جدول جو
جدول جو

معنی خلانیدن

خلانیدن
فرو کردن، فرو کردن چیزی باریک و نوک تیز، خلاندن
تصویری از خلانیدن
تصویر خلانیدن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با خلانیدن

خلانیدن

خلانیدن
فرو کردن چیزی باریک و نوک تیز مانند خار سوزن و غیره دربدن یا در جسمی دیگر
فرهنگ لغت هوشیار

خلانیدن

خلانیدن
درج کردن. نشاندن. داخل کردن. در میان نهادن. بزور داخل کردن. (ناظم الاطباء). فروبردن چیزی نوک تیز در چیزی دیگر، چنانکه خاری به تن. (یادداشت بخط مؤلف) : خالد بن ولید برسم مبارزان عرب دو تیر بر دستار خویش خلانیده، نزد ابوبکر رفت. (روضهالصفا ج 2). هزم، انگشت خلانیدن در چیزی، چنانکه مغاکچه پیدا آید. (منتهی الارب). انهزام، با مغاک شدن چیزی بخلانیدن انگشت در وی. (منتهی الارب) ، محکم کردن، نصب نمودن، رهانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

چلانیدن

چلانیدن
فشار دادن منضغط کردن عصاره گرفتن، فشار دادن و منضغط کردن
چلانیدن
فرهنگ لغت هوشیار

خلانیده

خلانیده
فرو کرده (سوزن خار و مانند آن در چیزی)، داخل شده، نصب شده
خلانیده
فرهنگ لغت هوشیار

خمانیدن

خمانیدن
خم کردن، کج گردانیدن، تقلید کردن، گفتگو و حرکات و سکنات مردم بطریق مسخرگی، تقلید از حرکات و اقوال
فرهنگ لغت هوشیار

گلانیدن

گلانیدن
تکاندن و افشاندن دامن جامه و قالی و برگ گل و غیره
گلانیدن
فرهنگ لغت هوشیار