فقط. تنها. منحصراً. انحصاراً. بس، بسنده. کافی. بس و بس: دل جای تو شد حسب ببر زانکه دراین دل یا زحمت ماگنجد یا نقش خیالت. سنائی. ای شاه جهان ملک جهان حسب تراست وز دولت و اقبال شهی کسب تراست امروز به یک حمله هزاراسب بگیر فردا خوارزم و صد هزار اسب تراست. انوری. زان یکی عیبش که بشنید او و حسب بس فسرد اندر دل او مهر اسب. مولوی. چون خلقناکم شنیدی ای تراب خاک باشی حسب از وی رو متاب. مولوی