جدول جو
جدول جو

معنی حقایل - جستجوی لغت در جدول جو

حقایل
(حَ یِ)
جمع واژۀ حقیله. رجوع به حقیله شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حقایق
تصویر حقایق
حقیقت، حقایق اسما مثلاً اسمای الهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حوایل
تصویر حوایل
حائل ها، مانعها و حجابهای میان دو چیز، چیزهایی که میان دو چیز واقع شود، جمع واژۀ حائل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلایل
تصویر حلایل
حلیله ها، زنان شرعی مردها، زوجه ها، جمع واژۀ حلیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمایل
تصویر حمایل
حماله ها، دوال شمشیرها، بند شمشیرها، جمع واژۀ حماله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبایل
تصویر حبایل
حباله ها، دام ها، قیدها، بندها، حباله های نکاح، کنایه از قیود زناشویی، جمع واژۀ حباله
فرهنگ فارسی عمید
(حَ یِ)
جمع واژۀ حقیقت. (از اقرب الموارد). حقیقتها. درستی ها. راستی ها، جمع واژۀ حقق و حقق جمع است حق ّ را. پس حقایق جمعالجمع حق است. (منتهی الارب) ، در عبارت ذیل ظاهراً حقایق را جمع حق ّالجحر فی الارض آورده است: از تیغ مردان حقایق زمین رنگ شقایق گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی).
- حقایق الاسماء، هی تعینات الذات و نسبها. الا انها صفات تمیز بها انسان بعضها عن بعض. (کشاف اصطلاحات الفنون از تعریفات). رجوع به تعریفات جرجانی شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
قائل. نعت فاعلی از قول. گوینده. (آنندراج). جمع واژۀ قوّل و قیّل. (آنندراج بنقل از منتهی الارب). رجوع به قائل شود، قیلوله کننده. (غیاث اللغات) (منتخب) (از آنندراج). چاشتگاه خسبنده. (لغت نامۀ خطی بی نام متعلق به کتاب خانه مؤلف) ، در عرف به معنی اقرارکننده به خطای خود. (آنندراج). رجوع به قائل شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
آب تره در روده ها. حقیله. حقل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
ابن کلبی گوید: وادیی است میان دو کوه بنی طیی ٔ. امروءالقیس گوید:
ابت اجاءٌ ان تسلم العام ربها
فمن شاء فلینهض لها من مقاتل
تبیت لبونی بالقریّه أمّنا
و اسرحها غبّاً بأکناف حائل
بنوثعل جیرانها و حماتها
و تمنع من رجال سعد و نائل.
گویند عربی بیابانی به شهری مانده بود، پس میل بیابان خود کرد و در حنین دیار خویش این اشعار بسرود:
لعمری لنور الاقحوان بحائل
و نور الخزامی فی ألاء و عرفج
احب الینا یاحمید بن مالک
من الورد و الخیری و دهن البنفسج
و اکل یرابیع و ضب و ارنب
احب الینا من سماناً و تدرج
و نص القلاص الصهب تدمی انوفها
یحین بنا مابین قوّ و منعج
احب الینا من سفین بدجله
و درب متی ما یظلم اللیل یرتج.
(معجم البلدان ج 2 ص 205 و 206)
حفصی گوید: موضعی به یمامه است از بنی نمیر و بنی حمان از بنی کعب بن سعد بن زید مناه بن تمیم. و دیگران گفته اند: حایل در سرزمین یمامه از آن بنی قشیر است، و آن وادیی است که ابتداء آن دهناء است. ابوزیاد گفته است حایل موضعی است میان سرزمین یمامه و باهله، و آن سرزمین بزرگی است نزدیک سوفه و آن قطعه معروف است. (معجم البلدان ج 3 ص 205)
چشمۀ حایل، ابوعبیده و ابوزیاد گویند: چشمۀ آبی است در بطن مروت در سرزمین یربوع. ابوعبیده گوید:
اذا قطعن حائلاً و المروت
فأبعد الله السویق الملتوت.
(معجم البلدان ج 3ص 205).
رجوع به حائل شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رجوع به حائل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام وادیی بدیار عکل در کوههای حله، نام موضعی است بدیار بنی اسد، نام حصنی به یمن. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمین سخت که کوه شدن نتواند، نام نباتی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَرْ رُ)
باهم برانداختن بایع و مشتری بیع را. (منتهی الارب) ، (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفاسخ بیع. (اقرب الموارد). رجوع به اقاله شود
لغت نامه دهخدا
(حَ یِ)
جمع واژۀ حقیبه. (اقرب الموارد). رجوع به حقیبه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ءِ)
جمع واژۀ حقیله. (اقرب الموارد). رجوع به حقیله شود
لغت نامه دهخدا
(حَ یِ)
رجوع به حبائل شود:
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان گشنی روان زیر حبایل.
منوچهری.
گشادم هر دو زانوبندش از پای
چو مرغی کش گشایند از حبایل.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(حَ یِ)
حمائل. جمع واژۀ حماله، در گردن آویخته. دوال شمشیر و آنچه در بر اندازند. جواهر و زرینه که زنان در گردن اندازند و از زیربغل بدر آورند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دو ساعد را حمایل کرد بر من
فروآویخت از من چون حمایل.
منوچهری.
فتنه مشو هیچ بر حمایل زرین
علم نکوتر ز علم ساز حمایل.
ناصرخسرو.
حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار.
نظامی.
حمایل ها فکنده هر کسی زیر
یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر.
نظامی.
رجوع به حماله شود.
- حمایل بستن:
برین تن کو حمایل بر فلک بست
بسرهنگی حمایل چون کنی دست.
نظامی.
- حمایل شمشیر، دوال شمشیر. (ناظم الاطباء).
- حمایل فلک، میل شمالی یا جنوبی فلک. (ناظم الاطباء).
- حمایل کردن:
بسرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.
نظامی.
گوهمه شهرم نظر کنند و ببینند
دست در آغوش یار کرده حمایل.
سعدی.
- حمایل کش:
صبح مفرد رو حمایل کش
در رکابت نفس برآرد خوش.
نظامی.
، پارچۀ ابریشمی دوال مانندی پهن برنگ سفید یا سرخ یا سفید و سرخ یا سبز یا آبی و جز آن به اعتبار درجات که پادشاه بنوکرهای خود در ازای خدمات میدهد و در روز سلام آنرا زیب پیکر خودمی کنند، قرآن کوچکی که در بر می آویزند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جمع حقیقت. حقیقتها، ذاتیات واقعیات. یا حقایق ابداعی (ابداعیه)، عقول مجرد و نفوس. یا حقایق ازلی (ازلیه)، مثل افلاطونی (آرا اهل مدینه الفاضله قدمه 11) یا حقایق اسما. اسما الهی. یا حقایق اشیا. ذاتیات و فصول آنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمایل
تصویر حمایل
جواهر و زرینه که زنان در گردن اندازند و از زیر بغل بدر آورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلایل
تصویر حلایل
جمع حلیله زنان شوی دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوایل
تصویر حوایل
جمع حائل (حایل) زنان نازا
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که میان دو چیز واقع شود و مانع از اتصال آن دو گردد فاصل حجاب، جدا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
گوینده سخن سخنگو، گوینده شعر، اقرار کننده بخطای خود، معتقد بچیزی: قایل بتعدد آلهه قایل بخلا، جمع قایلین (قائلین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبایل
تصویر حبایل
جمع حباله دامها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلایل
تصویر حلایل
((حَ یِ))
جمع حلیله، زنان شوی دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حایل
تصویر حایل
((یِ))
مانع میان دو چیز، جداکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حقایق
تصویر حقایق
((حَ یِ))
جمع حقیقت، نصیب، بهره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قایل
تصویر قایل
((ی ِ))
سخنگو، گوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمایل
تصویر حمایل
((حَ یِ))
بند شمشیر و آن چه به شانه و پهلو آویزند، قرآن کوچکی که به بغل آویزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حبایل
تصویر حبایل
((حَ یِ))
جمع حباله
فرهنگ فارسی معین
آویزه، مدال، هیکل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حقیقت ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رادع، فاصل، مانع، پرده، جلباب، حجاب، جداکننده، جانب، شایسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخنگو، صحبت کننده، گویا، گوینده، معترف، معتقد، مقر
فرهنگ واژه مترادف متضاد