جمع واژۀ خسته بمعنی درمانده، مجروحان. آزردگان: بگرد اندرون تیر چون ژاله بود همه دشت از آن خستگان ناله بود. فردوسی. خاص نوالش نفس خستگان پیک روانش قدم بستگان. نظامی. از درون خستگان اندیشه کن. سعدی
جَمعِ واژۀ خسته بمعنی درمانده، مجروحان. آزردگان: بگرد اندرون تیر چون ژاله بود همه دشت از آن خستگان ناله بود. فردوسی. خاص نوالش نفس خستگان پیک روانش قدم بستگان. نظامی. از درون خستگان اندیشه کن. سعدی
خرقه، جامۀ درویشان، نوعی جامۀ پشمی خشن، برای مثال نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ / ز خستوانه چه مایه به است شوشتری (معروفی بلخی - شاعران بی دیوان - ۱۴۴)
خرقه، جامۀ درویشان، نوعی جامۀ پشمی خشن، برای مِثال نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ / ز خستوانه چه مایه به است شوشتری (معروفی بلخی - شاعران بی دیوان - ۱۴۴)
جمع واژۀ خفته. خوابیده ها. نیام: خفتگان را ببرد آب چنین است مثل این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من اندر آنوقت بخیمه در و خوش خفته سنان. فرخی. - امثال: خفتگان را آب برد
جَمعِ واژۀ خفته. خوابیده ها. نیام: خفتگان را ببرد آب چنین است مثل این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من اندر آنوقت بخیمه در و خوش خفته سنان. فرخی. - امثال: خفتگان را آب برد
نام یکی از ولایت شمالی ایران: اشکور و دیلمان و ولایت طوالش و خرکان و خستجان ولایت بسیار است مابین عراق و جیلانات در کوهستان خست افتاده است و هر ولایت در حکم حاکم علیحده باشد و آن حاکم خود را پادشاهی شمارد و مردم آنجا جنگی و مردانه باشند اما چون از آن ولایت بیرون آیند سخت زبون شوند و چون کوهی اند از مذاهب فراغتی دارند اما بقوم شیعه و بواطنه نزدیکتراند و پنبه و میوه کمتر باشد و در او گوسفند نیکو آید و علفخوارهابسیار بود و سازگار باشد. (نزهه القلوب ج 3 ص 60)
نام یکی از ولایت شمالی ایران: اشکور و دیلمان و ولایت طوالش و خرکان و خستجان ولایت بسیار است مابین عراق و جیلانات در کوهستان خست افتاده است و هر ولایت در حکم حاکم علیحده باشد و آن حاکم خود را پادشاهی شمارد و مردم آنجا جنگی و مردانه باشند اما چون از آن ولایت بیرون آیند سخت زبون شوند و چون کوهی اند از مذاهب فراغتی دارند اما بقوم شیعه و بواطنه نزدیکتراند و پنبه و میوه کمتر باشد و در او گوسفند نیکو آید و علفخوارهابسیار بود و سازگار باشد. (نزهه القلوب ج 3 ص 60)
جمع واژۀ بسته: گو پیلتن نیز پیمان ببست که آن بستگانرا گشاید دو دست. فردوسی. پس آن بستگانرا کشیدند خوار بجان خواستند آنگهی زینهار. فردوسی. چو قادر شدی خیره را ریزخون مزن دشنه بر بستگان زبون. امیرخسرو.
جَمعِ واژۀ بسته: گو پیلتن نیز پیمان ببست که آن بستگانرا گشاید دو دست. فردوسی. پس آن بستگانرا کشیدند خوار بجان خواستند آنگهی زینهار. فردوسی. چو قادر شدی خیره را ریزخون مزن دشنه بر بستگان زبون. امیرخسرو.
جمع واژۀ دلخسته. رجوع به دلخسته شود: دلخستگان را بی طلب تریاکها بخشی ز لب محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو. خاقانی. کای جگرآلود زبان بستگان آب جگر خوردۀ دلخستگان. نظامی
جَمعِ واژۀ دلخسته. رجوع به دلخسته شود: دلخستگان را بی طلب تریاکها بخشی ز لب محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو. خاقانی. کای جگرآلود زبان بستگان آب جگر خوردۀ دلخستگان. نظامی