- خلیع
- رانده فرزند رانده، بر کنار بر کنار شده، منگیاگر (قمار باز)، جامه کهنه، مردم پریشان خلع شده، پریشان نا بشامان، نا بفرمان، خودکام خویشتن کام
معنی خلیع - جستجوی لغت در جدول جو
- خلیع ((خَ))
- خلع شده، پریشان، نابه فرمان، خودکام
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
بی پروائی و رسوائی
جدا کردن
جدا کردن، از هم باز کردن، در علوم ادبی شعری که بر وزن ناخوش و بحر ثقیل باشد
شاهراه، راه هموار
آبکند، کنداب، آبگیر
سست، ضعیف
جمع خلعت، فرجامه ها تنپوش ها تاتی (خل وضعی گویش گیلکی) جمع خلعت
زن بری از عیب، زن فارغ، کشتی بزرگ، کندو
صادق در دوستی، رفیق و لقب حضرت ابراهیم پیغمبر (ع) است
ژندگک کهنه پاره خوگیر رام آرام، سزاوار، فر آفرید (تمام خلقت) خوشخوی با این آرش در تازی نیامده
پادشاه فرمانروا، چربزبان، دره، راه کوهستانی، پیمان شکن
شریک، انبار، رفیق راه
گل و لای، لجن
مردی که موهای سرش سیاه و سفید باشد
قسمتی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد
گردن دراز
خوش اخلاق، دارای اخلاق نیک
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود
لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، کیوغ،
شور و غوغا، آشوب
لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، کیوغ،
شور و غوغا، آشوب
قسمتی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد، شاخابه
کندو، لانۀ زنبور عسل به شکل خانه های شش گوشۀ منظم، خانۀ زنبور عسل، شان، شانه، نخاریب النحل
لقب ابراهیم پیامبر، دوست مهربان و یکدل، دوست صادق
همنشین، آنکه با دیگری در یک جا بنشیند، هم زانو، همدم، رفیق، هم صحبت، هم نشست
زور آور، درشت اندام
کوه بی گیاه، سر بی موی
آن که از طرف محارب دیده بان است
شور و غوغا، آشوب