جدول جو
جدول جو

معنی خوشپوزی - جستجوی لغت در جدول جو

خوشپوزی(خوَشْ / خُشْ)
عمل لیسیدن و سودن ستور پوزۀ یکدیگر را. (یادداشت بخط مؤلف) ، کنایه از بوسه. ماچ. قبله. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) :
کرده از عدل او به دلسوزی
گرگ با جان میش خوشپوزی.
سنائی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خودسوزی
تصویر خودسوزی
خودکشی با آتش
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ)
خوشبویی. حالت خوشبو بودن. بوی خوش دارندگی. ارج. (یادداشت مؤلف). معطری:
ز خوش رنگی چو گل گشتم زخوش بوئی چوبان گشتم
ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
معطر. عطردار (ناظم الاطباء). عاطر. طیّب. عبق. عابق. مطیّب. طیّب الرایحه. عطرالرایحه. طیّبه. (یادداشت بخط مؤلف). خوشبو:
وزبر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد بجست.
رودکی.
چون خط معشوق نیست تازه و خوشبوی
از غم آنست سوکوار بنفشه.
رفیع الدین مرزبان فارسی.
خیز و پیش آر از آن می خوشبوی
زود بگشای خیگ را استیم.
خسروی.
تا لالۀ خودروی نگردد چو گل سیب
تا نرگس خوشبوی نگردد چو گل نار.
فرخی.
لالۀ خودروی زاید باغ بچۀ نوبهار
نرگس خوشبوی زاید راغ بچۀ مهرگان.
فرخی.
باد خوشبوی دهد نرگس را مژده همی
که گل سرخ پدید آمد از پرده همی.
منوچهری.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری.
منوچهری.
بادۀ خوشبوی مروق شده ست
پاکتر از آب و قویتر ز نار.
منوچهری.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزادیار.
منوچهری.
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.
منوچهری.
خاصه چنین گل که از این رنگین تر و خوشبوی تر نتواند بود. (تاریخ بیهقی).
بود سیب خوشبوی بر شاخ خویش
ولیکن به جامه دهد بوی بیش.
اسدی.
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است.
ناصرخسرو.
گل خوشبوی پاکیزه ست اگرچند
نروید جزکه در سرگین و شدیار.
ناصرخسرو.
شاید که به جان تنت شریف است ازیراک
خوشبوی بود کلبۀ همسایۀ عطار.
ناصرخسرو.
وگر دشوار می بینی مشو نومید از آسانی
که از سرگین همی روید چنین خوشبوی ریحانها.
ناصرخسرو.
شود به بستان دستان زن و سرودسرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم.
سوزنی.
گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بی وفا
لیک نگفتم که هست گل زتو خوشبوی تر.
خاقانی.
من نیز بدان گلاب خوشبوی
خوش میکنم آب خود بدین جوی.
نظامی.
گشاد آنگه زبان چون لاله بشکفت
چو بلبل با گل خوشبوی خود گفت.
نظامی.
گلی دید خوشبوی و نادیده گرد
بهاری نیازرده از باد سرد.
نظامی.
دهنهای خوشبوی از تاب شعلۀ گرسنگی دود خلوف به آسمان رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی).
دلش گرچه درحال از او رنجه شد
دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد.
سعدی (بوستان).
گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بدستم.
سعدی (گلستان).
ای گل خوشبوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را.
سعدی.
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد.
سعدی (خواتیم).
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشام است.
حافظ.
تازه رویان و خوبرویانند و خوشخوی و خوشبوی. (تاریخ قم) ، عطر. بوی خوش. شمیم. (یادداشت مؤلف). خوشبو: عرف خوشبوی و عرف نیکویی. (نصاب الصبیان). غسله معطراء، دست شستنی پرورده در خوشبویها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
خوشخو. جمیل الشیم. خوش خلق. بااخلاق. خلق. (یادداشت مؤلف) :
یکی سروقدی و سیمین بدن
دلارام و خوشخوی و شیرین سخن.
فردوسی.
بوقت عطا خوشخویی تازه رویی
بروز وغا پردلی کاردانی.
فرخی.
از عباد ملک العرش نکوکارترین
خوشخویی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی.
منوچهری.
خردمند به پیر یزدان پرست
جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست.
اسدی.
گر بدخوی است خار و سمن خوشخوی
این لاجرم گرامی و آن دون است.
ناصرخسرو.
نکوروی و خوش خوی و زیباخصال
ز پانصد یکی را فزون است سال.
نظامی.
آواز چنگ مطرب خوش نغمه گو مباش
ما را حدیث دلبر خوشخوی خوشتر است.
سعدی (بدایع).
جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش.
سعدی.
یکی خوب کردار و خوشخوی بود
که بدسیرتان را نکوگوی بود.
سعدی (بوستان).
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترشروی.
سعدی (گلستان).
عبوس زهد بوجه خمارننشیند
مرید خرقۀ دردی کشان خوشخویم.
حافظ.
اشعریان انصار و یاران من اند و تازه رویان و خوبرویان اند و خوشخوی و خوشبوی. (تاریخ قم)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
طلق الوجه. بشاش. خندان. با اخلاق خوب. مقابل عبوس. خوشرو:
هم از نسیم دولت و اقبال خوشدلی
هم با وصال دلبر خوشروی همدمی.
؟ (از سندبادنامه).
دیو خوشروی به از حور گره پیشانی.
؟
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ خوا / خا دَ / دِ)
خوش سخن. خوش زبان. خوشگو: و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی).
تا ز بر سرو کند گفتگوی
بلبل خوشگوی به آواز زار.
منوچهری.
تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز.
منوچهری.
کاحسنت زهی ندیم خوشگوی
آزادترین نسیم خوشبوی.
نظامی.
عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتراست
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است.
سعدی (بدایع).
ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد ازین
سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من.
سعدی (بدایع).
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآید.
سعدی.
مردی ظریف و خوشگوی بود. (ترجمه محاسن اصفهان).
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا بقول و غزلش ساز نوایی بکنیم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ناحیه ای است در قضای پودگوریچه از قره طاغ و اراضی بسیار خوب و حاصلخیز دارد ولی موقع آن مساعد نیست و چون امتداد مرز واقع شده از نعمت امنیت محروم است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
خوش رزق. با روزی فراوان. آنکه رزق او خوب و فراوان رسد. فراخ روزی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ پُ)
خوش لباسی. حالت با لباسهای فاخر بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
جانوری که پوزۀ زیبا دارد. خوش پوزه. با پوزۀ خوب. با پوزۀ نیکو. نیکوپوزه:
از پی صید آهوی خوشپوز
چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
حالت بوی خوش داشتن. خوشبوئی. (یادداشت مؤلف) :
تیره روانت علم کند روشن
گنده تنت چو مشک بخوشبویی.
ناصرخسرو.
بخوشبویی خاک افتادگان
بخوشخویی طبع آزادگان.
نظامی.
رجوع به خوشبوئی شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
خوشخوئی. حالت و چگونگی خوشخوی:
چو جم دید او را بدان نیکویی
بدان خوشزبانی وآن خوشخویی.
فردوسی.
رجوع به خوشخوی و خوشخو شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
نیک سیرتی. نیکوطبیعتی. پاکیزه سرشتی. (ناظم الاطباء). حسن خلق. (یادداشت مؤلف). بله. (منتهی الارب). نیک نهادی:
از عطا دادن پیوسته و خوشخوئی او
ادبای سفری گشته بر او حضری.
فرخی.
گر بخوشخوئی از تو مثلی خواهند
مثل از خوی خوش و مکرمت او زن.
فرخی.
آن خوشخوئی و خوش سخنی بد که دلم را
در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار.
فرخی.
ز کهتر پرستیدن و خوشخوئی است
ز مهتر نوازیدن و نیکوئی است.
اسدی.
و خوشخوئی و مردی پیشه کن. (منتخب قابوسنامه).
بدخوعقاب کوته عمر آمد
کرکس درازعمر ز خوشخوئی.
ناصرخسرو.
زنان را لطف و خوشخوئی است در کار
چو طفلان را بودشفقت سزاوار.
ناصرخسرو.
از مرد کمال جوی و خوشخوئی
منگر بجمال و صورت نیکو.
ناصرخسرو.
چندانکه در یزدجرد جدش درشتی و بدخوئی بود در وی لطف بود و خوشخوئی. (فارسنامۀ ابن بلخی).
بخرام شبی از سر خوشخوئی و بپذیر
این هدیه که در پیش تو بس مختصر آمد.
سوزنی.
گر خوشخوئی ندانی خاقانی آن نداند
داندکه خوش نگاری این را به آن نگیرد.
خاقانی.
جهان دیو است و وقت دیو بستن
بخوشخوئی توان زین دیو رستن.
نظامی.
وآنکه زاده بود بخوشخوئی
مردنش هست هم بخوشروئی.
نظامی.
بخوشبوئی خاک افتادگان
بخوشخوئی طبع آزادگان.
نظامی.
مهر محکم شود ز خوشخوئی
دوستی کم کند ترشروئی.
اوحدی.
آن طره که هر جعدش صد نافۀ چین دارد
خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخوئی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
بشاشت. طلاقت وجه. خندانی. خندان روئی:
و آنکه زاده بود به خوشخوئی
مردنش هست هم به خوشروئی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
خوشگوئی. خوش سخنی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
خوش سخنی. خوش گفتاری. خوش زبانی. خوشگویی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
مقابل خشم. مقابل غضب. (یادداشت مؤلف). رضا. خوشحالی. رضایت. خرمی. فرح. شادمانی. (ناظم الاطباء) :
جهانی به آیین بیاراستند
چو خوشنودی پهلوان خواستند.
فردوسی.
زینهمه بهتر مر ایشان را همی حاصل شود
چیست آن خوشنودی شاه و رضای کردگار.
فرخی.
نامه ها رفت به اسکدار بجملۀ ولایت... تاوی را استقبال کنند بسزا و سخت نیکو بدارند چنانکه به خوشنودی رود. (تاریخ بیهقی). سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خوشنودی نمود. (تاریخ بیهقی).
بهر خوشنودی حق پیش آر دست
کان بمقدار کراهت آمده ست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
اشتعال خودبخود. بدون مادۀ اشتعال مشتعل بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ سِ)
:
ز خرسپوزی من علک خای گردد خر
نه که خورد نه سبوس و نه جو نه آب و گیا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
ضرب به پوز، با خوردن و زدن صرف می شود، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوشخوی
تصویر خوشخوی
خوش خلق، با اخلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشبویی
تصویر خوشبویی
دارای بوی خوش بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشخویی
تصویر خوشخویی
خوش اخلاقی نیکخویی مقابل بدخویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشرویی
تصویر خوشرویی
عمل خوشرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشقولی
تصویر خوشقولی
پیمان پادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توپوزی
تصویر توپوزی
تودهنی، سخن تند و تحقیرآمیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوشنودی
تصویر خوشنودی
رضایت
فرهنگ واژه فارسی سره