جدول جو
جدول جو

معنی خوشگوی

خوشگوی(لَ / لِ خوا / خا دَ / دِ)
خوش سخن. خوش زبان. خوشگو: و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی).
تا ز بر سرو کند گفتگوی
بلبل خوشگوی به آواز زار.
منوچهری.
تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز.
منوچهری.
کاحسنت زهی ندیم خوشگوی
آزادترین نسیم خوشبوی.
نظامی.
عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتراست
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است.
سعدی (بدایع).
ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد ازین
سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من.
سعدی (بدایع).
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآید.
سعدی.
مردی ظریف و خوشگوی بود. (ترجمه محاسن اصفهان).
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا بقول و غزلش ساز نوایی بکنیم.
حافظ
لغت نامه دهخدا