جدول جو
جدول جو

معنی خلیع - جستجوی لغت در جدول جو

خلیع
(خَ)
آن کودکی که اهل او او را از خانه بیرون رانده اند. ج، خلعاء. منه: غلام خلیع، آنکه عاجز گردانیده باشد اهل خود را بجنایت. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
خلیع
(خَ)
صیاد، غول، گرگ، تیر قمار که داو آن نیاید، قمارباز گروبندنده، جامۀ کهنه، کودک کثیرالجنایت و شرور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، ابله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خلیع
رانده فرزند رانده، بر کنار بر کنار شده، منگیاگر (قمار باز)، جامه کهنه، مردم پریشان خلع شده، پریشان نا بشامان، نا بفرمان، خودکام خویشتن کام
فرهنگ لغت هوشیار
خلیع
((خَ))
خلع شده، پریشان، نابه فرمان، خودکام
تصویری از خلیع
تصویر خلیع
فرهنگ فارسی معین
خلیع
خودرای، خودسر، خودکام، خودکامه، دیکتاتور، گستاخ، نافرمان
متضاد: بفرمان، مطیع، نابسامان، کودک مطرود، فرزند طرد شده، عاق، نابفرمان، کودک شرور، صیاد، غول، کهنه جامه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلیل
تصویر خلیل
(پسرانه)
دوست یکدل، لقب ابراهیم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
قسمتی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد، شاخابه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیق
تصویر خلیق
خوش اخلاق، دارای اخلاق نیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخلیع
تصویر تخلیع
جدا کردن، از هم باز کردن، در علوم ادبی شعری که بر وزن ناخوش و بحر ثقیل باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیط
تصویر خلیط
همنشین، آنکه با دیگری در یک جا بنشیند، هم زانو، همدم، رفیق، هم صحبت، هم نشست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیش
تصویر خلیش
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود
لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، کیوغ،
شور و غوغا، آشوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیل
تصویر خلیل
لقب ابراهیم پیامبر، دوست مهربان و یکدل، دوست صادق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیه
تصویر خلیه
کندو، لانۀ زنبور عسل به شکل خانه های شش گوشۀ منظم، خانۀ زنبور عسل، شان، شانه، نخاریب النحل
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
رها کردن ستور از قید آن. (ذیل اقرب الموارد) ، رفتار مرد مخلّعالالیتین. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتار مرد مخلّعالالیتین یعنی آنکه هر دو سرینش از هم جدا بود. (ناظم الاطباء) ، تفکیک. (اقرب الموارد) (المنجد) ، نوعی از تصرفات عروض است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).... چون خبن و قطع در مستفعلن جمع شود مفتعل بماند، فعولن بجای آن بنهند، و این زحاف را تخلیع خوانند و فعولن چون از مستفعلن خیزد آنرا مخلع خوانند یعنی دست بریده. (المعجم چ قزوینی و مدرس رضوی ص 40)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
مؤنث خلیع و آن زنی است که عاجز گرداند اهل خود را بجنایت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
قسمتی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلیع
تصویر تلیع
گردن دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیش
تصویر خلیش
گل و لای، لجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضلیع
تصویر ضلیع
زور آور، درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلیع
تصویر صلیع
کوه بی گیاه، سر بی موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلیع
تصویر طلیع
آن که از طرف محارب دیده بان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیس
تصویر خلیس
مردی که موهای سرش سیاه و سفید باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیل
تصویر خلیل
صادق در دوستی، رفیق و لقب حضرت ابراهیم پیغمبر (ع) است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیط
تصویر خلیط
شریک، انبار، رفیق راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیف
تصویر خلیف
پادشاه فرمانروا، چربزبان، دره، راه کوهستانی، پیمان شکن
فرهنگ لغت هوشیار
ژندگک کهنه پاره خوگیر رام آرام، سزاوار، فر آفرید (تمام خلقت) خوشخوی با این آرش در تازی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیه
تصویر خلیه
زن بری از عیب، زن فارغ، کشتی بزرگ، کندو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاع
تصویر خلاع
جمع خلعت، فرجامه ها تنپوش ها تاتی (خل وضعی گویش گیلکی) جمع خلعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریع
تصویر خریع
سست، ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیع
تصویر دلیع
شاهراه، راه هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلیع
تصویر تخلیع
جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیعه
تصویر خلیعه
بی پروائی و رسوائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلیع
تصویر تخلیع
((تَ))
از هم باز کردن، جدا نمودن، شعری را در بحر ثقیل و وزن ناخوش سرودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیه
تصویر خلیه
((خَ یِّ))
کندوی عسل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
آبکند، کنداب، آبگیر
فرهنگ واژه فارسی سره