جدول جو
جدول جو

معنی تمحیق - جستجوی لغت در جدول جو

تمحیق
پاک کردن، محو کردن، باطل کردن
تصویری از تمحیق
تصویر تمحیق
فرهنگ فارسی عمید
تمحیق(تَ)
پاک کردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). باطل و محو کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، محیق گردانیدن کسی را. و ذلک انهم فی الجاهلیه اذا کان یوم المحاق بدر الرجل الی ماء الرجل اذا غاب عنه فینزل علیه و یسقی به ماله فاذا انسلخ کان ربه الاول احق به فلذلک یدعی المحیق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به محیق شود
لغت نامه دهخدا
تمحیق
باطل کردن
تصویری از تمحیق
تصویر تمحیق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تمزیق
تصویر تمزیق
دریدن و پاره کردن جامه یا پارچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحمیق
تصویر تحمیق
احمق شمردن، نسبت حماقت به کسی دادن، کسی را احمق خواندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمحیص
تصویر تمحیص
آزمودن، آزمایش کردن، امتحان کردن، تجربه کردن، خوبی و بدی چیزی را سنجیدن، وارسی کردن، تمرین کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
محوق. نعت است از حوق. روفته و نرم و هموار شده. رجوع به حوق شود، پیکان باریک و تیز. پیکان تنک. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَلْ لُ)
محو و پاک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باطل و محو و نیست شدن. (از اقرب الموارد) ، کاستن، سوخته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آزموده گردانیدن. (زوزنی). آزمودن، کم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: محص اﷲ عن فلان ذنوبه، ای نقصها و اذهب ماتعلق به من الذنوب و طهره و صفاه منها. (اقرب الموارد) ، بی گناه کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) ، پاکیزه نمودن گوشت از پی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دور کردن. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
هموار کردن به انگشتان زه کمان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نیرومند و توانا گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تقول: محلنی یا فلان، ای قونی. (اقرب الموارد) ، واداشتن شیر در وعا. (تاج المصادر بیهقی). قرار دادن شیر در پوست برۀشیرخواره و آن را شکوه نامند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نرم گردانیدن یا برکندن پوست را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
پاک کردن و محو کردن. (ناظم الاطباء). کوتاهی نکردن در محو کردن چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ طُ)
رنگ کردن به گل سرخ. (تاج المصادر بیهقی). به گل سرخ رنگ کردن. (زوزنی). با گل سرخ رنگ کردن. (ناظم الاطباء) : الممشق، المصبوغ بالمشق، ای المغره. (اقرب الموارد). جامه رنگ کرده به گل سرخ. (منتهی الارب). رجوع به تمشیغ شود، علف تر چرانیدن شتر را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
سرود فرومایگان گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مرق الرجل تمریقاً، غنی و حکی ابن الاعرابی مرق با لغنا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سختی و تنگی نمودن بر عیال خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنگ گرفتن نفقه بر عیال خود بر اثر فقر یا بخل. (از اقرب الموارد) ، بمنقار خورش دادن طائر بچه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَزْ زُ)
به ماله زمین شیارکرده را برابر کردن و دیوار را تابان گردانیدن بدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تملیس شود، با عصا زدن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ عُ)
شیر دادن. (از تاج المصادر بیهقی). فراخ و بسیار شیردادن بچه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
احمق خواندن. (زوزنی) (دهار) (فرهنگ نظام). به حماقت نسبت کردن کسی را. (منتهی الارب). نسبت حماقت به کسی دادن. (ناظم الاطباء). کسی را احمق خواندن و با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). کسی را به حمق نسبت دادن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) :
به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
ببین که تا به چه حدم همی کند تحمیق.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محیق
تصویر محیق
پیکان باریک و تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمحق
تصویر تمحق
پاک و محو شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحمیق
تصویر تحمیق
احمق خواندن، بکسی نسبت حماقت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمریق
تصویر تمریق
سرود فرومایگان گفتن سرا پوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمحیل
تصویر تمحیل
نیرومند و توانا گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمحیض
تصویر تمحیض
درد زایمان گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمحیص
تصویر تمحیص
پاکیزه نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحمیق
تصویر تحمیق
((تَ))
نسبت حماقت به کسی دادن، احمق شمردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمزیق
تصویر تمزیق
((تَ))
پاره کردن، دریدن جامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمحق
تصویر تمحق
((تَ مَ حُّ))
نابود شدن، سوختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محیق
تصویر محیق
((مَ))
پیکان باریک و تیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمحیص
تصویر تمحیص
((تَ))
آزمودن، پاکیزه کردن، کاستن، گوشت را از چربی و پی جدا کردن
فرهنگ فارسی معین
احمق انگاری، نادان انگاری، نابخردشماری نادان شماری، احمق شمردن، نابخرد دانستن، نسبت حماقت دادن 2
فرهنگ واژه مترادف متضاد