جدول جو
جدول جو

معنی حدرو - جستجوی لغت در جدول جو

حدرو
(حَ دَرْ رُ)
نام رودی به اسپانیا که از میان شهر غرناطه گذرد. حدره
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حدور
تصویر حدور
نشیب، سراشیب، زمین گود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
بدراه، اسبی که بد راه می رود، آنکه به راه خطا می رود، بدآیین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درو
تصویر درو
درویدن، برش بوته های جو و گندم یا گیاهان دیگر از روی زمین با داس یا ماشین درو
درو کردن: بریدن گیاهان از روی زمین با داس یا ماشین درو، درویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدو
تصویر حدو
آواز خواندن ساربان برای شتران که تند بروند، راندن شتر با خواندن سرود و آواز
فرهنگ فارسی عمید
(حَ رَ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ دُرر)
سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُدْ دَ)
از محال بصره پهلوی خطۀ مزینه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُدْ دَ)
جمع واژۀ حادر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
راندن. (دهار). حداء. زجر کردن و راندن شتران را به سرود و آواز. (منتهی الارب). حدی خواندن. براندن شتران با آواز حدی. راندن شتر به نغمه. (تاج المصادر بیهقی) ، حدو لیل نهار را، تابع گردیدن شب روز را، حدو بر، برانگیختن بر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
فیلیپ. فیزیکدان قابل و مشعبد فرانسوی، مشهور به کموس. مولد پاریس (1731-1807 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
تدرج. (دهار). نام مرغی است صحرایی شبیه به خروس، در نهایت خوش روشی و خوش رفتاری، و آن را تذرو نیز گویند و معرب آن تدرج است و به تذرو معروف است، گویند با درخت سرورغبتی دارد... و آن را به دری تورنگ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به تذرو و تورنگ و تدرج شود.
- تدرو بهاری، از اسمای معشوق است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
ابن ابی حدردبن عمیر اسلمی، مکنی به ابوخراش مدنی. (الاصابه قسم اول ج 1 ص 331) (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
کسی. احدی. دیاری:ما بالدار حدرج، نیست در خانه کسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دُرْ رَ)
حدرو. نام رودی که از میان غرناطه جاری است
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
کثرت و اجتماع، گلۀ شتران تا سی عدد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَنْ دَ / دِ)
ستور بدراه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بدرفتار. (آنندراج). بدرونده. ناخوش رفتار. (صفت شخص و حیوان). بداخلاق:
چو بخت شهنشاه بدرو شود
از ایدر سوی چشمۀ سو شود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2094).
ز دانا بدروی دانش پذیرد
چو شمعی کان ز شمعی نور گیرد.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پولی که عیارش نه به اندازه است و بقلب شبیه تر است. مسکوکی که قلب و یا بار بیش از حد دارد. دیرمدار: سکۀ بدرو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است به فاصله چهل وشش هزارگزی شمال قلعۀ سرکاری معروف متصل به دریای سرخ آب علاقۀ حکومت درجه دو ارغستان ولایت قندهار افغانستان بمختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی 67 درجه و28 دقیقه و 5 ثانیه و عرض شمالی 31 درجه و 30 دقیقه و 24 ثانیه، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
الطریق من العلو الی السفل. راه سرازیری
لغت نامه دهخدا
(حَدْ وَ)
مرکّب از: حد + ور، محدود. حدپذیر. متناهی. مقابل بی حد و نامحدود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
زمین نشیب یا جائی که از آن فرودروند. (منتهی الارب). جائی که از آن جا فرودآیند
لغت نامه دهخدا
(تَ شَدْ دُ)
فرودآمدن به نشیب. (از منتهی الارب) ، برآماهیده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آماسیدن. (از منتهی الارب). آماس پیدا کردن. ورم کردن. باد کردن. حدر. رجوع به حدر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمین نشیب. (منتهی الارب). جای نشیب
لغت نامه دهخدا
(حُ دُرْ را)
چشم کلان یا سطبر و صلب و تیزنظر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درو
تصویر درو
عمل قطع کردن ساقه های گندم یا چیدن ساقه های جو و دیگر جبوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدر
تصویر حدر
فربه و ستبطر شدن، درشت و گرد اندام گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
ستور بد راه، ستور باری اسب باری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدره
تصویر حدره
چشم بر جسته، گلمژه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حد، کوستک ها خچور، آیین ها، اندازه ها زجر کردن و راندن شتران بسرود و آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدو
تصویر حدو
((حَ))
راندن شتر با آواز و سرود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درو
تصویر درو
((دِ رُ))
بریدن ساقه های گندم، برنج و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
سکو ایوان
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که درست راه نرود
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی