نمونه اصل چیزی دریا، حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته قابل کشتیرانی بوده و به اقیانوس راه داشته باشد، قلزم، بحر، داما، زو، یم، ژو
نمونه اصل چیزی دَریا، حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته قابل کشتیرانی بوده و به اقیانوس راه داشته باشد، قُلزُم، بَحر، داما، زُو، یَم، ژُو
که مغز دارد. مغزدار: لبیب، بامعنی. آکنده به معنی. قرین معنی. استوار. پرمغز: مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت سخنهای بامغز و فرخ نبشت. فردوسی. نیامدش بامغز گفتار اوی سرش تیزتر شد به آزار اوی. فردوسی. بدو گفت موبد که اندیشه کن کز اندیشه بامغز گردد سخن. فردوسی. ، چیزی است خوشبوی مثل عود. (شرفنامۀ منیری). نام خوشبوئی. (غیاث اللغات). بمعنی لادن و نوعی از عنبر و مشمومات باشد که بعربی حصین البان گویند. (برهان قاطع). حسن لبه. مهضومه، خوشبوی که از مشک وبان آمیزند. (منتهی الارب). غالیه که از روغن بان سازند، بدین صفت: عنبر خام یک مثقال، مسک اذفر نه مثقال، روغن بادام ده مثقال روغن را با عنبر بیامیزند و مشک، را صلایه کرده در آن ریزند و بهم برآرند. و در ظروف عاج نگاه دارند، بعضی صندل و عود و غیر آن داخل میکنند. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی) : از زلف تو بوی عنبر و بان آید زآن تنگ دهان هزار چندان آید. رودکی. ورش ببویی گمان بری که گل سرخ بوش بدو داد و مشک و عنبر با بان. رودکی. دگر بویهای خوش آورد باز... چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب. فردوسی. مردمی و آزادطبعی زو همی بوید بطبع همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان. فرخی. زخوش رنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چو بان گشتم. ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم. فرخی. به زلفش اندر تاب و بتابش اندر مشک به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان. فرخی. بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها وآنگه پیاله ها همه آکنده مشک و بان. منوچهری. جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او چون بوی خوش غالیه و عنبر بان است. منوچهری. ز خلق خوش تست شرمنده دائم چه مشک طرازی، چه بان حجازی. سوزنی. آهو بسر سبزه سبز مگر نافه بینداخت کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را. انوری. با بان آهوان که گزیند پلنگمشک برشان انگبین که گزیند ترنجبین. خاقانی. پس در آن مجمر که در تربیع منقل کرده اند اولین تثلیت مشک و عود و بان افشانده اند. خاقانی
که مغز دارد. مغزدار: لبیب، بامعنی. آکنده به معنی. قرین معنی. استوار. پرمغز: مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت سخنهای بامغز و فرخ نبشت. فردوسی. نیامدش بامغز گفتار اوی سرش تیزتر شد به آزار اوی. فردوسی. بدو گفت موبد که اندیشه کن کز اندیشه بامغز گردد سخن. فردوسی. ، چیزی است خوشبوی مثل عود. (شرفنامۀ منیری). نام خوشبوئی. (غیاث اللغات). بمعنی لادن و نوعی از عنبر و مشمومات باشد که بعربی حصین البان گویند. (برهان قاطع). حسن لبه. مهضومه، خوشبوی که از مشک وبان آمیزند. (منتهی الارب). غالیه که از روغن بان سازند، بدین صفت: عنبر خام یک مثقال، مسک اذفر نه مثقال، روغن بادام ده مثقال روغن را با عنبر بیامیزند و مشک، را صلایه کرده در آن ریزند و بهم برآرند. و در ظروف عاج نگاه دارند، بعضی صندل و عود و غیر آن داخل میکنند. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی) : از زلف تو بوی عنبر و بان آید زآن تنگ دهان هزار چندان آید. رودکی. ورش ببویی گمان بری که گل سرخ بوش بدو داد و مشک و عنبر با بان. رودکی. دگر بویهای خوش آورد باز... چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب. فردوسی. مردمی و آزادطبعی زو همی بوید بطبع همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان. فرخی. زخوش رنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چو بان گشتم. ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم. فرخی. به زلفش اندر تاب و بتابش اندر مشک به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان. فرخی. بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها وآنگه پیاله ها همه آکنده مشک و بان. منوچهری. جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او چون بوی خوش غالیه و عنبر بان است. منوچهری. ز خلق خوش تست شرمنده دائم چه مشک طرازی، چه بان حجازی. سوزنی. آهو بسر سبزه سبز مگر نافه بینداخت کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را. انوری. با بان آهوان که گزیند پلنگمشک برشان انگبین که گزیند ترنجبین. خاقانی. پس در آن مجمر که در تربیع منقل کرده اند اولین تثلیت مشک و عود و بان افشانده اند. خاقانی
دزد راه زن. دزد قاطع طریق. دزد بیابانی. راهزن. (شرفنامۀ منیری). رهزن: گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی از پس. (گلستان). و حکما گویند: چار کس از چار کس بجان برنجند، حرامی از سلطان، دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. (گلستان). ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی. سعدی. به حرامی چو شحنه شد خندان به حرمدان فروبرد دندان. اوحدی. - امثال: حرامی باش، حرامی سفره مباش، یعنی گاه خوردن رعایت اکیل بکن و سهم او مخور. ، حرامزاده. ولدالحرام، کولی. لوری. لولی. غره چی. قرشمال. غربال بند
دزد راه زن. دزد قاطع طریق. دزد بیابانی. راهزن. (شرفنامۀ منیری). رهزن: گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی از پس. (گلستان). و حکما گویند: چار کس از چار کس بجان برنجند، حرامی از سلطان، دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. (گلستان). ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی. سعدی. به حرامی چو شحنه شد خندان به حرمدان فروبرد دندان. اوحدی. - امثال: حرامی باش، حرامی سفره مباش، یعنی گاه ِ خوردن رعایت اکیل بکن و سهم او مخور. ، حرامزاده. ولدالحرام، کولی. لوری. لولی. غره چی. قرشمال. غربال بند
نام پسر رستم بن زال است. (برهان). از: فر (پیشاوند به معنی پیش) + آمرز، لغهً به معنی آمرزندۀ دشمن (یوستی، نام نامه ص 90 ستون 2). (از حاشیۀ برهان چ معین). ضبط صحیح این واژه باید به ضم میم باشد، و دو بار در اسکندرنامه با این ضبط در قافیه به کار رفته است: چنین گفت رستم فرامرز را که مشکن دل و بشکن البرز را. نظامی. صاحب انجمن آرای ناصری نویسد: ’آن در اصل فرمرز بوده یعنی شکوه زمین چنانکه کیومرث یعنی بزرگ زمین و تهم مرز که طهمورث معرب آن است یعنی شجاع زمین است’.
نام پسر رستم بن زال است. (برهان). از: فر (پیشاوند به معنی پیش) + آمرز، لغهً به معنی آمرزندۀ دشمن (یوستی، نام نامه ص 90 ستون 2). (از حاشیۀ برهان چ معین). ضبط صحیح این واژه باید به ضم میم باشد، و دو بار در اسکندرنامه با این ضبط در قافیه به کار رفته است: چنین گفت رستم فرامرز را که مشکن دل و بشکن البرز را. نظامی. صاحب انجمن آرای ناصری نویسد: ’آن در اصل فرمرز بوده یعنی شکوه زمین چنانکه کیومرث یعنی بزرگ زمین و تهم مرز که طهمورث معرب آن است یعنی شجاع زمین است’.
چهارمغز. جوز را گویند که گردکان است. (برهان). تخم درختی است از قسم میوه به فارسی گردکان و به هندی اکهروت گویند. (آنندراج). جوز مغز فارسی که بهندش اکهروت نامند. (شرفنامۀ منیری). گردکان که چهارمغز دارد. جوز. گردو. گوز. خسف. جوز چارمغز. ضبر و ضبر، درخت چارمغز. لب ّ، چارمغز گردکان است. (منتهی الارب) ، مغز تخمۀ کدو و خربزه و هندوانه و خیار، مغز پسته و فندق و بادام و گردو. - دهن الجوز، روغن چارمغز. و رجوع به گردکان شود
چهارمغز. جوز را گویند که گردکان است. (برهان). تخم درختی است از قسم میوه به فارسی گردکان و به هندی اکهروت گویند. (آنندراج). جوز مغز فارسی که بهندش اکهروت نامند. (شرفنامۀ منیری). گردکان که چهارمغز دارد. جوز. گردو. گوز. خسف. جوز چارمغز. ضَبْر و ضَبِر، درخت چارمغز. لُب ّ، چارمغز گردکان است. (منتهی الارب) ، مغز تخمۀ کدو و خربزه و هندوانه و خیار، مغز پسته و فندق و بادام و گردو. - دهن الجوز، روغن چارمغز. و رجوع به گردکان شود