جدول جو
جدول جو

معنی خمانیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

خمانیدنی
(خَ دَ)
قابل خمانیدن. قابل خم کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، قابل تقلید کردن و مسخره کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمانیدن
تصویر خمانیدن
خماندن، خم کردن، خم دادن، کج کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواندنی
تصویر خواندنی
کتاب یا نوشته ای که شایستۀ خواندن باشد، قابل خواندن، خوانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمانیدن
تصویر چمانیدن
به ناز و خرام راه بردن، در سیر و خرام آوردن، خرامانیدن، برای مثال کجا من چمانیدمی چارپای / بپرداختی شیر درنده جای (فردوسی - ۱/۲۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمانیدن
تصویر شمانیدن
آشفته کردن، پریشان ساختن، رمانیدن، ترسانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گمانیدن
تصویر گمانیدن
گمان کردن، اندیشیدن، خیال کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمانیده
تصویر خمانیده
خم داده شده، کج کرده شده، برای مثال خمانیده دم چون کمانی ز قیر / همه نوک دندان چو پیکان تیر (اسدی - ۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ دَ)
رساندنی. قابل رسانیدن. لایق رسانیدن. شایستۀ ایصال. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رسانیدن و رساندن و رساندنی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قابل خائیدن. آنچه خایند آن را: لواک. و آنچه خایند او را چون علک، مضاغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قابل خاریدن. لائق خاریدن. موصوف این کلمه به وصفی درآمده است که میتوان عمل خاریدن برآن واقع کرد
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
عمل و حالت خمانیدن. رجوع به خمانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ)
خوابانیدنی. قابل خوابانیدن. مجازاً در چیزی که قابل فرو کشتن و از بین رفتن باشد مستعمل است
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
قابل کشانیدن. آنچه آن را بتوان کشانید. شایسته و درخور کشانیدن
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ کَ دَ)
کج کردن. خم کردن. پیچیدن. پیچانیدن. (ناظم الاطباء). دوتا کردن. دوتاه کردن. منحنی کردن. کوژ کردن. دولا کردن. خم دادن. خم کردن. چون کمانی کج کردن. تعویج. چون: خمانیدن چوب. خمانیدن پشت کسی را. خمانیدن سقف را با بارهای گران. (یادداشت بخط مؤلف). تفرقع، بانگ آمدن از انگشتان بخمانیدن. (منتهی الارب). قعش، خمانیدن سر چوب بسوی خویش. (منتهی الارب) ، کج کردن. تاب دادن. (ناظم الاطباء) ، تقلید کردن گفتگو و حرکات و سکنات مردم را بطریق مسخرگی. (از ناظم الاطباء).
- بازخمانیدن کس را، بازگردانیدن کسی را و چون او گفتن و چون او کردن استهزاء و ریشخنده را. او را برآوردن نیز گویند و امروز تقلید کسی یا ادای کسی را درآوردن گویند و نیز شکلک ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) :
چون بوزنه ای کو بکسی بازخماند.
طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
- خمانیدن به کسی، شکلک ساختن بدو. ادای او را درآوردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
رماندنی. قابل رماندن. آنکه یا آنچه بشود او را رمانید
لغت نامه دهخدا
(خَ نَنْ دَ / دِ)
عمل خماندن. خم کنندگی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
مناسب خراشیدن. خراشیدنی. قابل دریدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
چیزی که استعداد خراشیدن دارد. آنچه خراش برمیدارد. آنچه خراش قبول می کند
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
قابل خرامیدن. شایستۀ خرامیدن. سزاوار خرامیدن
لغت نامه دهخدا
خم کردن، کج گردانیدن، تقلید کردن، گفتگو و حرکات و سکنات مردم بطریق مسخرگی، تقلید از حرکات و اقوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمانیدن
تصویر گمانیدن
اندیشیدن، باور کردن، اعتقاد داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمانیدن
تصویر رمانیدن
رم دادن گریزاندن، متنفر ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواندنی
تصویر خواندنی
چیزی که شایسته خواندن باشد قابل قرائت: کتاب خواندنی
فرهنگ لغت هوشیار
ببانگ و غریو وا داشتن، رماندن، آشفته کردن پریشان ساختن، بیهوش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمانیده
تصویر خمانیده
خم شده کج گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
فرو کردن چیزی باریک و نوک تیز مانند خار سوزن و غیره دربدن یا در جسمی دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشانیدن
تصویر خشانیدن
بدندان ریش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمانیدن
تصویر چمانیدن
((چَ دَ))
به ناز و خرام راه رفتن، خرامانیدن، چماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواندنی
تصویر خواندنی
((خا دَ))
چیزی که شایسته خواند باشد، قابل قرائت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلانیدن
تصویر خلانیدن
فرو کردن، فرو کردن چیزی باریک و نوک تیز، خلاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشانیدن
تصویر خشانیدن
((خَ دَ))
با دندان زخم کردن، خاییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رمانیدن
تصویر رمانیدن
((رَ دَ))
ترساندن، گریزاندن، متنفر ساختن، رماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمانیدن
تصویر شمانیدن
((شَ دَ))
به بانگ و غریو داشتن، رماندن، آشفته کردن، پریشان ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گمانیدن
تصویر گمانیدن
((گُ دَ))
اندیشیدن، خیال کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمانیدن
تصویر خمانیدن
((خَ دَ))
خم کردن، کج گردانیدن، خماندن
فرهنگ فارسی معین