جدول جو
جدول جو

معنی خماندن - جستجوی لغت در جدول جو

خماندن
کج کردن
تصویری از خماندن
تصویر خماندن
فرهنگ لغت هوشیار
خماندن
خم کردن، خم دادن، کج کردن، برای مثال خماند شما را همان روزگار / نماند خمانیده هم پایدار (فردوسی۱/۱۱۳)
تصویری از خماندن
تصویر خماندن
فرهنگ فارسی عمید
خماندن
((خَ دَ))
خم کردن، کج گردانیدن، خمانیدن
تصویری از خماندن
تصویر خماندن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رماندن
تصویر رماندن
ترساندن و گریزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چماندن
تصویر چماندن
در سیر و خرام آوردن خرامانیدن، خوش خرامیدن بناز و کشی راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
فرو کردن چیزی باریک و نوک تیز مانند خار سوزن و غیره دربدن یا در جسمی دیگر. فرو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خم کردن، کج گردانیدن، تقلید کردن، گفتگو و حرکات و سکنات مردم بطریق مسخرگی، تقلید از حرکات و اقوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمانده
تصویر خمانده
خم شده کج گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواندن
تصویر خواندن
تلاوت کردن، قرائت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماندن
تصویر رماندن
رم دادن، ترساندن و گریزاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمانیدن
تصویر خمانیدن
خماندن، خم کردن، خم دادن، کج کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلاندن
تصویر خلاندن
فروکردن چیزی باریک و نوک تیز مانند سوزن و خار در بدن یا چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گماندن
تصویر گماندن
گمانیدن: وهم چیزی نگماند که نه حس بوی داده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نماندن
تصویر نماندن
مردن، درگذشتن، اقامت نکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چماندن
تصویر چماندن
((چَ دَ))
به ناز و خرام راه رفتن، خرامانیدن، چمانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواندن
تصویر خواندن
((خا دَ))
قرائت کردن، آواز خواندن، دعوت کردن، آموختن، یاد گرفتن، فهمیدن، تشخیص دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمانیدن
تصویر خمانیدن
((خَ دَ))
خم کردن، کج گردانیدن، خماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاندن
تصویر خلاندن
((خَ دَ))
فرو کردن، فرو کردن چیزی باریک و نوک تیز، خلانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رماندن
تصویر رماندن
((رَ دَ))
ترساندن، گریزاندن، متنفر ساختن، رمانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواندن
تصویر خواندن
قرائت کردن، مطالعه کردن
دعوت کردن به مهمانی
آواز خواندن
تحصیل کردن، درس خواندن
کسی را صدا زدن، احضار کردن
فرا گرفتن، آموختن
مطابق و هماهنگ بودن مثلاً این امضا با امضای او نمی خواند
کنایه از دریافتن مثلاً از چشم هایش خواندم که غم بزرگی در دل دارد
فرهنگ فارسی عمید
читать , петь , поющий
دیکشنری فارسی به روسی
lesen, singen, singend
دیکشنری فارسی به آلمانی
читати , співати , співаючий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
czytać, śpiewać, śpiewający
دیکشنری فارسی به لهستانی
阅读 , 唱歌 , 唱诵的
دیکشنری فارسی به چینی
leggere, cantare, cantando
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
lire, chanter, chantant
دیکشنری فارسی به فرانسوی
lezen, zingen, zingend
دیکشنری فارسی به هلندی
อ่าน , ร้องเพลง , ร้องเพลง
دیکشنری فارسی به تایلندی
قرأ , غنّى , ترتيلٌ
دیکشنری فارسی به عربی
पढ़ना , गाना , गा रहे
دیکشنری فارسی به هندی
לקרוא , לשיר , מזמר
دیکشنری فارسی به عبری