جدول جو
جدول جو

معنی حسب - جستجوی لغت در جدول جو

حسب
حسب حال، با «ال» (حرف تعریف عربی) به صورت ترکیب با بعضی کلمات عربی به کار می رود مثلاً حسب الاجازه، حسب الاستحقاق، حسب الاشاره، حسب الامر، حسب الحکم، حسب العاده، حسب المعمول، حسب الوظیفه، حسب الوعده،
به صورت پیشوند اضافه با بعضی کلمات فارسی ترکیب شده و «ال» (حرف تعریف عربی) بر مضاف الیه افزوده اند مثلاً حسب الخواهش، حسب الفرمایش، حسب الفرموده،
این ترکیب عربی - فارسی غلط است، زیرا «ال» (حرف تعریف عربی) نباید به کلمۀ فارسی افزوده شود، برطبق، بروفق، به اندازه
فقط
حسب حال: حسب الحال، برای مثال ترک چنگی چو در ز لعل افشاند / حسب حالی بدین صفت برخواند (نظامی۴ - ۷۰۷) ، حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند / محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند (حافظ - ۳۷۰)
برحسب: (حرف اضافه) بر طبق، برای مثال شکر خدا که از مدد بخت کارساز / بر حسب آرزوست همه کاروبار دوست ی سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار / در گردشند برحسب اختیار دوست (حافظ - ۱۳۰)
تصویری از حسب
تصویر حسب
فرهنگ فارسی عمید
حسب
شرف، بزرگی و مفاخر اجدادی
حسب و نسب: آبا و اجداد
تصویری از حسب
تصویر حسب
فرهنگ فارسی عمید
حسب
(حَ)
از عربی است و در فارسی غالباً به صورت ’برحسب’ بجای حرف اضافه بکار رود، برابر. بروفق. برطبق. موافق: نامه نبشته دار تا جوابها برسد که برحسب آن کار کنی. (تاریخ بیهقی ص 283). نامۀ صاحب برید دررسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند و حالها رابشرح باز نموده باشد، آنگاه برحسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم. (تاریخ بیهقی ص 326). گر رای عالی بیند بنده (احمد حسن) به طارم نشیند و پیغامی که دارد بزبان معتمدی به مجلس عالی فرستد و جواب بشنود آنگاه برحسب فرمان عالی کار کند. (تاریخ بیهقی ص 146).
در رقص رحیل ناقه میراند
برحسب فراق بیت میخواند.
نظامی.
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
برحسب آرزوست همه کار و بار دوست.
حافظ.
، مخفف حسب الحال یا حسب حال، آنچه شاعر گوید از حوادث و وقایع جاریه:
آن بیت که استاد عجم گفت بر این وزن
نهمار بدین حسب همی شاید مانند
ای جان همه عالم در جان تو پیوند
مکروه تو ما را ننمایاد خداوند.
عثمان مختاری.
اندر این حسب رودکی گوئی
عاریت داد بیتکی چندم.
سوزنی.
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو من شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازۀ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز
بدیهه حسبی گفتم به وسع طاقت طبع
ضعیف و سست به انجام بردم از آغاز.
سوزنی.
این هذیان حسب تاج گفتم و خود خواست
ورنه نه من مرد این چنین هذیانم.
سوزنی.
یکی نانشانده یکی برکنی
بود بی گمان خویشتن دشمنی
بدین حسب و این حال و این داوری
یکی بیت گوید نکو عنصری...
(منتخب ادبیات فارسی تألیف شفر بنقل از راحهالانسان).
منم آن شاعری که شعر من است
حسب بی قال و قیل و بی فج و فاج.
سوزنی.
درین اندیشه صابر بود یکسال
نه شد واقف کسی برحسب آن حال.
نظامی.
، این کلمه در منشآت فارسی عصر صفوی وپس از آن بصورت پیشوند اضافه بکار رفته و با کلمات عربی و فارسی ترکیب شده است، و مضاف الیه آن غالباً با الف و لام عربی بکار رفته و حتی گاهی بر سر کلمات فارسی که مضاف الیه گردیده و بغلط الف و لام آورده اند چون حسب الخواهش و حسب الفرموده و جز آن.
- حسب الاجازه، بموجب اجازه.
- حسب الاشاره، طبق دستور.
- حسب الاضطرار، از روی ناچاری.
- حسب الاقتضا، بموجب مقتضای وقت.
- حسب الامر، طبق دستور.
- حسب الامکان، حتی المقدور.
- حسب التکلیف، بموجب دستور.
- حسب الحال. رجوع باین کلمه شود.
- حسب الحکم، برطبق فرمان.
- حسب الخواهش، بنا بمیل.
- حسب الرسم، طبق معمول.
- حسب الرقم، طبق نوشته و دستور کتبی.
- حسب الصلاح، طبق صلاح دید.
- حسب الفرموده، بمقتضی نص دستور.
- حسب الفرمایش، طبق دستور.
- حسب القدره، حتی الامکان.
- حسب المأمور، بنابر مأموریت.
- حسب المدعا، بروفق ادعا.
- حسب المرام، موافق مقصود.
- حسب المعمول، بروش متداول.
- حسب الواقعه، مطابق واقعه.
- حسب الوصیه، بنابر سفارش و وصیت.
- حسب الوظیفه، بمقتضی وظیفه.
- حسب الوعد، طبق نوید.
- حسب دلخواه، بنا بخواهش و میل.
- حسب فراق، بمقتضای فراق و هجران.
- حسب فرمان یا حسب الفرمان، طبق دستور.
- حسب واقعه، حسب الواقعه. مطابق واقعه
لغت نامه دهخدا
حسب
(تَشْ)
شمردن. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). شمار. (منتهی الارب). عدد، مرده را در کفن پیچیده در گور کردن و یا دفن کردن مرده در سنگستان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حسب
(حَ)
فقط. تنها. منحصراً. انحصاراً. بس، بسنده. کافی. بس و بس:
دل جای تو شد حسب ببر زانکه دراین دل
یا زحمت ماگنجد یا نقش خیالت.
سنائی.
ای شاه جهان ملک جهان حسب تراست
وز دولت و اقبال شهی کسب تراست
امروز به یک حمله هزاراسب بگیر
فردا خوارزم و صد هزار اسب تراست.
انوری.
زان یکی عیبش که بشنید او و حسب
بس فسرد اندر دل او مهر اسب.
مولوی.
چون خلقناکم شنیدی ای تراب
خاک باشی حسب از وی رو متاب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
حسب
(حَ سَ)
خویشاوندی پدر. (مقدمه الادب زمخشری). هرچه بشمرند از گوهر مردم. (محمود بن عمر ربنجنی) ، گوهر نیک. (حبیش تفلیسی). گوهری و خداوند نژاد بزرگ شدن. (زوزنی). گوهری و خداوند نژاد نیک شدن. (تاج المصادر بیهقی). گوهر نیک. (دستوراللغه ادیب نطنزی). اندازۀ گوهر. (دهار). گوهر هر مرد و بزرگی وی از روی نسب و مال و دین و کرم و شرف بالفعل. (منتهی الارب). شرف ثابت در پدران. (منتهی الارب) ، بزرگی مرد از روی نسب. فخر به پدران یا فخر از روی مال و دین و شرف. بزرگی مرد از هنر و مال خود، بزرگی و شرف از آباء و اجداد. شرف و بزرگی از مال و جاه و دین. (غیاث). شرافت و بزرگی. اصل مردم. تبار. مفاخر پدران. تهانوی گوید: بفتح حاء و سین مهملتین، بزرگی مرد از روی نسب، کما فی الصراح. و در کشف اللغات گوید: حسب بفتحتین، بزرگی و بزرگواری مرد در دین و مال و فی فتح القدیر فی باب الکفو من النکاح، الحسب مکارم الاخلاق. و در ’المحیط’ از صدرالاسلام روایت کرده که او گفته است، حسیب کسی را نامند که او را جاه و حشمت و منصب باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). و سید شریف جرجانی گوید: هو ما یعده المرء من مفاخر نفسه و آبائه. (تعریفات). ج، احساب. زئم. عنصر. (منتهی الارب). نجر، نجار. نجار. (منتهی الارب) : گردانید او را بپاکی فاضل تر قریش از روی حسب. (تاریخ بیهقی ص 308) ، در تداول فارسی، بزرگواری و فضائل اکتسابی شخص نسبت به کردار نیک. نیکویی. خوبی:
گر ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد
سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب.
ناصرخسرو.
نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید
حسب پرسی بحمداﷲ چو خورشید.
نظامی.
در یکی گفته که استادی طلب
عاقبت بینی نیابی در حسب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
حسب
(حَ سَ)
برحسب. به حسب. برطبق. مطابق. بروفق. به دستور. بنابر. موافق. حسب:
و بر حسب واقعه گویان. (گلستان).
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند برحسب اختیار دوست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
حسب
(حِ سَ)
جمع واژۀ حسبه. تدبیرها. مزدهای کارها
لغت نامه دهخدا
حسب
شاعرۀ مقّله بود. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
حسب
شمردن، عدد فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق
فرهنگ لغت هوشیار
حسب
((حَ))
شمردن، شماره کردن، شرافت، بزرگی
تصویری از حسب
تصویر حسب
فرهنگ فارسی معین
حسب
((حَ سَ))
وفق، طبق
تصویری از حسب
تصویر حسب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حسبه
تصویر حسبه
اجر، ثواب، مزد، امید مزد و ثواب از خداوند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سِ)
کفایت کننده. کافی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسند آینده. (آنندراج) ، دهنده آنچه خشنود کند. (از منتهی الارب). خشنود کننده و بسیار عطاکننده. (ناظم الاطباء). دهنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ)
رجوع به حسبه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شمس الدین سامی آرد: یکی از شعرای عثمانی است و در قرن دهم هجری میزیسته. نامش حسین است پدرش در بودین سمت امیرالامیرائی داشت و کشته شد. شخص عالم و هنرمند و متفنن بود. از مجالس درس مشهور ابوالسعود افندی استفاده مینمود و در برخی از مدارس سمت مدرسی داشت. دراشعار معمائی شهرت یافته و اشعار فارسی نیز دارد:
از نالۀشبگیرم آزرده سگش دیدم
رو در کف پای او مالیدم و نالیدم.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به حسبه. امور حسبی و حسبیه، کارهائی که در عهدۀ محتسب است. رجوع به حسبه و محتسب شود
لغت نامه دهخدا
(بِ حَ سَ بِ)
مرکّب از: ب + حسب، بر وفق. بر روش. بر طریقۀ. موافق. (ناظم الاطباء)،
- بحسب شرع، موافق شرع.
- بحسب ظاهر، موافق ظاهر
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
شتر سرخی و سپیدی آمیخته رنگ. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بالش کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تفحص اخبار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، جستن و صواب جستن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَشْ)
شمردن. حساب. (تاج المصادر زوزنی)، پنداشتن. (زوزنی)، مرده را در کفن پیچیده در گور کردن. یا دفن کردن در سنگستان،
{{اسم}} مزد. ثواب. اجر، امید مزد و ثواب از خدای عزوجل. ج، حسب، تدبیر: هو حسن الحسبه، او نیکو تدبیر است، محتسبی. (ربنجنی). کار محتسب. عمل احتساب. و آن امر به معروف است آنگاه که ترک آن آشکار و ظاهر باشد ونهی از منکر آنگاه که فعل آن آشکار و ظاهر بود و آن واسطه ای باشد میان احکام قضاء و احکام مظالم. والقضاء باب من ابواب الحسبه، گاه حسبه منصبی بوده است که از جانب سلطان به کسان واگذار میشده است و آن غیرشرطه بوده است. قال (طغتکین اتابک سلطان دمشق) انی ولیتک امر الحسبه... و ضممت الیک النظر فی امور الشرطه. (معالم القربه ص 13 س 2-7). تهانوی گوید: الاحتساب و الحسبه، فی اللغه به معنی العدّ و الحساب و یجی ٔ الاحتساب به معنی الانکار علی شی ٔ و الحسبه به معنی التدبیر و فی الشرع الامر بالمعروف اذا ظهر ترکه والنهی عن المنکر اذا ظهر فعله. ثم الحسبه فی الشریعه عام یتناول کل مشروع یفعل اﷲ تعالی کالاذان و الاقامه و اداء الشهاده الی کثره تعداده. و لهذا قیل: القضاء باب من ابواب الحسبه. و فی العرف اختص بأمور احدها اراقه الخمور و ثانیها کسر المعارف و ثالثها اصلاح الشوارع. کذا فی نصاب الاحتساب. (کشاف اصطلاحات الفنون). حسبه واسطۀ میان قضاء و مظالم بوده است. و نسبت به قضاء از دو جهت شباهت دارد و از دو جهت محدودتر و کمتر است و از دو جهت گسترده تر و برتر است. امادو وجه شباهت: 1- شکایت بدو توان برد. 2- محتسب میتوانست طرف را محکوم و مجبور به اجرا سازد. اما دو وجه محدودیت آن: 1- محتسب فقط میتوانست در دعاوی مربوطبه منکرات شرعی مانند غش و فحشاء مداخله کند و حق مداخله در دعاوی حقوقی و معاملات نداشت. 2- محتسب فقط به دعاوی رسیدگی می کرد که طرف معترف باشد، اما در صورت انکار و احتیاج به گواه از صلاحیت او خارج می شد.
اما دو وجه برتری و گسترده تربودن آن: 1- محتسب حق بازرسی برای کشف جرم داشت، اگرچه مدعی خصوصی در میان نباشد و قاضی حق چنین کاری نداشت مگر اینکه شاکی خصوصی دعوی نماید. 2- محتسب قدرت اجرای معروف و منع منکر را داشت و قاضی چنین سلطه ای نداشت زیرا که احتساب برای ارهاب و حفظ نظم موجود برقرار شده بود. و نیز میان احتساب و مظالم دو وجه اشتراک و یک مابه الامتیاز بوده است. اما دو وجه اشتراک: 1- هر دو دارای قدرت اجرائی بودند برخلاف قضاء. 2- هر دو حق بازرسی و تحقیق داشتند. اما فرق میان مظالم و احتساب آن بوده است که احتساب برای اجرای مقرراتی وضع شده بود که پائین تر از شأن قضات میباشد مانند اجرای مقررات و آئین نامه های خلافی امروز. در صورتی که مظالم قوه مجریه ای بود که احکام جنحه و جنایت صادره از طرف قضات را اجرا میکرد.
محتسب متولی و محتسب داوطلب: کار احتساب را دو دسته انجام میداده اند: 1- کسی که از طرف سلطان بدین وظیفه برقرار میگردید که او را محتسب متولی مینامیدند. 2- داوطلبان و کسانی که بطور آزاد به امر به معروف و نهی از منکر میپرداختند.فرق هائی که میان محتسب و کسانی که بطور آزاد به امربه معروف و نهی از منکر میپردازند، بوده است موقعیت او را برای ما بیشتر روشن میکند. اینک آن فرقها: 1-این رسیدگی برای او واجب عینی و برای دیگران واجب کفائی است. 2- محتسب متولی حق سرپیچی از انجام این وظیفه ندارد و دیگران آزاد هستند. 3- محتسب برای دادخواهی منصوب شده است و دیگران موظف به این کار نیستند.4- محتسب مجبور است دادخواهی را بپذیرد و دیگران مجبور نیستند. 5- محتسب میتواند نائب و نماینده معین کند و دیگران حق توکیل ندارند. 6- گرچه محتسب حق اجرای حد شرعی نداشت اما حق اجرای تعزیر شرعی دارا بود، و دیگران این حق را نیز نداشتند. 7- محتسب حق ارتزاق از صندوق بیت المال داشت و دیگران حق مزد گرفتن ندارند. 8- گرچه محتسب حق اجتهاد در امور شرعی نداشت لیکن حق اجتهاد در امور عرفی دارا بود چنانکه میتوانست برای خود و اعضاء سازمان خویش جاهای معینی را در بازار و جز آن تشخیص دهد.
زنان و احتساب: ابن الاخوه گوید شرط وجوب احتساب آن است که مسلمان و آزاد و بالغ و عاقل و عادل و قادر باشد، پس بر افراد رعایا اگرچه مأذون نباشند، نیز محتسب شدن واجب است، لیکن این شرطها شرط جواز نیست، پس فاسق و برده و زن نیز میتوانند به احتساب پردازند و از این سخن ابن اخوه چنین برمی آید که زن حق محتسب شدن داشته است، ولیکن ظاهراً زنان جز در احتساب داوطلبانه و آزاد نمیتوانستند شرکت جویند و شاید می توانستند به عنوان همکاری در ضمن اعضای سازمان احتساب درآیند.
سازمان محتسبی: محتسبان رسمی حق داشتند برای انجام کار خود اشخاص را به عنوان اعوان و همکاران و نمایندگان بکار گمارند. لیکن به محتسب داوطلب و آزاد چنین حقی داده نشده است.
وظایف محتسب: وظیفۀ اصلی محتسب اولاً:نظارت بر اجرای مقررات مذهبی و منع از اعمال محرم وثانیاً نظارت بر صحت جریان امور راجع به روابط عمومی افراد جامعه و رفاه حال و زندگی ایشان همچنانکه ازتنگ کردن راهها جلوگیری کند و باربران و کشتی رانان را نگذارد که بار زیاد گیرند و خداوندان ابنیه ای را که مشرف به خرابی باشد بخراب کردن آن وادارد، آنچه خطری برای راهروان دارد از راه بردارد، و آموزگاران را که در زدن شاگردان اندازه نگاه ندارند، بزند و بر اوست که در غش و تدلیس معاش و جز آن بنگرد و همچنین در کیل و وزن آنچه امروز برعهدۀ شهرداری است. و در اصل این کارها قاضی را به عهده بوده لیکن آن را شغلی مستقل کردند تا خود قاضی به این کار نپردازد و در دورۀ فاطمیان مصر و امویان اندلس بسیار میشد که حسبهنیز در جملۀ کارهای قاضیان درمی آمد و چون وظیفۀ سلطان از خلافت جدا گشت و سلطان را در سیاست نظر عمومی پدید گشت، حسبه جزء وظیفۀ ولایت گشت. و حسبه را جز مردمی از مهتران مسلمانان گردن نگیرند، چه آن خدمتی دینی باشد و خداوند حسبه را نایبان در شهرها و ولایات بود که از جانب او کار حسبه به گردن گیرند و هر روزدر جامع بنشیند و نایبان او بکار پیشه وران و خوردنی و نوشیدنی فروشان رسیدگی کنند و صاحب حسبۀ مصر یک روز در جامع قاهره و یک روز در جامع فسطاط مینشست و نایبان خویش میفرستاد تا در گوشت و پختنیها و بار چهارپایان رسیدگی کنند و کسی را اجازه نمیدادند که چهارپائی را بیش از آنچه بردن آن تواند، بار کند، و سقایان را میفرمودند تا مشک های خویش با کیسه ها بپوشند و آنان را پیمانه ای بود بیست وچهار دلو، و هر دلو چهار رطل، و آنان را فرمودی تا زیرجامهای کوتاه که عورت های آنان بپوشد و رنگ آن کبود میبود در پا کنند و آموزگاران دبستان را می ترساندند تا کودکان را تعذیر نکنند و بر سر هر که نیکو نمیخرید یا نمیفروخت می ایستادند و او را نهی میکردند و در کیل و وزن دقت میکردند ومحتسب را بود که در دارالعیار بنگرد. اما در اندلس این وظیفه را ’خطه الاحتساب’ میگفتند و آن را قاضی به عهده میگرفت و عادت چنان بود که محتسب در بازار سواره میرفت و کمک کاران او با وی بودند و یک تن از ایشان ترازوئی که بدان نان میسنجیدند در دست داشت و بهای گوشت بر کاغذی نوشته با خود داشت و گوشت فروشان جرأت نداشتند از آن بها که محتسب معین کرده، کمتر یا بیشتر بفروشند، و خیانت آنان بر وی پوشیده نمی ماند، چه محتسب کنیزی یا کودکی میفرستاد تا از آن بخرد آنگاه آن را میسنجید و اگر کم بود حال او را با دیگران چنین قیاس میکرد. و اندلسیان را در امر احتساب قوانینی بود که آنرا دست بدست داده و درس میگفتند آنچنانکه فقها احکام فقه را درس گویند. (از تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 صص 189- 191).
وظایف محتسب در معالم القربه چنین برشمرده شده است: شرائط حسبه و محتسب: امر به معروف و نهی از منکر. وظائف محتسب نسبت به شرابخواران و کسانی که مرتکب محرمات شوند. رسیدگی بکار اهل ذمه. رسیدگی بکار مردگان. رسیدگی به معاملات منکر و ناروا. آنچه بر مردان روا یا نارواست. منکرات در بازار. رسیدگی به اوزان و مقادیر و دیگر اندازه ها. رسیدگی به ترازوها و مکیل ها و ذرع ها. رسیدگی به کار علافان، درستی و نادرستی ایشان. رسیدگی به کار نانوایان و بهداشت ایشان. و نیز رسیدگی به کار این اصناف: کباب پزان. گوشت فروشان. خورشت پزان. کشتارکنندگان و شرایط کشتار. کله و پاچه و روده و پوست فروشان. آش پزان. ظرف شویان. حلیم و هریسه پزان. ماهی فروشان. زولابی پزان. شیرینی سازان. مشروب فروشان (غیرالکلی). عطاران و شمعسازان. شیرفروشان. بزازان. دلالان. بافندگان. دوزندگان و کلاه دوزان. ابریشم کاران. رنگرزان. پنبه کاران. کتان کاران. صرافان. زرگران. مسگران و آهنگران. کفشگران. دام داران. برده فروشان. گرمابه داران. سدر و صابون فروشان. حجامت و فصدکنندگان. پزشکان. آموزگاران کودکان. اذان گویان و خدمۀ مساجد. واعظان و اندرزگویان. ستاره شناسان و نامه نویسان. حدود و تعزیرات (قوانین کیفری، مجازاتهای مالی). قضاء و گواهی. امارت و ولایت. دریانوردان. کوزه گران. کاشی سازان. سوزن کاران. دوک سازان. حنافروشان. شانه گران. شیره پزان. غربال سازان. دباغان. لبافان. پوستین دوزان. حصیربافان. کاه فروشان. تخته و چوب فروشان. نجاران و بنایان. رجوع به محتسب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَسْ سِ)
عطادهنده بدانچه خشنود کند. (از منتهی الارب). کسی که عطا میکند بقدر کفایت یعنی چندان میدهد که گیرنده میگوید ’حسبی’ یعنی بس است مرا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَسْ سَ)
نعت مفعولی از تحسیب، تکیه داده به وساده و پشتی. (ناظم الاطباء). بر بالش نشسته، سیر خورانیده و نوشانیده شده، عطاشده که خوشنود شود. عطا کرده شدۀبقدر کفایت. (از منتهی الارب) ، کافی شده، تعظیم و تکریم شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ بُ)
بس است او را. (ترجمان القرآن عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحسب
تصویر تحسب
جست و جوی، رویداد پرسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسب
تصویر محسب
بسند آینده، دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسب الفرمان
تصویر حسب الفرمان
طبق دستور: (وقورچی باشی که دوسال بود در. . حسب الفرمان همایون بسایه سریر اعلی آمده در مازندران سعادت بساط بوسی دریافت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحسب
تصویر بحسب
بر وفق، بر روش، بر طریقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسب
تصویر احسب
والاشدن نیکو نژاد گشتن شتر سرخ و سپید، پیسه دار: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسبا
تصویر حسبا
جمع حسیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسبت
تصویر حسبت
مزد اجر، ثواب از خدای اجری که خدای مومنان را دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسبه
تصویر حسبه
مزد، ثواب، شمردن، حساب، امید مزد و ثواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسبی
تصویر حسبی
مزد آورد، ثواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسبت
تصویر حسبت
((حِ بَ))
مزد، اجر، ثواب از خدای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسب الامر
تصویر حسب الامر
به دستور، به فرمایش، بر اساس فرمایش
فرهنگ واژه فارسی سره