نوحه کردن. (انجمن آرا) (از برهان). نالیدن. (از برهان). نوا کردن. (از آنندراج). به بانگ بلند گریه کردن و زاریدن. (ناظم الاطباء). نویدن. رجوع به نویدن شود: کسی که کان عسل شد چرا ترش گوید کسی که مرده ندارد چرا همی نوید. مولوی (از انجمن آرا). ، لرزیدن. (از برهان). رجوع به نویدن شود
نوحه کردن. (انجمن آرا) (از برهان). نالیدن. (از برهان). نوا کردن. (از آنندراج). به بانگ بلند گریه کردن و زاریدن. (ناظم الاطباء). نویدن. رجوع به نویدن شود: کسی که کان عسل شد چرا ترش گوید کسی که مرده ندارد چرا همی نوید. مولوی (از انجمن آرا). ، لرزیدن. (از برهان). رجوع به نویدن شود
بصیغۀ تثنیه، هر دو خایه. (غیاث اللغات). هردو خصیه. (آنندراج). دو خصیه. حذنتان. دوخایه. تخمها که از اعضاء رئیسۀ چهارگانه قدماست. (یادداشت مؤلف) : بوزنه بر چوب نشست از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته بود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 62).
بصیغۀ تثنیه، هر دو خایه. (غیاث اللغات). هردو خصیه. (آنندراج). دو خصیه. حذنتان. دوخایه. تخمها که از اعضاء رئیسۀ چهارگانه قدماست. (یادداشت مؤلف) : بوزنه بر چوب نشست از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته بود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 62).
دهی است از دهستان فراشبند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، در 82 هزارگزی غرب فیروزآباد، بر کنار راه فراشبند به کازرون، در جلگۀ گرمسیری واقع است و 880 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه، محصولش غلات و خرما و تنباکو، شغل مردمش زراعت و باغداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان فراشبند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، در 82 هزارگزی غرب فیروزآباد، بر کنار راه فراشبند به کازرون، در جلگۀ گرمسیری واقع است و 880 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه، محصولش غلات و خرما و تنباکو، شغل مردمش زراعت و باغداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
زیبا. آراسته. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به آئین. (فرهنگ فارسی معین). نوآئین: نوروز جهان چون بت نوآئین از لاله همه کوه بسته آذین. کسائی. به پیشش بتان نوآئین به پای تو گفتی بهشت است کاخ و سرای. فردوسی. یک توده شارهای نگارین به ده درست یک خانه بردگان نوآئین به ده درم. فرخی. نوای تو ای خوب ترک نوآئین درآورد در کار من بینوائی. منوچهری. فسانه گرچه باشد نغز و شیرین به وزن و قافیه گردد نوآئین. فخرالدین اسعد. دگر دید شهری نوآئین به راه کهی نزد او سرش بر اوج ماه. اسدی. یکی جشن نوآئین کرده بد شاه که بد درخورد آن دیهیم و آن گاه. شمسی (یوسف و زلیخا). ز هر چهار نوآئین تر و بدیعتر است نگار من که زمانه چو او ندید نگار. مسعودسعد. مهربان داشتم نوآئینی چینیی بلکه دردبرچینی. نظامی. ببینید کز هر دو پیکر کدام نوآئین تر آید چو گردد تمام. نظامی. ، بدیع. (فرهنگ اسدی ص 379). شگفت. طرفه. (اوبهی). آنکه به طرزی تازه جلوه گر شده باشد. (از رشیدی). جالب توجه: کمان را بیفکند و زوبین گرفت به زوبین شکار نوآئین گرفت. فردوسی. همی راند با رومیان نیکبخت پی دیدن آن نوآئین درخت. فردوسی. پیاده شد از اسب سالار نو درخت نوآئین پر از بار نو. فردوسی. شاخ است همه آتش زرین و همه شاخ پر زرّ کشیده است و فراخ (؟) است و نوآئین. عماره (از فرهنگ اسدی). همه عالم ز فتوح تو نگاری گشته ست همچو آگنده به صد رنگ نوآیین سیرنگ. فرخی. گفتم به روز بار توان رفت پیش او گفتا چو یک مدیح نوآئین بری توان. فرخی. مرا نوآئین باغی است روی آن بت روی که زآسمان چو دگر باغها نخواهد نم. فرخی. بدید آن درخت نوآئین به بار چو باغی براز گونه گون میوه دار. اسدی. بسی هدیه های نوآئینش داد همیدون یکی گاو زرینش داد. اسدی. وامروز پاک باز ز من بربود آن حله های خوب نوآئینم. ناصرخسرو. در حسرت آن عنبر و دیبای نوآئین فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد. سنائی. مغنی بیار آن نوای غریب نوآئین تر از نالۀ عندلیب. نظامی. ، نوپدیده آمده. (اوبهی) (فرهنگ خطی) (برهان قاطع) (فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). جدید. تازه. مستحدث. نو. نوظهور: نمانی دگرگون به هر گوشه ای درفشی نوآئین و نو توشه ای. فردوسی. ز کین نوآئین و کین کهن مگر در جهان تازه گردد سخن. فردوسی. سرانجام لشکر نماند نه شاه بیاید نوآئین یکی پیشگاه. فردوسی. ، نوباوه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، که شیوۀ تازه و بدیع دارد. که روش نو و تازه دارد. مبدع. مبتکر: هرچه زیور بود نوروز نوآئین آن همه برد بر گلهای باغ وراغ نوروزی به کار. فرخی. نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله. منوچهری. سرودی گفت کوسان نوآئین در او پوشیده حال ویس و رامین. فخرالدین اسعد. ، شایسته. پسندیده. مطلوب. خوب. مرغوب. به آئین: گر نام نکوباید و کردار نوآئین دارند بحمداللّه و هستند سزاوار. فرخی. لاجرم سلطان امروز بدو شادتر است هم بدین حال نوآئین و بدین بخت جوان. فرخی. نواگر شدند آن پریچهرگان نوآئین بود ماه در مهرگان. نظامی. ای گرامی تر ز دانش وی نوآئین تر ز دین. قطران (از انجمن آرا). سراینده هر یک دگرگون سرود سرودی نوآئین تر از صد درود. نظامی. ، بدعت. مبتدع. رسم بد. بی رسم. (یادداشت مؤلف) : دو کار است هر یک به نفرین و بد گزاینده رسمی نوآئین و بد. فردوسی (از یادداشت مؤلف). ، جوان: نوآئین یکی شاه بنشاندند سراسر بر او آفرین خواندند. فردوسی. بتان را به شاه نوآئین نمود که بودند چون گوهر نابسود. فردوسی. روارو برآمد که بگشای راه که آمد نوآئین گو تاج خواه. فردوسی. ، نورسیده. تازه پا. که هنوز سروسامانی نیافته است: جان شهربند طبع و خرد ده کیای تو در خوان این غریب نوآئین چه مانده ای ؟ خاقانی. جان را به فقر بازخر از حادثات از آنک خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا. خاقانی. ، خوشبخت. بختیار: بدو گفت رستم که ای پهلوان نوآئین و نوساز و فرخ جوان. فردوسی. دلم خواهد ولی بختم نسازد نوآئین آنکه بخت او را نوازد. نظامی. نوآئین ترین شاه آفاق بود نوازادۀ عیص اسحاق بود. نظامی. ، شخصی که آئین تازه و رسم نوی احداث کند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). مبدع. (ناظم الاطباء)، {{اسم مرکّب}} آراستگی و زینت خانه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، نو آیین، راه و روش تازه و بدیع. (انجمن آرا) (آنندراج). رسم تازه. عادت نو. (ناظم الاطباء). آئین نو، دین جدید. (فرهنگ فارسی معین). آئین و مذهب تازه
زیبا. آراسته. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به آئین. (فرهنگ فارسی معین). نوآئین: نوروز جهان چون بت نوآئین از لاله همه کوه بسته آذین. کسائی. به پیشش بتان نوآئین به پای تو گفتی بهشت است کاخ و سرای. فردوسی. یک توده شارهای نگارین به ده درست یک خانه بردگان نوآئین به ده درم. فرخی. نوای تو ای خوب ترک نوآئین درآورد در کار من بینوائی. منوچهری. فسانه گرچه باشد نغز و شیرین به وزن و قافیه گردد نوآئین. فخرالدین اسعد. دگر دید شهری نوآئین به راه کُهی نزد او سَرْش بر اوج ماه. اسدی. یکی جشن نوآئین کرده بُد شاه که بُد درخورد آن دیهیم و آن گاه. شمسی (یوسف و زلیخا). ز هر چهار نوآئین تر و بدیعتر است نگار من که زمانه چو او ندید نگار. مسعودسعد. مهربان داشتم نوآئینی چینیی بلکه دردبرچینی. نظامی. ببینید کز هر دو پیکر کدام نوآئین تر آید چو گردد تمام. نظامی. ، بدیع. (فرهنگ اسدی ص 379). شگفت. طرفه. (اوبهی). آنکه به طرزی تازه جلوه گر شده باشد. (از رشیدی). جالب توجه: کمان را بیفکند و زوبین گرفت به زوبین شکار نوآئین گرفت. فردوسی. همی راند با رومیان نیکبخت پی دیدن آن نوآئین درخت. فردوسی. پیاده شد از اسب سالار نو درخت نوآئین پر از بار نو. فردوسی. شاخ است همه آتش زرین و همه شاخ پر زرّ کشیده است و فراخ (؟) است و نوآئین. عماره (از فرهنگ اسدی). همه عالم ز فتوح تو نگاری گشته ست همچو آگنده به صد رنگ نوآیین سیرنگ. فرخی. گفتم به روز بار توان رفت پیش او گفتا چو یک مدیح نوآئین بری توان. فرخی. مرا نوآئین باغی است روی آن بت روی که زآسمان چو دگر باغها نخواهد نم. فرخی. بدید آن درخت نوآئین به بار چو باغی براز گونه گون میوه دار. اسدی. بسی هدیه های نوآئینْش داد همیدون یکی گاو زرینْش داد. اسدی. وِامروز پاک باز ز من بربود آن حله های خوب نوآئینم. ناصرخسرو. در حسرت آن عنبر و دیبای نوآئین فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد. سنائی. مغنی بیار آن نوای غریب نوآئین تر از نالۀ عندلیب. نظامی. ، نوپدیده آمده. (اوبهی) (فرهنگ خطی) (برهان قاطع) (فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). جدید. تازه. مستحدث. نو. نوظهور: نمانی دگرگون به هر گوشه ای درفشی نوآئین و نو توشه ای. فردوسی. ز کین نوآئین و کین کهن مگر در جهان تازه گردد سخن. فردوسی. سرانجام لشکر نماند نه شاه بیاید نوآئین یکی پیشگاه. فردوسی. ، نوباوه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، که شیوۀ تازه و بدیع دارد. که روش نو و تازه دارد. مبدع. مبتکر: هرچه زیور بود نوروز نوآئین آن همه برد بر گلهای باغ وراغ نوروزی به کار. فرخی. نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله. منوچهری. سرودی گفت کوسان نوآئین در او پوشیده حال ویس و رامین. فخرالدین اسعد. ، شایسته. پسندیده. مطلوب. خوب. مرغوب. به آئین: گر نام نکوباید و کردار نوآئین دارند بحمداللَّه و هستند سزاوار. فرخی. لاجرم سلطان امروز بدو شادتر است هم بدین حال نوآئین و بدین بخت جوان. فرخی. نواگر شدند آن پریچهرگان نوآئین بود ماه در مهرگان. نظامی. ای گرامی تر ز دانش وی نوآئین تر ز دین. قطران (از انجمن آرا). سراینده هر یک دگرگون سرود سرودی نوآئین تر از صد درود. نظامی. ، بدعت. مبتدع. رسم بد. بی رسم. (یادداشت مؤلف) : دو کار است هر یک به نفرین و بد گزاینده رسمی نوآئین و بد. فردوسی (از یادداشت مؤلف). ، جوان: نوآئین یکی شاه بنشاندند سراسر بر او آفرین خواندند. فردوسی. بتان را به شاه نوآئین نمود که بودند چون گوهر نابسود. فردوسی. روارو برآمد که بگشای راه که آمد نوآئین گو تاج خواه. فردوسی. ، نورسیده. تازه پا. که هنوز سروسامانی نیافته است: جان شهربند طبع و خرد ده کیای تو در خوان این غریب نوآئین چه مانده ای ؟ خاقانی. جان را به فقر بازخر از حادثات از آنک خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا. خاقانی. ، خوشبخت. بختیار: بدو گفت رستم که ای پهلوان نوآئین و نوساز و فرخ جوان. فردوسی. دلم خواهد ولی بختم نسازد نوآئین آنکه بخت او را نوازد. نظامی. نوآئین ترین شاه آفاق بود نوازادۀ عیص اسحاق بود. نظامی. ، شخصی که آئین تازه و رسم نوی احداث کند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). مبدع. (ناظم الاطباء)، {{اِسمِ مُرَکَّب}} آراستگی و زینت خانه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، نو آیین، راه و روش تازه و بدیع. (انجمن آرا) (آنندراج). رسم تازه. عادت نو. (ناظم الاطباء). آئین نو، دین جدید. (فرهنگ فارسی معین). آئین و مذهب تازه
شنودن. (فرهنگ فارسی معین). شنیدن. (آنندراج). استماع کردن. نیوشیدن. بشنیدن. (یادداشت مؤلف) : چو رودابه این از پدر بشنوید دلش گشت پرخون رخش شنبلید. فردوسی. چو یزدان پرستنده او را بدید چنان نالۀ زار او بشنوید. فردوسی. امیر آواز ابواحمد بشنوید بیگانه، پوشیده نگاه کرد مردی را دید، هیچ نگفت تا حدیث تمام کرد. (تاریخ بیهقی) ، گوش دادن. (یادداشت مؤلف) ، بو کردن. (آنندراج). بوئیدن
شنودن. (فرهنگ فارسی معین). شنیدن. (آنندراج). استماع کردن. نیوشیدن. بشنیدن. (یادداشت مؤلف) : چو رودابه این از پدر بشنوید دلش گشت پرخون رخش شنبلید. فردوسی. چو یزدان پرستنده او را بدید چنان نالۀ زار او بشنوید. فردوسی. امیر آواز ابواحمد بشنوید بیگانه، پوشیده نگاه کرد مردی را دید، هیچ نگفت تا حدیث تمام کرد. (تاریخ بیهقی) ، گوش دادن. (یادداشت مؤلف) ، بو کردن. (آنندراج). بوئیدن
جمع واژۀ غزنوی در حالت نصب و جر، و آن منسوب به غزنه است. به قول صاحب النقودالعربیه غزنویین غلط و صحیح آن غزنیین است. رجوع به غزنوی و غزنویه و غزنویون شود، سلاطین و حکام غزنوی. رجوع به غزنویان شود
جَمعِ واژۀ غزنوی در حالت نصب و جر، و آن منسوب به غزنه است. به قول صاحب النقودالعربیه غزنویین غلط و صحیح آن غزنیین است. رجوع به غزنوی و غزنویه و غزنویون شود، سلاطین و حکام غزنوی. رجوع به غزنویان شود
بمعنی زنویه است که ناله و مویه و زوزه کردن سگ باشد. (برهان). ناله کردن سگ. (فرهنگ رشیدی). ناله کردن سگ. زوزه کشیدن سگ. (فرهنگ فارسی معین). زنویه. (آنندراج). زوزه کشیدن سگ. (ناظم الاطباء) : هریر،زنوییدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مویه و ناله کردن، ولوله کردن، شخولیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به زنویه شود
بمعنی زنویه است که ناله و مویه و زوزه کردن سگ باشد. (برهان). ناله کردن سگ. (فرهنگ رشیدی). ناله کردن سگ. زوزه کشیدن سگ. (فرهنگ فارسی معین). زنویه. (آنندراج). زوزه کشیدن سگ. (ناظم الاطباء) : هریر،زنوییدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مویه و ناله کردن، ولوله کردن، شخولیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به زنویه شود