تافته. (جهانگیری). تافته است که از تابیدن ریسمان و ابریشم است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریسمان باریک باشد سخت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تارریسمان تاب خورده باشد یعنی تافته. (صحاح الفرس). تار بادخورده و تافته بود. (فرهنگ اوبهی) : ای آنکه همی تاخته ریسی از منبر (کذا) باریکتر از من نه بریسی نه برشتی. رودکی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ز هول تاختن و کینه آختنش مرا همی گداخته همچون کناغ و تاخته تن. کسائی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ، دویده و اسب دوانیده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی اسب دوانیده. (صحاح الفرس). بمعنی دوانیده و دویده آمده. (فرهنگ جهانگیری) : زمانی یکی باره ای تاخته ز نیکی سرش را برافراخته. فردوسی. ، بتاخت: و دو سه سوار تاخته فرستادم ب خانه ابودلف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171 و چ فیاض ص 174) ، بمعنی ریخته هم آمده است که مشتق از ریختن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریخته را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : همه دشت بد رود خون تاخته سلیح و درفش و سر انداخته. (گرشاسبنامه). ، غارت شده: الانان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه تاخته. فردوسی. رجوع به تاختن شود