آگه نبد او ز کار. فردوسی. چو گشتند مست از می خوشگوار برفتند از ایوان گوهرنگار. فردوسی. می ده چهار ساغر تا خوشگوار باشد زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد. منوچهری. اگر پند حجت شنودی بدو شو بخور نوش خور میوۀ خوشگوارش. ناصرخسرو. اگر سازوار است و خوش مر ترا بت رودساز و می خوشگوارش. ناصرخسرو. هرچند بخوب و خوش سخنها خرمای عزیز و خوشگوارم. ناصرخسرو. رودی است معروف کی به اصطخر و مرودشت آید آبی خوشگوار است. (فارسنامۀ ابن البلخی). و آب آن رود آبی خوشگوار و آبادان است. (فارسنامۀ ابن البلخی). تا روز طرب در بهار عشرت بازار می خوشگوار دارد. مسعودسعد. بکام و حلق رعیت ز دادکاری تو رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد. سوزنی. کم خور خاقانیا مائدۀ دهر از آنک نیست ابا خوشگوار هست ترش میزبان. خاقانی. مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده. خاقانی. به گنجینۀ تخت بارش دهند چو خواهد می خوشگوارش دهند. نظامی. مبادا کزان شربت خوشگوار نباشد چو من خاکیی جرعه خوار. نظامی. آدم از دانه که شد حیضه دار توبه شدش گلشکر خوشگوار. نظامی. ضرورت علی الجمله خیام وار گرفتم بکف بادۀ خوشگوار. نزاری قهستانی (دستورنامه). گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو باد بهار می وزد بادۀ خوشگوار کو. حافظ. معنی آب زندگی و روضۀ ارم جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست. حافظ. ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش چرا تهی ز می خوشگوار بایستی. حافظ. ما عیب کس بمستی و رندی نمی کنیم لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم. حافظ. صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش وین زهد خشک را بمی خوشگوار بخش. حافظ
مقابل خشم. مقابل غضب. (یادداشت مؤلف). رضا. خوشحالی. رضایت. خرمی. فرح. شادمانی. (ناظم الاطباء) : جهانی به آیین بیاراستند چو خوشنودی پهلوان خواستند. فردوسی. زینهمه بهتر مر ایشان را همی حاصل شود چیست آن خوشنودی شاه و رضای کردگار. فرخی. نامه ها رفت به اسکدار بجملۀ ولایت... تاوی را استقبال کنند بسزا و سخت نیکو بدارند چنانکه به خوشنودی رود. (تاریخ بیهقی). سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خوشنودی نمود. (تاریخ بیهقی). بهر خوشنودی حق پیش آر دست کان بمقدار کراهت آمده ست. مولوی
مقابل خشم. مقابل غضب. (یادداشت مؤلف). رضا. خوشحالی. رضایت. خرمی. فرح. شادمانی. (ناظم الاطباء) : جهانی به آیین بیاراستند چو خوشنودی پهلوان خواستند. فردوسی. زینهمه بهتر مر ایشان را همی حاصل شود چیست آن خوشنودی شاه و رضای کردگار. فرخی. نامه ها رفت به اسکدار بجملۀ ولایت... تاوی را استقبال کنند بسزا و سخت نیکو بدارند چنانکه به خوشنودی رود. (تاریخ بیهقی). سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خوشنودی نمود. (تاریخ بیهقی). بهر خوشنودی حق پیش آر دست کان بمقدار کراهت آمده ست. مولوی
نیک سیرتی. نیکوطبیعتی. پاکیزه سرشتی. (ناظم الاطباء). حسن خلق. (یادداشت مؤلف). بله. (منتهی الارب). نیک نهادی: از عطا دادن پیوسته و خوشخوئی او ادبای سفری گشته بر او حضری. فرخی. گر بخوشخوئی از تو مثلی خواهند مثل از خوی خوش و مکرمت او زن. فرخی. آن خوشخوئی و خوش سخنی بد که دلم را در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار. فرخی. ز کهتر پرستیدن و خوشخوئی است ز مهتر نوازیدن و نیکوئی است. اسدی. و خوشخوئی و مردی پیشه کن. (منتخب قابوسنامه). بدخوعقاب کوته عمر آمد کرکس درازعمر ز خوشخوئی. ناصرخسرو. زنان را لطف و خوشخوئی است در کار چو طفلان را بودشفقت سزاوار. ناصرخسرو. از مرد کمال جوی و خوشخوئی منگر بجمال و صورت نیکو. ناصرخسرو. چندانکه در یزدجرد جدش درشتی و بدخوئی بود در وی لطف بود و خوشخوئی. (فارسنامۀ ابن بلخی). بخرام شبی از سر خوشخوئی و بپذیر این هدیه که در پیش تو بس مختصر آمد. سوزنی. گر خوشخوئی ندانی خاقانی آن نداند داندکه خوش نگاری این را به آن نگیرد. خاقانی. جهان دیو است و وقت دیو بستن بخوشخوئی توان زین دیو رستن. نظامی. وآنکه زاده بود بخوشخوئی مردنش هست هم بخوشروئی. نظامی. بخوشبوئی خاک افتادگان بخوشخوئی طبع آزادگان. نظامی. مهر محکم شود ز خوشخوئی دوستی کم کند ترشروئی. اوحدی. آن طره که هر جعدش صد نافۀ چین دارد خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخوئی. حافظ
نیک سیرتی. نیکوطبیعتی. پاکیزه سرشتی. (ناظم الاطباء). حسن خلق. (یادداشت مؤلف). بَلَه. (منتهی الارب). نیک نهادی: از عطا دادن پیوسته و خوشخوئی او ادبای سفری گشته برِ او حضری. فرخی. گر بخوشخوئی از تو مثلی خواهند مثل از خوی خوش و مکرمت او زن. فرخی. آن خوشخوئی و خوش سخنی بد که دلم را در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار. فرخی. ز کهتر پرستیدن و خوشخوئی است ز مهتر نوازیدن و نیکوئی است. اسدی. و خوشخوئی و مردی پیشه کن. (منتخب قابوسنامه). بدخوعقاب کوته عمر آمد کرکس درازعمر ز خوشخوئی. ناصرخسرو. زنان را لطف و خوشخوئی است در کار چو طفلان را بودشَفْقت سزاوار. ناصرخسرو. از مرد کمال جوی و خوشخوئی منگر بجمال و صورت نیکو. ناصرخسرو. چندانکه در یزدجرد جدش درشتی و بدخوئی بود در وی لطف بود و خوشخوئی. (فارسنامۀ ابن بلخی). بخرام شبی از سر خوشخوئی و بپذیر این هدیه که در پیش تو بس مختصر آمد. سوزنی. گر خوشخوئی ندانی خاقانی آن نداند داندکه خوش نگاری این را به آن نگیرد. خاقانی. جهان دیو است و وقت دیو بستن بخوشخوئی توان زین دیو رستن. نظامی. وآنکه زاده بود بخوشخوئی مردنش هست هم بخوشروئی. نظامی. بخوشبوئی خاک افتادگان بخوشخوئی طبع آزادگان. نظامی. مهر محکم شود ز خوشخوئی دوستی کم کند ترشروئی. اوحدی. آن طره که هر جعدش صد نافۀ چین دارد خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخوئی. حافظ
خوش سخن. خوش زبان. خوشگو: و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). تا ز بر سرو کند گفتگوی بلبل خوشگوی به آواز زار. منوچهری. تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز. منوچهری. کاحسنت زهی ندیم خوشگوی آزادترین نسیم خوشبوی. نظامی. عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتراست می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است. سعدی (بدایع). ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد ازین سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من. سعدی (بدایع). خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآید. سعدی. مردی ظریف و خوشگوی بود. (ترجمه محاسن اصفهان). دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست تا بقول و غزلش ساز نوایی بکنیم. حافظ
خوش سخن. خوش زبان. خوشگو: و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). تا ز بر سرو کند گفتگوی بلبل خوشگوی به آواز زار. منوچهری. تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز. منوچهری. کاحسنت زهی ندیم خوشگوی آزادترین نسیم خوشبوی. نظامی. عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتراست می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است. سعدی (بدایع). ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد ازین سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من. سعدی (بدایع). خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآید. سعدی. مردی ظریف و خوشگوی بود. (ترجمه محاسن اصفهان). دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست تا بقول و غزلش ساز نوایی بکنیم. حافظ