جدول جو
جدول جو

معنی توخته - جستجوی لغت در جدول جو

توخته
(تو تَ / تِ)
اداکرده. گزارده. (برهان) (آنندراج). اسم مفعول از توختن. (حاشیۀبرهان چ معین). اداشده. (ناظم الاطباء) :
وامی است دوست را ز ره عشق بر تو جان
لیکن مباد توخته صدسال وام تو.
سنائی.
خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه مراکام روا و نه ترا توخته وام.
سوزنی.
فام داری دارم از سرمای دی
فام او خواهم به آتش توخته.
سوزنی.
بر درش بود آن غریب آموخته
وام بی حد از عطایش توخته.
مولوی.
، جمعنموده و حاصل کرده. (برهان) (آنندراج). فراهم شده و یافته شده و حاصل شده. (ناظم الاطباء) : و اندوخته و توختۀ اسلاف... در وجوه اخراجات صرف می کرد. (زبده التواریخ حافظ ابرو).
خلقی ز بذل شاملت ارزاق توخته
جوقی ز عدل کاملت آرام یافته.
مجد همگر.
، کشیده. (برهان) (آنندراج). کشیده شده، گسترده، دوخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
توخته
گزارده، ادا کرده
تصویری از توخته
تصویر توخته
فرهنگ لغت هوشیار
توخته
((خِ یا خْ تِ))
جسته، ادا شده، گزارده
تصویری از توخته
تصویر توخته
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توته
تصویر توته
تراخم، بیماری عفونی ملتحمه و قرنیه چشم که به وسیلۀ میکروب مخصوصی سرایت می کند و عوارض آن عبارت است از تورم پردۀ چشم و بروز جوش ها یا دانه های درشت در طرف داخل پلک و خارج شدن چرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخته
تصویر تخته
تکۀ چوب بریده شدۀ پهن، هر چیز مسطح و پهن مانند تکۀ فرش، قطعۀ زمین هموار، ورق بزرگ مقوا یا آهن و امثال آن ها، واحد شمارش قالی، قالیچه و مانند آن مثلاً یک تخته قالی، دو تخته قالیچه، تابوت و تخته که مرده را در روی آن حمل کنند، جایی که مرده را روی آن غسل بدهند
تختۀ سه لایی: نوعی تختۀ نازک که از سه ورقۀ نازک چوبی به هم چسبیده تشکیل می شود و در ساختن بعضی اشیای چوبی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاخته
تصویر تاخته
در حال تاختن، به سرعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوخته
تصویر دوخته
آنچه با نخ و سوزن به هم پیوسته و سرهم شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توخچه
تصویر توخچه
جایی که در دیوار برای گذاشتن چیزی درست کنند، طاقچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توختن
تصویر توختن
دوختن، فرو کردن، فرو کردن از طرفی و بیرون کشیدن از طرف دیگر
کشیدن
جستن، خواستن، حاصل کردن، اندوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوخته
تصویر سوخته
چیزی که آتش در آن افتاده، آتش گرفته، کنایه از محنت کشیده و آزاردیده، کنایه از کسی که عشق و سوزی داشته باشد، جسمی سیاه رنگ که از دود تریاک در حقۀ وافور جمع می شود وبعد آن را تبدیل به شیره می کنند، از گنج های خسروپرویز، برای مثال دگر گنج کش خواندی سوخته / کزآن گنج بود کشور افروخته (فردوسی - ۸/۲۹۷)، کنایه از پررنگ، تیره
فرهنگ فارسی عمید
(تُ تَ / تِ)
مخفف توخته است که بمعنی ادا کرده و گزارده باشد، اعم از قرض و دین و امانت و نماز. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
متوجه کردن کسی را در کاری، جستن خشنودی کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَطْ طُ)
خیاطی شده. (ناظم الاطباء). مکتوب. کتیب: حلبه، تعویذ دوخته در چرم. (منتهی الارب). و ثوب مخیط. ثوب مخیوط، جامۀ دوخته شده. (منتهی الارب). فتق، دوخته بازکردن. (تاج المصادر بیهقی) :
بیوفا هست دوخته به دو نخ
بیوفا هست هیمۀدوزخ.
عنصری.
- نادوخته، دوخته نشده، جامه های دوخته و نادوخته: پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند جامه های دوخته و نادوخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). رجوع به مادۀ نادوخته در جای خود شود.
- بردوخته، دوخته. خیاطت شده:
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته.
نظامی.
- جامه یا لباس دوخته، لباسی که به تن شخص آزمایش نشده باشد و شخص آماده و حاضر آن را از دوخته فروش بخرد و بپوشد.
، بخیه شده. (ناظم الاطباء) ، محکم شده استوارکرده. متصل کرده. پیوندداده:
به سیخ و به مس درزها دوخته
سوار و تن باره افروخته.
فردوسی.
حضیف، نعل دوخته. (منتهی الارب) ، به تیر و نیزه و امثال آن، زره و جامه برتن چسبانده. (یادداشت مؤلف). انخراق، دوخته شدن به نیزه. (منتهی الارب) ، بسته. مقابل باز. فراهم آمده، چنانکه چشم و لب و دهن. (یادداشت مؤلف) :
به آتش بوی ناگهان سوخته
روان آژده چشمها دوخته.
فردوسی.
پلنگان و شیران آموخته
به زنجیر زرین دهان دوخته.
فردوسی.
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن آن دوخته.
نظامی.
دهن سگ به لقمه دوخته به.
سعدی (گلستان).
- دوخته چشم، که چشم وی را با چیزی پوشیده و بسته باشند، چنانکه باز را کلاهکی بر سر قرار دهند که چشم وی را بپوشاند و به هنگام شکار بردارند:
چو با شه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلویی به ریسمان قضا.
خاقانی.
، بسته. دربند. بندی. (یادداشت مؤلف) :
آن دوخته گاهم چو باز خواهد
وآن کوفته گاهم چو مار دارد.
مسعودسعد.
، پیوسته. دمادم. متصل. پی درپی. (یادداشت مؤلف) :
ز گوهر یمن گشته افروخته
عماری یک اندر دگر دوخته.
فردوسی.
، اندوده شده و نصب شده. (ناظم الاطباء)
اندوخته. (ناظم الاطباء). پس اندازکرده و جمعکرده. توخته. رجوع به دوختن شود، جمعشده. (منتهی الارب) ، اداکرده و گزارده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). توخته. رجوع به دوختن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ/ تِ)
دوشیده. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). دوشیده شده. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) : النخیره، شیر بز و میش بر هم دوخته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
تافته. (جهانگیری). تافته است که از تابیدن ریسمان و ابریشم است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریسمان باریک باشد سخت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تارریسمان تاب خورده باشد یعنی تافته. (صحاح الفرس). تار بادخورده و تافته بود. (فرهنگ اوبهی) :
ای آنکه همی تاخته ریسی از منبر (کذا)
باریکتر از من نه بریسی نه برشتی.
رودکی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
ز هول تاختن و کینه آختنش مرا
همی گداخته همچون کناغ و تاخته تن.
کسائی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
، دویده و اسب دوانیده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی اسب دوانیده. (صحاح الفرس). بمعنی دوانیده و دویده آمده. (فرهنگ جهانگیری) :
زمانی یکی باره ای تاخته
ز نیکی سرش را برافراخته.
فردوسی.
، بتاخت: و دو سه سوار تاخته فرستادم ب خانه ابودلف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171 و چ فیاض ص 174) ، بمعنی ریخته هم آمده است که مشتق از ریختن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریخته را گویند. (فرهنگ جهانگیری) :
همه دشت بد رود خون تاخته
سلیح و درفش و سر انداخته.
(گرشاسبنامه).
، غارت شده:
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه تاخته.
فردوسی.
رجوع به تاختن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَاَ تَ)
توزیدن. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). این لغت از اضداد است. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). خواستن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج). جستن. (برهان). خواستن و آرزو کردن و جستن و جستجو نمودن. (ناظم الاطباء). مصدر دوم آن توزش است. توختم، توز: کین توختن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
یکایک همه نام و کین توختیم
همه شهر آباد او سوختیم.
فردوسی.
چو تو ساز گیری به کین توختن
سپاهت کند غارت و سوختن.
فردوسی.
به رهّام فرمود پس پهلوان
که ای تاج و تخت و خرد راروان
برو با سواران سوی میسره
بکردار نوروز هور از بره
بدان آبگون خنجر نیوسوز
چو شیر ژیان از یلان رزم توز.
فردوسی.
مظفری که به اندیشه کین تواند توخت
ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای.
فرخی.
چون چنان گشت که در دست عنان تاند داشت
کینه توزد به گه جنگ ز هر کینه وری.
فرخی.
چنان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ.
فرخی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد
با کینۀ دیرینه ازو کینه نتوزد.
منوچهری.
اگر بخشائی از من بستر و گاه
چرا گیری ازو مشتی جو و کاه
بمشتی کاه وی را میهمان کن
به جان توزی دلم را شادمان کن.
(ویس و رامین).
اگرچه دلش بر رامین همی سوخت
ز رشک رفته در دل کین همی توخت.
(ویس و رامین).
زمانی ز کین پدر توختن
نیاسودی از غارت و سوختن.
(گرشاسبنامه).
به تیغ و سنان هر کجا کینه توخت
گهی دل درید و گهی سینه سوخت.
(گرشاسبنامه).
همه یاد دار آنچت آموختم
که من کین بدین چاره ها توختم.
(گرشاسبنامه).
شاه رومی چون هزیمت شد ز ما
شاه زنگی کینه خواهد توختن.
ناصرخسرو.
گفت از افراسیاب ترک، کینۀ پدر خواهیم توخت. (فارسنامۀ ابن البلخی). به قوت و پادشاهی تو کینه از افراسیاب بتوزیم. (فارسنامۀ ابن البلخی). مرغان... عزیمت بر توختن کین مصمم گردانیدند. (کلیله و دمنه).
زمانه بادز اعدای دولتت کین توز
که تا به دولت تو کین محنتم توزم.
سوزنی.
به وصال تو همه کینه بتوزم ز فراق
کس مباد از پی وصل تو کین توز پدر.
سوزنی.
خواه اسب جفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خواه تیغ جفا آخته کن کین ز رهی توز.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از پی کین توختن از خصم تو
آب زره دارد و آتش سنان.
خاقانی.
از دود جگر سلاح کردم
تا کین دل از فلک بتوزم.
خاقانی.
ای شاه زخصم ملک کین باید توخت
وین قاعده زآفتاب باید آموخت.
؟ (از جهانگشای جوینی).
- جان توختن، جان خواستن. خواهانی.
- جنگ توختن، جنگ جستن. جنگ خواستن.
- رزم توختن، رزم خواستن. جنگ توختن.
- کین توختن، کینه توختن.
- کینه توختن، کینه جستن. کینه خواستن.
، گزاردن. (اوبهی). گزاردن وام و جز آن... (فرهنگ رشیدی). گزاردن و واپس دادن چیزی به صاحب اعم از اینکه قرض و وام باشد یا امانت. (برهان). ادا کردن و واگزاردن. (آنندراج). ادا کردن. (از انجمن آرا). ادا نمودن. (از غیاث اللغات). چیزی که از کسی رسیده باشد باز بدو رسانیدن. (شرفنامۀمنیری). واپس دادن و ادا کردن وام... (ناظم الاطباء). قضا کردن. گزاردن وامی را. پرداختن. ادا کردن. گذاشتن، پرداختن دین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بجمله خواهم یک ماهه بوسه از تو بتا
به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی.
رودکی.
نز شره گنج خواسته توزی
بل کز آن وام سائلان توزی.
شاکر بخاری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بتوزیم وام کسی کش درم
نباشد دل خویش دارد به غم.
فردوسی.
هنرهای شاهانش آموختم
از اندرز وام خرد توختم.
فردوسی.
چنین گفت از هرکه آموختم
همی وام جان و خرد توختم.
فردوسی.
چوگوئی که وام خرد توختم
همه هرچه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار.
فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دل بر تمام توختن وام، سخت کن
با این دو وام دار، ترا کی رود دلام ؟
ناصرخسرو (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تا زیم، وام بر او توزم
به دعائی که بی ریا باشد.
ابوالفرج رونی.
ز وام شاهی تو صد یکی نتوخت از آنک
بر این مزور فیروزه فام، داری فام.
مسعودسعد.
این نه از وام توختن باشد
بی نیازی فروختن باشد.
سنائی.
عقل حقش نتوخت، گرچه بتافت
عجز در راه او شناخت شناخت.
سنائی.
چند باشی روز و شب دلسوز و بدساز ای پسر
فام شادی توز و اسب بی غمی تاز ای پسر.
ادیب صابر.
خاقانی وام غم نتوزد چه کند
چون گفت بلاست بس ندوزد چه کند
شمع از تن و سر، درنفروزد چه کند
جان آتش و دل پنبه، نسوزد چه کند؟
خاقانی.
ایا ستوده بزرگی که وام شکر ترا
زبان بندۀ تو، توختن نمی داند.
رضی الدین (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ما به کدام آبرو ذکر وصالت کنیم
شکر وصالت هنوز می نتوان توختن.
سعدی.
، فروکردن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
چاهیست در رهت که پدرت اندر او فتاد
تا توختی در او چو پدر، تو مکابره.
ناصرخسرو.
خلق اگر در تو توخت ناگه خار
تو گل خویش ازو دریغ مدار.
سنائی (از فرهنگ جهانگیری).
، کشیدن. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (صحاح الفرس) (ناظم الاطباء) :
فرائین چو تاج کیان برنهاد
همی گفت چیزی کش آمد بیاد
همی گفت شاهی کنی یک زمان
نشینی بر تخت زر شادمان
به از بندگی توختن شست سال
پراکنده گنج و برآورده یال.
فردوسی.
به جلالت، عنان دولت توز
به سعادت، بساط فخر سپر.
مسعودسعد.
، جمع نمودن و اندوختن و حاصل کردن. (برهان). جمع کردن. (آنندراج) (ازغیاث اللغات). اندوختن و یافتن و فراهم کردن بتدریج. (ناظم الاطباء). حاصل کردن. (آنندراج). جمع نمودن. (انجمن آرا). اندوختن. گرد کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، دوختن. (برهان) (ناظم الاطباء). بخیه کردن، نمودن و آشکار کردن و گستردن. (ناظم الاطباء) ، معین در حاشیۀ برهان آرد: پهلوی ’توختن’ (کفاره دادن) ، اوستایی ’چی’ (کفاره دادن) ، توجشن (مجازات، کفاره) ، ارمنی ’تویژ’ (ضرر، کفاره) ، ’توگن’، ’توژم’ (مجازات کردن) ، ’توژیم’ (پرداختن، کفاره دادن). (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مکانی که در دیوارجهت گذاشتن چیزی سازند و اکنون طاقچه می گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ص 310 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ تَ / تِ)
نوعی از ماهی بغایت عریض و پهنادار را گویند. این ماهی در رود خانه اندلس میباشد و آن شهریست در حدود مغرب. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخته
تصویر تخته
قطعه چوب پهن و صاف و مسطح که چندان ستبر نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز آتش گرفته محترق، آزار کشیده محنت رسیده (از حوادث دوران عشق)، لته ورکوی آتش گرفته که بدان آتش از آتش زنه گیرند حراقه، (در عثمانی) طالب علم، جمع سوختگان، محترق سوختنن، ثفل شراب
فرهنگ لغت هوشیار
دویده، دوانیده (اسب و مانندآن)، غارت شده، ریخته (خون ادرار و مانند آن)، تافته تابیده (ریسمان ابریشم)، بتاخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توختن
تصویر توختن
جستجو نمودن، آروز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوخته
تصویر دوخته
مکتوب، خیاطی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توته
تصویر توته
پارس تازی گشته توته زگیل گوشت زاید پلک چشم جوش پلک تراخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توته
تصویر توته
((تُ تَ یا تِ))
گوشت زاید پلک چشم، جوش پلک، تراخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخته
تصویر تخته
((تَ تِ))
چوب پهن و مسطح، صفحه، تابوت، واحد شمارش برای قالی و پارچه، هر چیز مسطح و صاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توختن
تصویر توختن
((تَ))
جستن، خواستن، گزاردن، ادا کردن، به دست آوردن، اندوختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوخته
تصویر سوخته
((سُ خْ تِ))
هر چیز آتش گرفته، محترق، مجازاً آزار کشیده، محنت رسیده از حوادث دوران یا عشق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاخته
تصویر تاخته
((تِ))
دویده، غارت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توختن
تصویر توختن
دو تکه پارچه را به وسیله سوزن و نخ به هم پیوستن، با تیر یا نیزه درع و زره را به بدن دشمن پیوستن، دوختن، توزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توختن
تصویر توختن
جبران کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
آتش گرفته، خاکسترشده، گداخته، محترق، بربادرفته، باخته، ناکام، محنت کشیده، زجرکشیده، شیفته، شیدا، عاشق، سوخته جان، سوخته دل، عطش زده، خشک، بی آب (زمین و) 01 شیره، شیره تریاک، جرم تریاک، آفتاب زده، تیره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حیوان دوساله
فرهنگ گویش مازندرانی
تفاله ی تریاک کشیده شده در وافور که در طب سنتی برای رفع سرماخوردگی
فرهنگ گویش مازندرانی
برای تو مال تو
فرهنگ گویش مازندرانی