حسب حال، با «ال» (حرف تعریف عربی) به صورت ترکیب با بعضی کلمات عربی به کار می رود مثلاً حسب الاجازه، حسب الاستحقاق، حسب الاشاره، حسب الامر، حسب الحکم، حسب العاده، حسب المعمول، حسب الوظیفه، حسب الوعده، به صورت پیشوند اضافه با بعضی کلمات فارسی ترکیب شده و «ال» (حرف تعریف عربی) بر مضاف الیه افزوده اند مثلاً حسب الخواهش، حسب الفرمایش، حسب الفرموده، این ترکیب عربی - فارسی غلط است، زیرا «ال» (حرف تعریف عربی) نباید به کلمۀ فارسی افزوده شود، برطبق، بروفق، به اندازه فقط حسب حال: حسب الحال، برای مثال ترک چنگی چو در ز لعل افشاند / حسب حالی بدین صفت برخواند (نظامی۴ - ۷۰۷) ، حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند / محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند (حافظ - ۳۷۰) برحسب: (حرف اضافه) بر طبق، برای مثال شکر خدا که از مدد بخت کارساز / بر حسب آرزوست همه کاروبار دوست ی سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار / در گردشند برحسب اختیار دوست (حافظ - ۱۳۰)
شمردن، عدد فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس فقط، تنها، منحصراً، بسنده، کافی، بس بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق بر طبق، بر وفق، بدستور، بنابر، موافق
برحسب. به حسب. برطبق. مطابق. بروفق. به دستور. بنابر. موافق. حَسب: و بر حسب واقعه گویان. (گلستان). سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار در گردشند برحسب اختیار دوست. حافظ
خویشاوندی پدر. (مقدمه الادب زمخشری). هرچه بشمرند از گوهر مردم. (محمود بن عمر ربنجنی) ، گوهر نیک. (حبیش تفلیسی). گوهری و خداوند نژاد بزرگ شدن. (زوزنی). گوهری و خداوند نژاد نیک شدن. (تاج المصادر بیهقی). گوهر نیک. (دستوراللغه ادیب نطنزی). اندازۀ گوهر. (دهار). گوهر هر مرد و بزرگی وی از روی نسب و مال و دین و کرم و شرف بالفعل. (منتهی الارب). شرف ثابت در پدران. (منتهی الارب) ، بزرگی مرد از روی نسب. فخر به پدران یا فخر از روی مال و دین و شرف. بزرگی مرد از هنر و مال خود، بزرگی و شرف از آباء و اجداد. شرف و بزرگی از مال و جاه و دین. (غیاث). شرافت و بزرگی. اصل مردم. تبار. مفاخر پدران. تهانوی گوید: بفتح حاء و سین مهملتین، بزرگی مرد از روی نسب، کما فی الصراح. و در کشف اللغات گوید: حسب بفتحتین، بزرگی و بزرگواری مرد در دین و مال و فی فتح القدیر فی باب الکفو من النکاح، الحسب مکارم الاخلاق. و در ’المحیط’ از صدرالاسلام روایت کرده که او گفته است، حسیب کسی را نامند که او را جاه و حشمت و منصب باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). و سید شریف جرجانی گوید: هو ما یعده المرء من مفاخر نفسه و آبائه. (تعریفات). ج، احساب. زِئَم. عنصر. (منتهی الارب). نجر، نِجار. نُجار. (منتهی الارب) : گردانید او را بپاکی فاضل تر قریش از روی حسب. (تاریخ بیهقی ص 308) ، در تداول فارسی، بزرگواری و فضائل اکتسابی ِ شخص نسبت به کردار نیک. نیکویی. خوبی: گر ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب. ناصرخسرو. نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید حسب پرسی بحمداﷲ چو خورشید. نظامی. در یکی گفته که استادی طلب عاقبت بینی نیابی در حسب. مولوی
فقط. تنها. منحصراً. انحصاراً. بس، بسنده. کافی. بس و بس: دل جای تو شد حسب ببر زانکه دراین دل یا زحمت ماگنجد یا نقش خیالت. سنائی. ای شاه جهان ملک جهان حسب تراست وز دولت و اقبال شهی کسب تراست امروز به یک حمله هزاراسب بگیر فردا خوارزم و صد هزار اسب تراست. انوری. زان یکی عیبش که بشنید او و حسب بس فسرد اندر دل او مهر اسب. مولوی. چون خلقناکم شنیدی ای تراب خاک باشی حسب از وی رو متاب. مولوی