به معنی تولیدن باشد که رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن است. (برهان). به معنی رمیدن و دور شدن بود و تولیدن نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). تولیدن و گریختن و رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن. (ناظم الاطباء) ، شرمنده شدن در حضور خصم. (برهان). بسیار شرمنده شدن. (ناظم الاطباء). شرمنده شدن و شکسته شدن به حضور خصم. (آنندراج) ، پرسیدن و تفحص کردن و جاسوسی کردن. (ناظم الاطباء)
به معنی تولیدن باشد که رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن است. (برهان). به معنی رمیدن و دور شدن بود و تولیدن نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). تولیدن و گریختن و رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن. (ناظم الاطباء) ، شرمنده شدن در حضور خصم. (برهان). بسیار شرمنده شدن. (ناظم الاطباء). شرمنده شدن و شکسته شدن به حضور خصم. (آنندراج) ، پرسیدن و تفحص کردن و جاسوسی کردن. (ناظم الاطباء)
همان توختن مذکور است. (آنندراج). به معنی تاخت و تاراج کردن باشد، به معنی اندوختن و جمع نمودن و حاصل کردن، کشیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) ، گستردن، آشکار نمودن. (ناظم الاطباء) ، گزاردن و ادا نمودن. (برهان). ادا نمودن. (ناظم الاطباء) : هم از گنج ماشان بتوزید وام به دیوانها برنویسید نام. فردوسی. به همه معانی رجوع به توختن و توز شود
همان توختن مذکور است. (آنندراج). به معنی تاخت و تاراج کردن باشد، به معنی اندوختن و جمع نمودن و حاصل کردن، کشیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) ، گستردن، آشکار نمودن. (ناظم الاطباء) ، گزاردن و ادا نمودن. (برهان). ادا نمودن. (ناظم الاطباء) : هم از گنج ماشان بتوزید وام به دیوانها برنویسید نام. فردوسی. به همه معانی رجوع به توختن و توز شود
از: ’تول’ + ’یدن’ پسوند مصدری. (حاشیۀ برهان چ معین). رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن. (برهان) (از ناظم الاطباء). رمیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : سخت می تولی ز تربیعات آن وز وبال و کینه و آفات آن. مولوی. رجوع به تول و فاتولیدن شود
از: ’تول’ + ’یدن’ پسوند مصدری. (حاشیۀ برهان چ معین). رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن. (برهان) (از ناظم الاطباء). رمیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : سخت می تولی ز تربیعات آن وز وبال و کینه و آفات آن. مولوی. رجوع به تول و فاتولیدن شود
صدا و ندا و فریاد و آواز و شور و غوغا کردن باشد و به معنی غریدن و غرنبیدن و عربده کردن هم هست. (برهان) (آنندراج). خواندن کسی را برای یاری و به آواز بلند فریاد کردن و غریدن و غرنبیدن و هنگامه و شور و غوغا برپا کردن. (ناظم الاطباء). غرنبیدن. (شرفنامۀ منیری). صدا و ندا باشد. (فرهنگ جهانگیری). از ’توف’ + ’یدن’ (پسوند مصدری). (حاشیۀ برهان چ معین) : جهان پر شد از نالۀ کرنای ز توفیدن کوس و زخم درای. شاهنامه (از شرفنامۀ منیری). ز توفیدن بوق و از بانگ تیز همه بیشه بد چون خزان برگ ریز. اسدی (گرشاسب نامه). ، به معنی جنبش و برهم خوردگی خلایق و وحوش نیز گفته اند و آن را به عربی هزاهز خوانند. (برهان) (آنندراج). جنبش و برهم خوردگی بود. (فرهنگ جهانگیری) : از آواز گردان بتوفید کوه زمین آمد از نعل اسبان ستوه. فردوسی. یکی باد برخاست بس هولناک دل جنگیان گشت از آن پر ز باک بتوفید کوه و بدرید دشت خروشش همی از هوا برگذشت. فردوسی. بجنبید دشت و بتوفید کوه ز بانگ سواران هر دو گروه. فردوسی. مغزمان روزه بتوفید و تبه کرد و بسوخت باد این عید گرامی به سماع و به شراب. فرخی. بفرمود تا هر بوق و کوس ودهل که داشتند و صنج و درای و اسفیدمهره، یکبار بزدند چنانکه از آن آواز، عالم بتوفید. (اسکندرنامۀ قدیم، نسخۀ سعید نفیسی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از آواز بوق و کوس عالم بتوفید. (اسکندرنامۀ قدیم، ایضاً). عجب نیست از سوز من گر به باغ بتوفد درخت و بسوزد گیاغ. بهرامی غزنوی
صدا و ندا و فریاد و آواز و شور و غوغا کردن باشد و به معنی غریدن و غرنبیدن و عربده کردن هم هست. (برهان) (آنندراج). خواندن کسی را برای یاری و به آواز بلند فریاد کردن و غریدن و غرنبیدن و هنگامه و شور و غوغا برپا کردن. (ناظم الاطباء). غرنبیدن. (شرفنامۀ منیری). صدا و ندا باشد. (فرهنگ جهانگیری). از ’توف’ + ’یدن’ (پسوند مصدری). (حاشیۀ برهان چ معین) : جهان پر شد از نالۀ کرنای ز توفیدن کوس و زخم درای. شاهنامه (از شرفنامۀ منیری). ز توفیدن بوق و از بانگ تیز همه بیشه بد چون خزان برگ ریز. اسدی (گرشاسب نامه). ، به معنی جنبش و برهم خوردگی خلایق و وحوش نیز گفته اند و آن را به عربی هزاهز خوانند. (برهان) (آنندراج). جنبش و برهم خوردگی بود. (فرهنگ جهانگیری) : از آواز گردان بتوفید کوه زمین آمد از نعل اسبان ستوه. فردوسی. یکی باد برخاست بس هولناک دل جنگیان گشت از آن پر ز باک بتوفید کوه و بدرید دشت خروشش همی از هوا برگذشت. فردوسی. بجنبید دشت و بتوفید کوه ز بانگ سواران هر دو گروه. فردوسی. مغزمان روزه بتوفید و تبه کرد و بسوخت باد این عید گرامی به سماع و به شراب. فرخی. بفرمود تا هر بوق و کوس ودهل که داشتند و صنج و درای و اسفیدمهره، یکبار بزدند چنانکه از آن آواز، عالم بتوفید. (اسکندرنامۀ قدیم، نسخۀ سعید نفیسی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از آواز بوق و کوس عالم بتوفید. (اسکندرنامۀ قدیم، ایضاً). عجب نیست از سوز من گر به باغ بتوفد درخت و بسوزد گیاغ. بهرامی غزنوی
منتهی الارب، (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بعوس به معنی ماده شتر لاغر که شیر آن خشک شده باشد از گذشتن هفت ماه بر نتاجش. (آنندراج). و رجوع به بعوس شود، دبر یا دبر با ذکر و خایه. ج، بعاثط. (منتهی الارب) (آنندراج). دبر یا دبر با آلت و بیضه. ج، بعاثط. (ناظم الاطباء). - ابن بعثط، ماهر و دانندۀچیزی، یقال: هو ابن بعثطها. و فی حدیث معاویه: قیل له اخبرنا عن نسبک فی قریش. قال: انا ابن بعثطها، یرید انه واسطه قریش و من سره بطائحها. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ماهر و دانندۀچیزی. (آنندراج)
منتهی الارب، (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ بَعوس به معنی ماده شتر لاغر که شیر آن خشک شده باشد از گذشتن هفت ماه بر نتاجش. (آنندراج). و رجوع به بعوس شود، دُبُر یا دبر با ذکر و خایه. ج، بعاثط. (منتهی الارب) (آنندراج). دبر یا دبر با آلت و بیضه. ج، بعاثط. (ناظم الاطباء). - ابن بعثط، ماهر و دانندۀچیزی، یقال: هو ابن بعثطها. و فی حدیث معاویه: قیل له اخبرنا عن نسبک فی قریش. قال: انا ابن بعثطها، یرید انه واسطه قریش و من سره بطائحها. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ماهر و دانندۀچیزی. (آنندراج)
. طپیدن. به طای حطی نوشتن رسم متأخرین است. (غیاث اللغات). معرب آن طبیدن باشد با بای ابجد. (برهان). بیقراری و اضطراب نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). اضطراب و بیقراری. (غیاث اللغات از بهار عجم) ، از جای برجهیدن. (از صحاح الفرس). از جای جستن و لرزیدن. (برهان) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). جنبیدن و لرزیدن. (شرفنامۀ منیری). لرزیدن باشد مشروط به بیم. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). حرکت از روی عدم اختیار نمودن، تپیدن دل و رگ،ضربان نمودن آنها. (ناظم الاطباء) : چو آواز پای ستوران شنید فلاطوس را دل یکی برتپید. عنصری (از صحاح الفرس یادداشت بخط مؤلف). رزبان آمدو حلقوم همه بازبرید قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید نه بنالید از ایشان کس، نه کسی بتپید بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 131). ز تپیدن دل خود شب هجر در عذابم که درو نمی تواندکه غمت قرار گیرد. ولی دشت بیاضی (از فرهنگ جهانگیری). دل می تپدم مدام کایا چه شود دوریت مباد هرچه بادابادا. ؟ (از انجمن آرا). از پریدنهای رنگ و از تپیدنهای دل عاشق بیچاره هر جا هست رسوا میشود. ؟ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، گرم شدن. (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام). در اوستا تب و در سنسکریت تپ و در پهلوی تپستن موجود است بمعنی گرم شدن و روشن شدن. (فرهنگ نظام) ، بمعنی کمین کردن هم آمده است. (برهان). کمین کردن و دام نهادن. (ناظم الاطباء). رجوع به تپ و تپاک و تپش و طپیدن شود
. طپیدن. به طای حطی نوشتن رسم متأخرین است. (غیاث اللغات). معرب آن طبیدن باشد با بای ابجد. (برهان). بیقراری و اضطراب نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). اضطراب و بیقراری. (غیاث اللغات از بهار عجم) ، از جای برجهیدن. (از صحاح الفرس). از جای جستن و لرزیدن. (برهان) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). جنبیدن و لرزیدن. (شرفنامۀ منیری). لرزیدن باشد مشروط به بیم. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). حرکت از روی عدم اختیار نمودن، تپیدن دل و رگ،ضربان نمودن آنها. (ناظم الاطباء) : چو آواز پای ستوران شنید فلاطوس را دل یکی برتپید. عنصری (از صحاح الفرس یادداشت بخط مؤلف). رزبان آمدو حلقوم همه بازبرید قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید نه بنالید از ایشان کس، نه کسی بتپید بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 131). ز تپیدن دل خود شب هجر در عذابم که درو نمی تواندکه غمت قرار گیرد. ولی دشت بیاضی (از فرهنگ جهانگیری). دل می تپدم مدام کایا چه شود دوریت مباد هرچه بادابادا. ؟ (از انجمن آرا). از پریدنهای رنگ و از تپیدنهای دل عاشق بیچاره هر جا هست رسوا میشود. ؟ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، گرم شدن. (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام). در اوستا تَب و در سنسکریت تَپ و در پهلوی تپستن موجود است بمعنی گرم شدن و روشن شدن. (فرهنگ نظام) ، بمعنی کمین کردن هم آمده است. (برهان). کمین کردن و دام نهادن. (ناظم الاطباء). رجوع به تپ و تپاک و تپش و طپیدن شود
بریان و برشته شدن. تافتن. تابیدن. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : منکر شو ار توانی نار سعیرا تا اندرو به حشر بسوزی و برتوی. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به تاب و تابیدن و تافتن و تو و ترکیبهای این سه و برتویدن شود
بریان و برشته شدن. تافتن. تابیدن. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : منکر شو ار توانی نار سعیرا تا اندرو به حشر بسوزی و برتوی. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به تاب و تابیدن و تافتن و تو و ترکیبهای این سه و برتویدن شود