جدول جو
جدول جو

معنی خسانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

خسانیدن
(گَ / گُو شُ دَ)
به دندان ریش کردن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (یادداشت بخط مؤلف) :
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید
بی شک نهنگ دارد دل را همی خساید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
رودکی.
اغافه، خسانیدن شاخ غاف و جز آنرا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخسانیدن
تصویر بخسانیدن
پژمرده ساختن، رنجاندن، آزردن، گداختن، برای مثال از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی / به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی (رودکی - ۵۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پخسانیدن
تصویر پخسانیدن
پژمرده ساختن، رنجاندن، آزردن، گداختن، بخسانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمانیدن
تصویر خمانیدن
خماندن، خم کردن، خم دادن، کج کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسانیدن
تصویر فسانیدن
ساییدن، فسان کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
لگد زدن فرمودن و پایمال کنانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ بَ تَ)
مشروب کردن وآب دادن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بساناییدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
خریدن کنانیدن و فرمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو دَ)
استراحت کنانیدن و آرام کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). خوابانیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، خسپیدن کنانیدن، اطفای آتش کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). خاموش کردن. نشاندن آتش. فرونشاندن آتش و چراغ را. کشتن آتش. (یادداشت بخط مؤلف) : و چراغی که خواهد خفتن نخسپانید. (ترجمه دیاتسارون ص 122). و نور در تاریکی وتاریکی نور را نخسپانید. (ترجمه دیاتسارون ص 61)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو اُ دَ)
لغزیدن. لیز خوردن، سکندری خوردن: الازلاق، بخزانیدن وبستردن و بخیز بیفکندن است. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
خسپانیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خسپانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / گُو کَ دَ)
به دندان ریش کردن. (صحاح الفرس) :
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه شاید
نیش نهنگ دارد دل را همی خساید
ندهم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
(احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 3 ص 993)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
بدندان ریش کردن. (برهان قاطع) :
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا وآتش چگونه باید
بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
رودکی سمرقندی.
رجوع به خشا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ گِ رِ تَ)
تیز کردن سوزن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ کَ دَ)
کج کردن. خم کردن. پیچیدن. پیچانیدن. (ناظم الاطباء). دوتا کردن. دوتاه کردن. منحنی کردن. کوژ کردن. دولا کردن. خم دادن. خم کردن. چون کمانی کج کردن. تعویج. چون: خمانیدن چوب. خمانیدن پشت کسی را. خمانیدن سقف را با بارهای گران. (یادداشت بخط مؤلف). تفرقع، بانگ آمدن از انگشتان بخمانیدن. (منتهی الارب). قعش، خمانیدن سر چوب بسوی خویش. (منتهی الارب) ، کج کردن. تاب دادن. (ناظم الاطباء) ، تقلید کردن گفتگو و حرکات و سکنات مردم را بطریق مسخرگی. (از ناظم الاطباء).
- بازخمانیدن کس را، بازگردانیدن کسی را و چون او گفتن و چون او کردن استهزاء و ریشخنده را. او را برآوردن نیز گویند و امروز تقلید کسی یا ادای کسی را درآوردن گویند و نیز شکلک ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) :
چون بوزنه ای کو بکسی بازخماند.
طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
- خمانیدن به کسی، شکلک ساختن بدو. ادای او را درآوردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ کَ دَ)
درج کردن. نشاندن. داخل کردن. در میان نهادن. بزور داخل کردن. (ناظم الاطباء). فروبردن چیزی نوک تیز در چیزی دیگر، چنانکه خاری به تن. (یادداشت بخط مؤلف) : خالد بن ولید برسم مبارزان عرب دو تیر بر دستار خویش خلانیده، نزد ابوبکر رفت. (روضهالصفا ج 2). هزم، انگشت خلانیدن در چیزی، چنانکه مغاکچه پیدا آید. (منتهی الارب). انهزام، با مغاک شدن چیزی بخلانیدن انگشت در وی. (منتهی الارب) ، محکم کردن، نصب نمودن، رهانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ نُ / نِ / نَ دَ)
آب دادن کشت و باغ. سقایت. مشروب کردن:
ای روزی دلها رسان جان کسان و ناکسان
ترکاری وباغی پسان هموار و ناهمواره ای.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ دَ)
قرائت کردن. خواندن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 400) ، خواندن فرمودن، صدا کردن، آواز خواندن، دعوت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ دَ)
گدازانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ سروری). گداختن. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). گداختن و حل کردن و آب کردن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ شَ کَ دَ)
بخسانیدن. فراهم ترنجانیدن از غم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ آقای نخجوانی) :
از اوبی اندهی بگزین و شادی و تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که پخسانی.
رودکی.
ای ترک بحرمت مسلمانی
کم بیش بوعده ها نپخسانی.
معروفی.
کفر که کبریت دوزخ اوست و بس
بین چه پخسانید او را این نفس.
مولوی
لغت نامه دهخدا
خم کردن، کج گردانیدن، تقلید کردن، گفتگو و حرکات و سکنات مردم بطریق مسخرگی، تقلید از حرکات و اقوال
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را بدست کسی دادن تسلیم کردن، کسی را بجایی یا نزد کسی بردن، چیزی را بچیزی متصل کردن، ابلاغ کردن خبر یا پیامی، پروراندن بالغ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخسانیدن
تصویر پخسانیدن
پژمرده کردن از غم بخسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسانیدن
تصویر پسانیدن
آب دادن کشت و باغ مشروب کردن سقایت
فرهنگ لغت هوشیار
خیسانید خیساند خواهد خیسانید بخیسان خیساننده خیسانیده) ترکردن مرطوب ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسانیدن
تصویر بسانیدن
مشروب کردن آب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
فرو کردن چیزی باریک و نوک تیز مانند خار سوزن و غیره دربدن یا در جسمی دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشانیدن
تصویر خشانیدن
بدندان ریش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخسانیدن
تصویر پخسانیدن
((پَ دَ))
رنجاندن، آزرده ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشانیدن
تصویر خشانیدن
((خَ دَ))
با دندان زخم کردن، خاییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیسانیدن
تصویر خیسانیدن
((دَ))
تر کردن، مرطوب ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پسانیدن
تصویر پسانیدن
((پَ دَ))
آب دادن، آبیاری مزارع و باغ ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمانیدن
تصویر خمانیدن
((خَ دَ))
خم کردن، کج گردانیدن، خماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رسانیدن
تصویر رسانیدن
((رَ یا رِ دَ))
چیزی یا خبری را به کسی دادن، پروراندن، رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلانیدن
تصویر خلانیدن
فرو کردن، فرو کردن چیزی باریک و نوک تیز، خلاندن
فرهنگ فارسی معین