خمانیدن. رجوع به خمانیدن شود: بدان سان که بوده نمانده همی برو گردکان می خماند همی. فردوسی. بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی. فرخی
خمانیدن. رجوع به خمانیدن شود: بدان سان که بوده نمانده همی برو گردکان می خماند همی. فردوسی. بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی. فرخی
قرائت کردن، مطالعه کردن دعوت کردن به مهمانی آواز خواندن تحصیل کردن، درس خواندن کسی را صدا زدن، احضار کردن فرا گرفتن، آموختن مطابق و هماهنگ بودن مثلاً این امضا با امضای او نمی خواند کنایه از دریافتن مثلاً از چشم هایش خواندم که غم بزرگی در دل دارد
قرائت کردن، مطالعه کردن دعوت کردن به مهمانی آواز خواندن تحصیل کردن، درس خواندن کسی را صدا زدن، احضار کردن فرا گرفتن، آموختن مطابق و هماهنگ بودن مثلاً این امضا با امضای او نمی خواند کنایه از دریافتن مثلاً از چشم هایش خواندم که غم بزرگی در دل دارد