جدول جو
جدول جو

معنی پخسانیدن

پخسانیدن((پَ دَ))
رنجاندن، آزرده ساختن
تصویری از پخسانیدن
تصویر پخسانیدن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با پخسانیدن

پخسانیدن

پخسانیدن
پژمرده ساختن، رنجاندن، آزردن، گداختن، بخسانیدن
پخسانیدن
فرهنگ فارسی عمید

پخسانیدن

پخسانیدن
بخسانیدن. فراهم ترنجانیدن از غم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ آقای نخجوانی) :
از اوبی اندهی بگزین و شادی و تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که پخسانی.
رودکی.
ای ترک بحرمت مسلمانی
کم بیش بوعده ها نپخسانی.
معروفی.
کفر که کبریت دوزخ اوست و بس
بین چه پخسانید او را این نفس.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پوسانیدن

پوسانیدن
بپوسیدن داشتن پوسیده کردن تغییر دادن صورت چیزی اعم از تر و خشک یا گذرانیدن زمان بر او یا بحیله ای. یا هفت کفن پوسانیده. دیریست که مرده، مدتی بر او گذشته
فرهنگ لغت هوشیار

بخسانیدن

بخسانیدن
پژمرده ساختن، رنجاندن، آزردن، گداختن، برای مِثال از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی / به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی (رودکی - ۵۳۰)
بخسانیدن
فرهنگ فارسی عمید

پوسانیدن

پوسانیدن
بپوسیدن داشتن. تبلیه. ابلاء. پوساندن. پوسیده کردن. بگردانیدن صورت چیزیست اعم از تر و خشک با گذرانیدن زمان بر او یا بعلاجی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : دیگر آنکه بیشتر خوردنیها می پوسانند پس میخورند، چون ترینه و چغندر آب و شلغماب و غیر آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا

بخسانیدن

بخسانیدن
گدازانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ سروری). گداختن. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). گداختن و حل کردن و آب کردن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا

پخشانیدن

پخشانیدن
خرامان براه رفتن و براه بردن، گداختن و گدازیدن ازغم و غصه. و ظاهراً این صورت مصحف پخسانیدن باشد
لغت نامه دهخدا