جدول جو
جدول جو

معنی حطء - جستجوی لغت در جدول جو

حطء(حِطْءْ)
بقیۀ آب. (از منتهی الارب). بقیۀ آب در ظرف. (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حطء(اِسْ)
افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج). بیفکندن چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، جماع کردن. (از آنندراج). مجامعت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از قاموس) ، تیز دادن. (ذیل اقرب الموارد) (از آنندراج) ، کف دست بر کسی زدن. (آنندراج). پنجه برپشت کسی زدن. (از تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). زدن. (ذیل اقرب الموارد) ، کف برآوردن دیگ هنگام جوش آمدن. (از اقرب الموارد) (از آنندراج). کف انداختن دیگ. (تاج المصادر بیهقی) ، ریخ انداختن و پلیدی انداختن. (آنندراج) ، کسی را از رأی و عقیده خود بازداشتن: حطی به عن رأیه، دفعه عنه و منه. (از اقرب الموارد)
حطء به ارض کسی را، بر زمین افکندن او را، بر پشت کسی زدن به کف دست، آرامیدن با زن. (منتهی الارب) ، حطء سلح، ریخ افکندن. (از منتهی الارب) ، حطء قدر بزبد، کفک برآوردن دیگ، دفع از رأی، زدن و انداختن. (منتهی الارب) ، پلیدی افکندن. (از منتهی الارب). و رجوع به حطء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حطی
تصویر حطی
سومین گروه از مجموعۀ کلمات مصنوعی حروف ابجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حطب
تصویر حطب
هیزم، آتش گیره، هر چیزی که با آن آتش روشن کنند، وقود، مرخ، پیفه، هود، پوک، آفروزه، پد، فروزینه، پده، آتش برگ، آتش افروز، وقید، شیاع، پرهازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حطم
تصویر حطم
شکستن، خرد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(حِ طَ)
جمع واژۀ حطمه. یقال: صعده حطم، باعتبار الاجزاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُطْ طی)
نام سومین صورت از صور هشتگانه حروف جمل.
- حاء حطی، حاء جیمی یعنی ح مقابل هاء هوز یعنی هاء دوچشم
لغت نامه دهخدا
(؟طی ی)
لقب پادشاه حبشه که در قدیم به نجاشی ملقب بود. (ذیل اقرب الموارد از مقریزی)
لغت نامه دهخدا
(حِطْ طَ)
درخواست کمی چیزی. (منتهی الارب). کلمه ای که بگفتن آن گناه از گوینده بردارند. کلمه ای که بگفتن آن گناه از بنده فرونهند. (مهذب الاسماء). و معنی آن حط عنا ذنوبنا یا اوزارنا باشد. (منتهی الارب) ، بعضی گفته اند، حطه کلمه شهادت است یعنی کلمه لا اله الا اﷲ. ظاهراًاین کلمه عبری یا نبطی است و آن مانند کلمه طلب آمرزش استغفراﷲ یا کلمه توبه و انابه، اتوب الی اﷲ و امثال آن بوده است و مقتبس است از آیۀ شریفه: و اذ قلنا ادخلوا هذه القریه فکلوا منها حیث شئتم رغداً و ادخلوا الباب سجداً و قولوا حطّه نغفر لکم خطایا کم وسنزیدالمحسنین. فبدّل الذین ظلموا قولاً غیر الذی قیل لهم فانزلنا علی الذین ظلموا رجزاً من السماء بما کانوا یفسقون. (قرآن 58/2-59). و به استهزاء بنی اسرائیل به کلمه حنطه به معنی گندم گردانیده اند و از این رو از آسمان بلا بر آنان نازل شده است، نام ماه رمضان در انجیل یا در غیر آن. (منتهی الارب) ، باب حطه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جنبانیدن چیزی جنبان را و فعل آن از نصر است. (منتهی الارب) (آنندراج). تحریک شی ٔ. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
مرد صالح، مرد نیکوکار، زن بلندآواز، زن جهوریهالصوت، زن زبان دراز، زن سلیطه،
نام مردی، نام قبیله ای
لغت نامه دهخدا
(حُ طُ)
جمع واژۀ حطوم. (منتهی الارب). رجوع به حطوم شود
لغت نامه دهخدا
(حُ طَ)
جمع واژۀ حطمه، شبان که ستور را بعنف راند و بر آنها رحم نکند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ طِ)
شکسته، شکسته حال. شکسته تن، اسپ شکسته حال از پیری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ طَ)
بیماریی است که در پاهای ستور عارض شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَدْ دُ)
شکستن. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) (دهار) (زوزنی). شکستن یا خاص است به شکستن چیزی خشک. (منتهی الارب) ، شکسته شدن ستور از پیری. (تاج المصادر بیهقی). پیر شدن چهارپای. (دهار) : حطم دابه، کلان سال شدن ستور و ضعیف گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ذئب. گرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، احطال. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُ طُ)
تنهای نرم و نازک. (منتهی الارب) ، مراکب السفل او الصواب مراتب السفل. و مفرد آن حطه است نقصان مرتبت. (منتهی الارب). رجوع به حطه شود
لغت نامه دهخدا
نام حرف ششم از حروف هجاء عرب
لغت نامه دهخدا
(تَ خُ)
دوختن جامه را، ریشه تافتن، چنانکه گلیم را، بستن، چنانکه گره را، زدن، رفث. مباضعت. جماع کردن، پیوسته نگریستن، فرودآوردن متاع را از شتران. (منتهی الارب) ، بستن و استوار کردن دیوار را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَشْ یِ ءَ)
شیر مکیدن کودک تا پر شدن شکم، سیراب شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَنْ نُ)
حزء سراب چیزی را، برداشتن کوراب آن را. (منتهی الارب) ، حزء ابل،گرد کردن شتران و راندن آنان را. (منتهی الارب) ، حزء مراءه، گائیدن زن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بطاء. درنگ کردن و آهستگی نمودن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ضد اسراع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُطْءْ)
بطوع. درنگی وآهستگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(حَ طَ)
دهی از دهستان یالرود بخش نور شهرستان آمل. با آب و هوای کوهستانی سردسیر. دارای 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. در زمستان اکثر برای تأمین معاش بحدودمازندران میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حطا
تصویر حطا
شپش بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطب
تصویر حطب
هیزم جمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطر
تصویر حطر
گادن زن، زه کردن کمان، افتادن بر زمین، تراشیدن، بر زمین انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطل
تصویر حطل
شغال گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطم
تصویر حطم
شکستن شکسته حال شکسته حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطو
تصویر حطو
جنباندن
فرهنگ لغت هوشیار
سیمین آمیزه در} ابجد {زشت کوته بالا: مرد سومین ترکیب تذکاری از حروف ابجد که شامل (ح) (ط) و (ی) است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطب
تصویر حطب
((حَ طَ))
هیزم، هیمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حطم
تصویر حطم
((حَ))
درهم شکستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بطء
تصویر بطء
((بُ))
درنگ کردن، آهستگی کردن
فرهنگ فارسی معین