جدول جو
جدول جو

معنی تنابنده - جستجوی لغت در جدول جو

تنابنده
(تَ بَ دَ / دِ)
در تداول مردم، ضعیف ترین و حقیرترین بنده. خرد و کوچک و خوار و زبون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خدا هیچ تنابنده ای را محتاج خلق نکند. هیچ تنابنده را خدا به این مرض مبتلا نکند. (یادداشت، ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تنابنده
حقیر ترین بنده
تصویری از تنابنده
تصویر تنابنده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خدابنده
تصویر خدابنده
(پسرانه)
بنده خداوند، لقب سلطان محمد اولجایتو پادشاه مغول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تراشنده
تصویر تراشنده
کسی که چیزی می تراشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناسنده
تصویر شناسنده
آگاه، دانا، عارف، آنکه کسی یا چیزی را می شناسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جنبانده
تصویر جنبانده
حرکت داده، تکان داده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پناهنده
تصویر پناهنده
پناه گیرنده، پناه برنده، برای مثال درگذر از جرم که خواهنده ایم / چارۀ ما کن که پناهنده ایم (نظامی۱ - ۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنبنده
تصویر تنبنده
لرزنده، جنبنده، بنایی که در حال فروریختن باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابنده
تصویر تابنده
روشنایی دهنده، تابان، درخشنده، درخشان
تاب دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکاننده
تصویر تکاننده
کسی که چیزی را تکان بدهد، جنباننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تپاننده
تصویر تپاننده
کسی که چیزی را به زور در جایی یا ظرفی جا می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتابنده
تصویر شتابنده
شتاب کننده، کسی که با شتاب و سرعت حرکت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراونده
تصویر تراونده
کوزه یا ظرفی که نم پس بدهد یا آب از آن تراوش کند
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ / دِ)
تابان. درخشان پرتوافشان. نورانی. روشن کننده. براق. متلألأ. مشعشع. بصیص. لایح. وهّاج: ستارۀ تابنده، نجم ثاقب، آفتابی تابنده، نوری تابنده، هفت تابنده، سیارات سبع:
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
کتایونش خواندی گرانمایه شاه
دو فرزند آمد چو تابنده ماه.
دقیقی.
چو خورشید تابنده و بی بدیست
همه رای و کردار او ایزدیست.
فردوسی.
بسی بر نیامد کزآن خوب چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
فردوسی.
ز بالا و دیدار شاپور شاه
بگفت آنچه دید او بتابنده ماه.
فردوسی.
بدو گفت زآن سو که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.
فردوسی.
چو آن بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد.
فردوسی.
سیاهش همه تیغ هندی بدست
زره ترکی وزین سغدی نشست
برخسار هر یک چو تابنده ماه
چو خورشید تابنده در رزمگاه.
فردوسی.
میان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر.
فردوسی.
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر.
فردوسی.
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه.
فردوسی.
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر.
فردوسی.
چو خورشید بر گاه بنمود تاج
زمین شد بکردار تابنده عاج.
فردوسی.
بود هر شبانگاه باریکتر
بخورشید تابنده نزدیکتر.
فردوسی.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه.
فردوسی.
جهان مر ترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک.
فردوسی.
بر آمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
جهان شد بکردار تابنده ماه
بنام جهاندار و از فر شاه.
فردوسی.
چو نه ماه بگذشت از آن ماه چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
فردوسی.
که جاوید تاج تو تابنده باد
همه مهتران پیش تو بنده باد.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوی پاینده تر.
فردوسی.
که جاوید باد افسر و تخت او
ز خورشید تابنده تر بخت او.
فردوسی.
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد چو تابنده ماه.
فردوسی.
سپاهی که بینند شاهی چون اوی
بدان بخشش و رأی و تابنده روی.
فردوسی.
پرستنده زین بیشتر با کلاه
بچهره بکردار تابنده ماه.
فردوسی.
چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر و تاج روز سپید.
فردوسی.
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید.
فردوسی.
میان زیر خفتان رومی ببست
بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر.
فردوسی.
بیکدست رستم که تابنده هور
گه رزم با او شتابد بزور.
فردوسی.
برخساره هر یک چو تابنده ماه
چوخورشید رخشنده در رزمگاه.
فردوسی.
یکی کار نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان.
فردوسی.
روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو
سال و مه در کف تو بادۀ تابنده چو رنگ.
فرخی.
ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه
ز بس ترک زرین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرّ پوش
زمین سیم شد پاک و آمدبجوش.
اسدی.
تا بندۀ آن رخان تابنده شدم
همچون سرزلفین تو تابنده شدم
در پیش تو ای نگار تا بنده شدم
چون مهرفروزنده و تابنده شدم.
قطران.
ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دو پنج و چهار...
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280)
تابنده دولت تو و فرخنده ملک تو
عالی چو چرخ و ثابت چون کوهسار باد
مسعودسعد.
و طائع مردی عظیم نیکو روی، تابنده، معتدل قامت... (مجمل التواریخ و القصص). تا جمال منافع آن هر چه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه).
بافسونها در آن تابنده مهتاب
ملک را برده بود آن لحظه در خواب.
نظامی.
فرود آمد بدولتگاه جمشید
چو در برج حمل تابنده خورشید.
نظامی.
سهی سروت همیشه سبز و کش باد
دلت تابنده، رخ پیوسته خوش باد.
نظامی.
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر در آمیزد بسیماب.
نظامی.
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب.
نظامی.
از آن جسم چندانکه تابنده بود
ببالای مرکز شتابنده بود.
نظامی.
چنان کز بس گهرهای جهانتاب
بشب تابنده تر بودی ز مهتاب.
نظامی.
تو همچو آفتابی تابنده از همه سو
من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده.
عطار.
تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست
تا بندۀ تو شده ست تابنده شده ست
زآن روی که از شعاع و نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شده است.
حافظ.
، پیچان. در تب و تاب. در رنج و سختی:
تا بندۀآن رخان تابنده شدم
همچون سر زلفین تو تا بنده شدم
در پیش تو ای نگار تابنده شدم
چون مهر فروزنده و تابنده شدم.
قطران.
، ریسنده. ریسمان ساز. ریسمان باف. تابندۀ زه. تابندۀ ریسمان. تابندۀ نخ، گرمادهنده. حرارت بخش. سوزان. تابندۀ تنور. تابندۀ تون حمام:
گفت آتش گرچه من تابندۀ سوزنده ام
باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا.
امیرمعزی.
در پیش تو ای نگار تا بنده شدم
چون مهر فروزنده و تابنده شدم.
قطران.
تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست
تا بندۀ تو شده ست تابنده شده ست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ دَ / دِ)
تراوش کننده. آنکه تراوش کند: و زمینهاء ترابنده که بزبان خوارزم زناف گویند و بخار و پالیزها تره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سوزش شیرینه بیشتر از سوزش سعفه باشد و ترابنده تر از سعفه بود. (ذخیرۀ خورزمشاهی).
- بافتهای ترابنده، در قسمتهای مختلف رستنی بافتهائی است که از پرتوپلاسم آنها موادی ترشح میشود و درنقاط مخصوصی جمع میشود... (گیاه شناسی گل گلاب ص 44).
- بشرۀ ترابنده، بسیاری از شیره ها دارای اسانسهایی هستند که پیوسته ساخته و تبخیر شده، موجب پراکنده شدن بوهای مختلف در هوا می شود... (گیاه شناسی گل گلاب 44).
- پردۀ ترابنده. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 43 شود.
- کیسه ها و آوندهای ترابنده. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 43 شود.
- یاخته های ترابنده. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 43، و ترابیدن و تراویدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شناسنده
تصویر شناسنده
آن که چیزی یا کسی را بشناسد آگاه مطلع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنبانده
تصویر لنبانده
بالقمه های بزرگ نیم خاییده فرو برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از من بنده
تصویر من بنده
شاعر و نویسنده از خود بدین کلمه تعبیر آورد برای تواضع: (منت خدای را که ز فر خدایگان من بنده بی گنه نشدم کشته رایگان) (معزی. 575)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابسنده
تصویر نابسنده
ناکافی غیرمکفی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراشنده
تصویر تراشنده
کسی که چیزی را میتراشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابنده
تصویر شتابنده
کسی که با شتاب و سرعت حرکت کند یا کاری را انجام دهد شتابان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بکسی یا بچیزی پناه برد پناه آورنده پناه گیرنده پناهیده زنهاری زینهاری ملتجی، جمع پناهندگان، پناه دهنده، باری تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاننده
تصویر تکاننده
حرکت دهنده جنباننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اناکنده
تصویر اناکنده
تازی گشته اوباره از ماران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنبانده
تصویر جنبانده
حرمت داده تکان داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنبنده
تصویر تنبنده
جنبنده لرزنده، بنایی که در حال فرو ریختن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترابنده
تصویر ترابنده
ترواش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنبنده
تصویر تنبنده
((تَ بَ دِ))
جنبنده، لرزنده، بنایی که در حال فرو ریختن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابنده
تصویر تابنده
((بَ دِ))
تابان، درخشان، گرما دهنده، پیچان، در تب و تاب، ریسنده، ریسمان باف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پناهنده
تصویر پناهنده
((پَ هَ دِ یا دَ))
آن که به کسی یا چیزی پناه برد، زینهاری، ملتجی
پناهنده اجتماعی: کسی که به خاطر رواج تعصب دینی یا اجتماعی یا ناامنی و جنگ در میهنش به کشور دیگری پناه می برد
پناهنده سیاسی: کسی که به خاطر مبارزه سیاسی و مخالفت با حکومت کشورش به کشور دیگری پناهنده میشود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکاننده
تصویر تکاننده
((تَ نَ دِ))
حرکت دهنده، جنباننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هناینده
تصویر هناینده
موثر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کناننده
تصویر کناننده
آکتیویتور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شتابنده
تصویر شتابنده
آزفه
فرهنگ واژه فارسی سره
تابان، درخشان، درخشنده، رخشان، مشعشع، حرارت زا، گرمابخش، ریسنده، نختاب، نخ ریس
فرهنگ واژه مترادف متضاد