جدول جو
جدول جو

معنی تفخت - جستجوی لغت در جدول جو

تفخت(تَءْ)
به رفتار فاخته رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به رفتار فاخته رفتن زن یعنی با تبختر و تمایل راه رفتن. (از اقرب الموارد) ، شگفت داشتن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعجب، تکذب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تفخت
خرامیدن کالنجگی به رفتار کالنجه (فاخته) بودن، شگفتیدن
تصویری از تفخت
تصویر تفخت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخت
تصویر تخت
تختخواب، نشیمن گاهی که از چوب یا فلز به شکل مربع یا مربع مستطیل می سازند و دارای چهار پایه یا بیشتر است،
کرسی، جایگاه مخصوص که پادشاهان بر آن می نشینند، اورنگ، اورند، کت، سریر، اریکه،
جای هموار و مسطح، هر جای مرتفع و مسطح از زمین، هر چیز پهن و هموار
تخت آبنوسی: کنایه از شب
تخت اردشیر: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی
تخت روان: تختی شبیه صندوق که دارای چهار دستۀ بلند است و مسافر در آن می نشیند و حداقل چهار نفر آن را روی دوش می گیرند و می برند یا در جلو و عقب آن دو اسب یا استر می بندند
تخت طاقدیسی: در موسیقی، گوشه ای در دستگاه های سه گاه و نوا، از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو تخت طاقدیسی ساز کردی / بهشت از طاق ها در باز کردی (نظامی۱۴ - ۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفت
تصویر تفت
گرم، باحرارت، تند، تیز، باشتاب، برای مثال به دستوری شاه دیوان برفت / به پیش سپهدار کاووس تفت (فردوسی - ۲/۵۵)
شوکران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، دورس، بیخ تفت، تودریون، شبیبی، شیکران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفخر
تصویر تفخر
بزرگی نمودن، بزرگ منشی کردنبرای مثال که مؤمن دور باشد از تکبر / نبینی ذره ای در وی تفخر (شاه نعمت الله ولی - ۷۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفتت
تصویر تفتت
ریزریز شدن، شکسته و ریزه ریزه شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاخت
تصویر تاخت
تاختن، دویدن یا با سرعت رفتن، حمله
تاخت آوردن: حمله کردن
تاخت زدن: عوض کردن چیزی با چیز دیگر، مبادله کردن جنسی با جنسی دیگر
تاخت کردن: تاختن، اسب دواندن، غارت کردن
تاخت و تاز: اسب دوانیدن، اسب تاختن، حمله، هجوم
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
دهی از دهستان چهاراویماق در بخش قره آغاج شهرستان مراغه است که در بیست وچهارهزارگزی خاور قره آغاج و سی ویک هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 234 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات ونخود و بزرک و زردآلو است. شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. این ده از دو محل نزدیک بهم تشکیل یافته که بنام تخت بالا و تخت پایین مشهورند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
ریزریز شدن. (تاج المصادر بیهقی). ریزه ریزه شدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکسﱡر چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ خَ)
نفخه. رجوع به نفخه شود.
- نفخت صور، دردمیدن صور:
گیتی به مثل سرای کار است
تاروز قیام و نفخت صور.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ طُءْ)
درگذشتن چیزی از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رهایی یافتن. (از اقرب الموارد) : و قل من رأیناه تفلت منه. (ابن البیطار ج 1 ص 133) ، پیکار نمودن با کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برجستن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَثْ ثُ)
درگذشتن در مال کسی بی او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تفوت علیه فی ماله، فاته و به. و به علی متعدی شده است متضمن معنی غلبه باشد. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
درنگ نمودن و سپس ماندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأخیر از امری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَفْ فُ)
بزرگی نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعظم و تکبر مرد، یقال: فلان متفخر متفجر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَفْ فُ)
آشکارا کردن آهستگی و بردباری را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وقارو حلم آشکار کردن. (از اقرب الموارد) ، آماده شدن، جامۀ نیکو و بهترین پوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
فیریدن و بزرگی نمودن و بزرگ منشی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکبر و تعظم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ تَ)
در پهلوی نیز تاخت بمعنی دو، حمله، هجوم، (برهان قاطع چ معین)، نوعی از رفتن اسب، نوعی از دویدن اسب، قسمی راندن اسب، قسمی رفتن بشتاب اسب بطی تر از چهارنعل، قسمی از رفتار اسب نرم تر از چهارنعل، دو، تک: بتاخت رفتن، تاخت کردن، تاخت بردن، تاخت آوردن، تاخت زدن، بتاخت آمدن یا رفتن بمعنی با کمال سرعت با اسب یا پیاده ...، مؤلف آنندراج آرد: تاخت و تاختن دویدن بر سر کسی بقصد جنگ یا غارت، و با لفظ بردن و کردن مستعمل است: بندگی نمایند و بندگان خداوند از این تاخت ها و جنگها برآسایند، (تاریخ بیهقی)، نواحی ختلان شوریده گشته بود از آمدن کمیخان بتاخت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410)، رسیدن سلطان شهاب الدوله مسعود بن یمین الدوله ... بشهر هری و مقام کردن آنجا تا آنگاه که بتاخت ترکمانان رفت ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 595)، رکن الدوله حسن را بسیاری کارها و حربها بوده ست با وشمگیر و لشکر گیلان و دیلم و تاخت ها از اصفهان به ری، (مجمل التواریخ ص 391از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، تاخت و پاخت، تاخت وتاراج، تاخت و تاز، از اتباعند، رجوع به تاخت آوردن و تاختن و تازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَخْ خِ)
شگفت دارنده از چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برفتار فاخته رونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفخت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تفخز
تصویر تفخز
بزرگ نمایی
فرهنگ لغت هوشیار
مهتاب، دام شکاری، واگشادن آوند، سر زدن با شمشیر، بانگیدن کوکو، سوراخ بام پخت پهن پخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفت
تصویر تفت
با حرارت، گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت
تصویر تخت
محل جلوس پادشاه در هنگام سلام، سریر، اریکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفخر
تصویر تفخر
بزرگی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفتت
تصویر تفتت
ریزه ریزه شدن ریز ریز شدن از هم بریزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاخت
تصویر تاخت
نوعی از رفتن اسب، به تاخت رفتن، دو و دویدن، حمله و هجوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفتت
تصویر تفتت
((تَ فَ تُّ))
ریز ریز شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاخت
تصویر تاخت
دویدن اسب، دو، دویدن، حمله کردن، هجوم آوردن، و تالان تاخت و تاز و غارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخت
تصویر تخت
((تَ))
کرسی، نشیمنگاه، جایگاه ویژه پادشاه به هنگام بارعام، نشیمنگاهی با چهارپایه از جنس چوب یا فلز به شکل های مستطیل یا مربع، هر جای مسطح و برابر و هموار، کف کفش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفت
تصویر تفت
((تَ))
سبد چوبین که در آن میوه جا دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفت
تصویر تفت
((تَ))
گرم، گرمی، حرارت، حرارت ناشی از خشم، با شتاب، تند و تیز، خرام، خرامان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخت
تصویر فخت
((فَ))
پخت، پهن، پخش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفخر
تصویر تفخر
((تَ فَ خُّ))
بزرگی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخت
تصویر تخت
اریکه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تاخت
تصویر تاخت
حمله
فرهنگ واژه فارسی سره
تک، تهاجم، حمله، مسابقه، هجوم، یورش
متضاد: پاتک، ضدحمله، خیز، دویدن، دو، مبادله، معاوضه، تعویض
متضاد: معامله
فرهنگ واژه مترادف متضاد