جدول جو
جدول جو

معنی حاف - جستجوی لغت در جدول جو

حاف
(حاف ف)
نعت فاعلی از حف ّ. گرداگردآینده چیزی را، و منه قوله تعالی: و تری الملائکه حافین من حول العرش... (قرآن 75/39) ، سخت چشم زخم رساننده، سویق حاف ّ، پست لت ناکرده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حاف
(فِنْ)
نعت فاعلی از حفی و حفوه. برهنه پای، سوده پای. (منتهی الارب) ، نعت فاعلی از حفایه و تحفایه. مبالغه کننده در مهربانی و نوازش و ظاهرکننده فرحت و سرور و بسیار پرسنده از حال کسی. (منتهی الارب) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
حاف
(حاف ف)
یکی از حافّان. (مهذب الاسماء). رجوع به حافان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حافظ
تصویر حافظ
(پسرانه)
نگهبان، آنکه تمام یا بخشی از قرآن را از حفظ کرده است، لقب شاعر بزرگ قرن هشتم، خواجه شمس الدین محمد شیرازی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حافظ الدین
تصویر حافظ الدین
(پسرانه)
آنکه محافظ و نگهبان دین است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حافی
تصویر حافی
کسی که بی کفش راه می رود، پابرهنه، برهنه پای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حافر
تصویر حافر
گود کننده، کنندۀ زمین، جمع حوافر، سم، سنب، سم ستور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حافل
تصویر حافل
مجتمع، فراهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جحاف
تصویر جحاف
سیل عظیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حافظ
تصویر حافظ
حفظ کننده، نگه دارنده، نگهبان، نگهدار، ازبردارنده، ویژگی کسی که تمام یا بخشی از قرآن را حفظ است
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
نعت فاعلی از حفل، ضرع حافل، پستان بسیارشیر و پرشیر. ج، حفل، حوافل. (مهذب الاسماء) : شاه حافل، گوسفند بسیارشیر، واد حافل، وادی بسیارتوجبه، یعنی بسیارسیل
لغت نامه دهخدا
(فِ)
کنارۀ شهر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جائی که دوتا میشود کنج دهان بجانب روی. (منتهی الارب) ، اول کار. (مهذب الاسماء) ، حالت اصلی، خلقت اولی
لغت نامه دهخدا
(فِ)
دیهی است میان بالس و حلب و دیر حافر بدانجاست. راعی گوید:
أ من آل وسنی آخراللیل زائر
و وادی العویر دوننا والسواخر
تخطت الینا رکن هیف و حافر
طروقاً و انی منک هیف و حافر.
و همه این نامها مواضعی نزدیک به شام میباشد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
کنار چیزی. کنارۀ رود. ج، حافات. (مهذب الاسماء) ، حاجت، سختی. شدّت، گاو خرمن کوبی که بر کناره باشد و نسبت به گاوان همراه خود زیاده تر گردش دارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نعت فاعلی از حفد و حفود و حفدان، نواسۀ پسرینه. (مهذب الاسماء). نژاد پسرینه. نواده. نبیره. فرزندزاده. (غیاث از کنز). دخترزاده، داماد. (غیاث) (کنزاللغات) ، پدرزن، برادرزن، یار. یاریگر. دوست. (غیاث) (کنزاللغات) ، خدمتکار. (غیاث). در خدمت شتابنده. نیکوخدمت. ج، احفاد، حفده، حوافد
لغت نامه دهخدا
(فِ)
یکی از قلاع صنعاء یمن، از حازۀ بنی شهاب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از حفی ً و حفوهً، برهنه پای، (منتهی الارب)، پابرهنه، (منتهی الارب) : التزام کرد عورات را سافرات الوجوه، و رجال را حافیات الارجل از خانها بیرون آورد، (جهانگشای جوینی)،
آن یکی تا کعبه حافی میرود
وآن یکی تا مسجد از خود می شود،
مولوی،
، سوده پای، (منتهی الارب)، سوده سپل، سوده سم، (منتهی الارب)، ج، حافون، حافات، (مهذب الاسماء)، حفاه، (منتهی الارب) (غیاث اللغات)، قاضی، (منتهی الارب)، داور
لغت نامه دهخدا
تصویری از جحاف
تصویر جحاف
زحمت دادن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
قوه حافظه، مقابل قوه ذاکره، نیروئی است که جای آن تجویف اخیر دماغ است و کار آن نگاهداری چیزهائی است که نیروی واهمه آنرا درک کند از امور جزئیه، پس حافظه خزانه وهم است مانند خیال برای حس مشترک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافظ قلعه
تصویر حافظ قلعه
دزدار
فرهنگ لغت هوشیار
نوه نبیره، پیشیار، نگارگر فرزند زاده نبیره نوه، خدمتکار مدد کار خادم، جمع حفده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافذ
تصویر حافذ
یار دوست، پیشیار (خدمتکار)، نوه، داماد، برادر زن، پدر زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافر
تصویر حافر
گود کننده، حفر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافظ
تصویر حافظ
نگاهدار، حارس، گوشدار، دارنده، حفیظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافل
تصویر حافل
پر شیر پر بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافی
تصویر حافی
برهنه پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافر
تصویر حافر
((فِ))
حفر کننده، سم، جمع حوافر، کفش چوبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حافظ
تصویر حافظ
((فِ))
نگهبان، حارس، از بر کننده قرآن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حافه
تصویر حافه
((فِ))
فرزندزاده، خدمتکار، جمع حفده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حافی
تصویر حافی
پابرهنه، جمع حفاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حافد
تصویر حافد
((فِ))
فرزندزاده، خدمتکار، جمع حفده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حافظه
تصویر حافظه
ویر
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت برهنه پا، پابرهنه، پاپتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاسدار، حارس، حامی، محافظ، مدافع، مهیمن، نگاهبان، نگهبان، حفظکننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد