جدول جو
جدول جو

معنی حطب

حطب
هیزم، آتش گیره، هر چیزی که با آن آتش روشن کنند، وقود، مرخ، پیفه، هود، پوک، آفروزه، پد، فروزینه، پده، آتش برگ، آتش افروز، وقید، شیاع، پرهازه
تصویری از حطب
تصویر حطب
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با حطب

حطب

حطب
مرد خشک لاغر. (منتهی الارب). سخت لاغر. (مهذب الاسماء). نزار
لغت نامه دهخدا

حطب

حطب
هیزم. (ترجمان عادل) (منتهی الارب) (غیاث) (دهار) (مهذب الاسماء). هیمه. (منتهی الارب). چوب. (غیاث) (منتخب) :
آتش در او زدید و مر او را بسوختید
تو بیوفا ستورو امامانت چون حطب.
ناصرخسرو.
نیم زیرش حیله و بالا غضب
چون ضعیف آتش که او یابد حطب.
مولوی.
تا بزیر چرخ ناری چون حطب
می نسوزم در عنا و در عطب.
مولوی.
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که بنوروز نجنبد حطب است.
سعدی.
ج، احطاب.
- حطب الجزل، هیزم زفت و خوشک (خشک). (مهذب الاسماء).
- حمالهالحطب، لقبی است مقتبس از قرآن که بزن ابی لهب داده شده است: و امرأته حمالهالحطب. (قرآن 4/111).
- ، در تداول عوام، آنکه بی مزد از او کار کشند: مگر من حمالهالحطبم !
، سخن چینی. (منتهی الارب). ج، احطاب
لغت نامه دهخدا

حطب

حطب
هیمه گردکردن. (منتهی الارب). هیزم جمع کردن. (منتهی الارب) (زوزنی). هیمه کردن. (تاج المصادر بیهقی). هیزم کشی کردن. (دهار). احتطاب. حَطَب َ فلاناً، هیمه برای او آورد یا هیمه برای او فراهم آورد. (منتهی الارب). هیمه آوردن نزدیک کسی. (تاج المصادر بیهقی) ، سخن چینی کردن. خبرکشی کردن، حطب ارض، هیمه ناک شدن زمین. هیزم ناک شدن زمین، حَطَب َ فی حبلهم، یاری داد آن قوم را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

احطب

احطب
لاغر اندام خشکیده، سبزگام: کسی که با خود بدبختی می آورد
احطب
فرهنگ لغت هوشیار