جدول جو
جدول جو

معنی جری - جستجوی لغت در جدول جو

جری
وظیفه، راتبه، برای مثال دور از او وز همت او کاین قدر / از جری ام آیدش اندر نظر (مولوی - ۵۸۹)
تصویری از جری
تصویر جری
فرهنگ فارسی عمید
جری
دلیر، بی باک، گستاخ
تصویری از جری
تصویر جری
فرهنگ فارسی عمید
جری
کودکی دختران بهادر، بیباک، دلاور، شجاع، دلیر
تصویری از جری
تصویر جری
فرهنگ لغت هوشیار
جری((جِ))
ممال کلمه اجراء به معنی مستمری، راتبه
تصویری از جری
تصویر جری
فرهنگ فارسی معین
جری((جَ))
گستاخ، بی باک
تصویری از جری
تصویر جری
فرهنگ فارسی معین
جری
بی آزرم، بی پروا، گستاخ، دلیر، شجاع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جری
عصبانی، جنجالی، مصمم، خس و خاشاک، بالا، سربالایی، آفتابه ی سفالی، ظرف مسین کوچکتر از آفتابه، آفتابه ی کوچک.، آفتابه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جریر
تصویر جریر
(پسرانه)
نام دانشمند معروف و مؤلف تاریخ طبری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تجری
تصویر تجری
جرئت کردن، دلیری کردن، گستاخی، سرپیچی، نافرمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجری
تصویر اجری
جیره، وظیفه، راتبه، مقرری، مستمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جریح
تصویر جریح
مجروح، زخمی، زخم دار، برای مثال خویشتن را لقب نهاده مسیح / وز دمش صدهزار سینه جریح (سنائی۱ - ۴۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جرید
تصویر جرید
نیزۀ کوتاه، یکه و تنها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جریب
تصویر جریب
واحد اندازه گیری سطح زمین برابر با ۰۰۰/۱۰ مترمربع، هکتار
فرهنگ فارسی عمید
(اَ جُرْ ری ی)
محمد بن حسین بن عبدالله شافعی بغدادی ملقب به اجری، منسوب بقریه ای در بغداد. وی محدث و صالح و عابد بود و از ابومسلم لخمی و ابوشعیب حرابی و جماعتی بسیار روایت کرده و در حدیث و فقه تصانیف بسیار دارد و خطیب بغدادی در تاریخ خویش نام او آورده و گفته است: او ثقه و صدوق و ضعیف بود و وی را تصانیف بسیار است. در بغداد قبل از سال 330 هجری قمری حدیث گفت سپس به مکه منتقل شد و در آنجا سکونت کرد و هم بدانجا درگذشت و از او جماعتی از حفاظ روایت کرده اند، از جمله ابونعیم اصفهانی صاحب کتاب حلیهالاولیاء و غیره. و بعض علماء مرا خبر داده اند چون به مکه شد او را خوش آمد از آنجا و گفت: اللهم ارزقنی الاقامه بها سنهً، پس شنید که گوینده ای میگوید: بل ثلثین سنه، و پس از آن سی سال بدانجا بزیست و در محرم سال 360 هجری قمری هم بدانجا وفات یافت - انتهی. و او غیر شیخ استاد ابی بکر بن فورک متکلم اصولی ادیب نحوی واعظ اصفهانی است که او نیز به محمد بن حسین موسوم است. (روضات الجنّات)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُرْ ری ی)
نسبت است و مفید معنی آجرسازی و آجرفروشی است و جمعی از قدما به این نسبت مشهور شده اند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مستمری. مقرری. جیره. وظیفه و راتبه. جنسی که بلشکریان و جز آنان میداده اند. آن را اجراء و اجرا و جری و جیره نیز گویند: و ابوبکر اجری از مسطح بن اثاثه بازگرفته بود و گفت من چندین گاه او را بپروردم و او فرزندمرا سخن زشت گفت. خدای تعالی در شأن او آیه فرستاد... پس ابوبکر اجری باز بمسطح داد. (ترجمه بلعمی).
دی کسی گفت که اجری ّ تو چند است از میر
گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم.
فرخی.
بی اجری و مشاهره ای درس ادب و علم دارد. (تاریخ بیهقی).
ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک
بجهد روی نما را همی دهند اجری.
ناصرخسرو.
ور تو خواهی در اجری امسال
آوری خط محوکردۀ پار.
خاقانی.
در نظامی که آسمان دارد
اجری مملکت دو نان دارد.
نظامی.
بر آن سه ماه بنامش معدّلان نهار
بتازگی بنوشتند خطّ اجری را.
سلمان ساوجی.
- اجری دادن، راتبه و مستمری دادن: و اگر کسی در حج بماندی او را اجری دادی (قصی ّ) و بر قبائل عرب توزیع کردی و نفقه دادی. (ترجمه بلعمی). این سلمی با جماعتی از مرتدان به دیهی شد... و چون آنجا بنشست و هرکه از مرتدان عرب بسوی او گرد آمدندی او اجری همی دادی و مردمان را گرد همی کرد. (ترجمه بلعمی). و هر عالمی که از او خطا آمدی و عمر خواستی که بر او انکار کند، محمد بن مسلمه را فرستادی و از سیرت او پرسیدی و عمر او را معزول کردی و از بیت المال او را اجری همی دادند. (ترجمه بلعمی). ایشانرا همان جا مقام باید کرد تا عامی اجری و بیستگانی می دهد. (تاریخ بیهقی).
- اجری داشتن، دارای راتبه و وظیفه بودن: من وکیلدر محتشمی ام و اجری و مشاهره و صلتی گران دارم. (تاریخ بیهقی). خواجه گفت ناچار چون وکیلدر محتشمی است و اجری و مشاهره و صلت دارد... او را چاره نبوده است. (تاریخ بیهقی).
- اجری راندن، راتبه و وظیفه مقرر داشتن: پس هرمز هرکه با وی بود (با پسر ملک ترک) همه را بسراهای نیکو فرودآورد و اجری بر ایشان براند و چهل روز بداشتشان تا ماندگی سفر از ایشان بشد. (ترجمه بلعمی). پس بفرمود تا ایشان را بشهر آوردند و اجری ها بر ایشان همی راندند. (ترجمه بلعمی). کارسیستان لیث را مستقیم شد و خزاین طاهر فروگرفت و برحرم او اجری فرمود تا برانند. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(اِ را/ اُ را)
وظیفه یعنی طعام هرروزه که بمحتاجان دهند و علوفه. (غیاث اللغات از لطائف و شرح تحفهالعراقین)
لغت نامه دهخدا
(اِ ری ی)
روش. عادت.
لغت نامه دهخدا
(بُ ی ی)
بلا. سختی. ج، بجاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داهیه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آجری
تصویر آجری
آگوری منسوب باجر برنگ آجر، اخرا، جنس خوب و مرغوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجری
تصویر تجری
جرئت و دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریح
تصویر جریح
زخمی جرد افگار خسته زخمدار افگرا مجروح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریب
تصویر جریب
مقدار معلوم از موزون و زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریر
تصویر جریر
افسار شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرید
تصویر جرید
شاخ خرما، تک تنها تنها تنهارو منفرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریا
تصویر جریا
روش، عادت، خو، طبیعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجری
تصویر تجری
((تَ جَ رِّ))
دلیری کردن، شجاعت، نافرمانی، سرپیچی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جریح
تصویر جریح
((جَ))
مجروح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جریر
تصویر جریر
((جَ))
رسنی که شتر را به جای افسار باشد، جاری، روان، تندزبان، گویا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جریب
تصویر جریب
((جَ))
صدهزار مترمربع، واحدی برای اندازه گیری زمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جرید
تصویر جرید
((جَ))
تنها، تنهارو، منفرد
فرهنگ فارسی معین
مقدار زمینی که با مقیاس رسمی منطقه ده هزارمتر مربع است ولی
فرهنگ گویش مازندرانی
شیشه ی خرد شده، ریز، خرد
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع نان
فرهنگ گویش مازندرانی
دانه های سخت، شن
دیکشنری اردو به فارسی