گرم، باحرارت، تند، تیز، باشتاب، برای مثال به دستوری شاه دیوان برفت / به پیش سپهدار کاووس تفت (فردوسی - ۲/۵۵) شوکران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، دورس، بیخ تفت، تودریون، شبیبی، شیکران
گرم، باحرارت، تند، تیز، باشتاب، برای مِثال به دستوری شاه دیوان برفت / به پیش سپهدار کاووس تفت (فردوسی - ۲/۵۵) شوکَران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، دَورَس، بیخ تَفت، تودَریون، شَبیبی، شَیکُران
گرم. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). گرم و گرمی و حرارت باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). در اوستا تفته (گرم شده). (حاشیۀ برهان چ معین). گرم و سوخته. (غیاث اللغات). سوختن و سوزش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و آنچه گفته اند که غمناک را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند، بزرگ غلطی است. بلی درحال بنشاند وکمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفت، خماری منکر آرد. (تاریخ بیهقی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ای آنکه نتیجۀ چهار و هفتی وز هفت و چهار دائماً در تفتی می خور که هزار بار بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی. (منسوب به خیام). از آز و طمع بی خور و خفتیم همه وز حرص و حسد در تب و تفتیم همه. عطار. صالح از خلوت بسوی شهر رفت شهر دید اندر میان دود و تفت. مولوی. جامه را بدرید و آهی کردتفت سرنهاد اندر بیابانی و رفت. مولوی. چو جلاب آخر از یک قطره آبش بجای آمد دل پرتفت و تابش. نزاری. ، مشتق از تپ در اوستا بمعنی تبدار. (از فرهنگ ایران باستان ص 90) ، گرم رفتن و گرم آمدن و گرم گفتن را نیز گفته اند. (برهان). روش و آیش گرم و گفتار گرم. (ناظم الاطباء) ، تعجیل و شتاب. (برهان) (ناظم الاطباء). شتاب. (شرفنامۀ منیری) ، سبک. چابک. جلد. تند. زود. بشتاب. معجلاً. به عجله. فرز. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). تند و تیز. (حاشیۀ برهان چ معین) : آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد گردد گمیز. رودکی. چو دانی که ناچار بایدت رفت همان به که کاری بسازی بتفت. فردوسی. فرستاده از پیش کودک برفت بر تخت کسری خرامید تفت. فردوسی. دوان اورمزداز میانه برفت به پیش جهاندار چون باد تفت. فردوسی. سپهدار از و هرسه پذرفت و رفت همی شد شب و روز چون باد تفت. اسدی. و صاحبدیوان رسالت بونصر مشکان همچنین تفت برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). بکتکین بتفت میراند بحدود شبورقان و بدیشان رسید و جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 446). امیر رضی اﷲ عنه برفت از غزنین روز چهارم محرم و به سرای به پرده که به باغ فیروزی برده بودند آمد و دو روز آنجا بود تا لشکرها و قوم جمله برفتند پس درکشید و تفت براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 568). بر این بست پیمان و چون باد تفت بر دختر آمد بگفت آنچه رفت. اسدی. فرستاده پیغام بشنید و رفت سپهبد بشد نزد مهراج تفت. اسدی. جامه ها برکند واندر چاه رفت جامه ها را هم ببرد آن دزد تفت. مولوی. ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکارسایه تفت. مولوی. بعد از آن برداشت هیزم را و رفت سوی شهر از پیش من او تیز و تفت. مولوی. از درختی که مام بالا رفت دخت بر شاخهاش غیژد تفت. دهخدا. ، بمعنی خرام و خرامان هست. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، قهر و غضب و گرم شدن از خشم و قهر را نیز گویند. (برهان) ، قهر و غضب و گرمی از خشم و قهر. (ناظم الاطباء). غضبناک. (غیاث اللغات). غضب. (شرفنامۀ منیری) ، گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد و آنرا شوکران نیز خوانند و صاحب اختیارات بدیعی آورده که چون سه مثقال از آن بخورند عقل بکلی زایل گردد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد. (برهان). ریشه دوایی که بتازی لفاح گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفاح شود ، سبدی که برای نهادن گل و میوه سازند. (غیاث اللغات). خوان و سبد و طبق و امثال آن که میوه و گل در آن گذارند. (آنندراج). سبدی مدور و کم عمق که از ترکۀ تر با برگ کنند و میوه در آن نهاده و سر آن نیز برترکۀ تر بر گدار بافند و محکم کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مجازاً بمعنی مفلس نیز آمده. (غیاث اللغات)
گرم. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). گرم و گرمی و حرارت باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). در اوستا تفته (گرم شده). (حاشیۀ برهان چ معین). گرم و سوخته. (غیاث اللغات). سوختن و سوزش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و آنچه گفته اند که غمناک را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند، بزرگ غلطی است. بلی درحال بنشاند وکمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفت، خماری منکر آرد. (تاریخ بیهقی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ای آنکه نتیجۀ چهار و هفتی وز هفت و چهار دائماً در تفتی می خور که هزار بار بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی. (منسوب به خیام). از آز و طمع بی خور و خفتیم همه وز حرص و حسد در تب و تفتیم همه. عطار. صالح از خلوت بسوی شهر رفت شهر دید اندر میان دود و تفت. مولوی. جامه را بدرید و آهی کردتفت سرنهاد اندر بیابانی و رفت. مولوی. چو جلاب آخر از یک قطره آبش بجای آمد دل پرتفت و تابش. نزاری. ، مشتق از تپ در اوستا بمعنی تبدار. (از فرهنگ ایران باستان ص 90) ، گرم رفتن و گرم آمدن و گرم گفتن را نیز گفته اند. (برهان). روش و آیش گرم و گفتار گرم. (ناظم الاطباء) ، تعجیل و شتاب. (برهان) (ناظم الاطباء). شتاب. (شرفنامۀ منیری) ، سبک. چابک. جلد. تند. زود. بشتاب. معجلاً. به عجله. فِرز. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). تند و تیز. (حاشیۀ برهان چ معین) : آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد گردد گمیز. رودکی. چو دانی که ناچار بایدت رفت همان به که کاری بسازی بتفت. فردوسی. فرستاده از پیش کودک برفت بر تخت کسری خرامید تفت. فردوسی. دوان اورمزداز میانه برفت به پیش جهاندار چون باد تفت. فردوسی. سپهدار از و هرسه پذرفت و رفت همی شد شب و روز چون باد تفت. اسدی. و صاحبدیوان رسالت بونصر مشکان همچنین تفت برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). بکتکین بتفت میراند بحدود شبورقان و بدیشان رسید و جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 446). امیر رضی اﷲ عنه برفت از غزنین روز چهارم محرم و به سرای به پرده که به باغ فیروزی برده بودند آمد و دو روز آنجا بود تا لشکرها و قوم جمله برفتند پس درکشید و تفت براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 568). بر این بست پیمان و چون باد تفت بر دختر آمد بگفت آنچه رفت. اسدی. فرستاده پیغام بشنید و رفت سپهبد بشد نزد مهراج تفت. اسدی. جامه ها برکند واندر چاه رفت جامه ها را هم ببرد آن دزد تفت. مولوی. ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکارسایه تفت. مولوی. بعد از آن برداشت هیزم را و رفت سوی شهر از پیش من او تیز و تفت. مولوی. از درختی که مام بالا رفت دخت بر شاخهاش غیژد تفت. دهخدا. ، بمعنی خرام و خرامان هست. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، قهر و غضب و گرم شدن از خشم و قهر را نیز گویند. (برهان) ، قهر و غضب و گرمی از خشم و قهر. (ناظم الاطباء). غضبناک. (غیاث اللغات). غضب. (شرفنامۀ منیری) ، گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد و آنرا شوکران نیز خوانند و صاحب اختیارات بدیعی آورده که چون سه مثقال از آن بخورند عقل بکلی زایل گردد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد. (برهان). ریشه دوایی که بتازی لفاح گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفاح شود ، سبدی که برای نهادن گل و میوه سازند. (غیاث اللغات). خوان و سبد و طبق و امثال آن که میوه و گل در آن گذارند. (آنندراج). سبدی مدور و کم عمق که از ترکۀ تر با برگ کنند و میوه در آن نهاده و سر آن نیز برترکۀ تر بر گدار بافند و محکم کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مجازاً بمعنی مفلس نیز آمده. (غیاث اللغات)
نام موضعی است از مضافات یزد. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (انجمن آرا) (از آنندراج) (برهان). از کمال صفای هوا جامع گرمسیر و سردسیر باشد. (برهان). در آنجا نمد نیکو مالند و تفتی مشهور است. (انجمن آرا). مولد علامۀ تفتازانی است و آنرا تفت نصیری هم گویند. (آنندراج). نام قصبه ای از توابع یزد. (ناظم الاطباء). یکی از بخشهای شهرستان یزد است که در جنوب باختری این شهرستان قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی که مهمترین ارتفاعات آن عبارتند از کوه فخرآباد. شیرکوه. کوه سنگستان که در پشتکوه واقع است و در حدود 1000 گز ارتفاع دارد. آب زراعتی این بخش از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و میوه و پنبه است. این بخش دارای 23 آبادی است و در حدود 21300 تن سکنه دارد و مرکز این بخش قصبۀ تفت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). رجوع بمادۀ بعد شود
نام موضعی است از مضافات یزد. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (انجمن آرا) (از آنندراج) (برهان). از کمال صفای هوا جامع گرمسیر و سردسیر باشد. (برهان). در آنجا نمد نیکو مالند و تفتی مشهور است. (انجمن آرا). مولد علامۀ تفتازانی است و آنرا تفت نصیری هم گویند. (آنندراج). نام قصبه ای از توابع یزد. (ناظم الاطباء). یکی از بخشهای شهرستان یزد است که در جنوب باختری این شهرستان قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی که مهمترین ارتفاعات آن عبارتند از کوه فخرآباد. شیرکوه. کوه سنگستان که در پشتکوه واقع است و در حدود 1000 گز ارتفاع دارد. آب زراعتی این بخش از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و میوه و پنبه است. این بخش دارای 23 آبادی است و در حدود 21300 تن سکنه دارد و مرکز این بخش قصبۀ تفت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). رجوع بمادۀ بعد شود
سرخ شده از حرارت آتش، تافته، گداخته، برای مثال به دست آهن تفته کردن خمیر / به از دست برسینه پیش امیر (سعدی۲ - ۸۳) بافته شده، تنیده، تفنه، تنته، تنسته، تینه، تنه
سرخ شده از حرارت آتش، تافته، گداخته، برای مِثال به دست آهن تفته کردن خمیر / بِه از دست برسینه پیش امیر (سعدی۲ - ۸۳) بافته شده، تَنیده، تَفنَه، تَنتَه، تَنَستَه، تینه، تَنه
گشاده شدن و شکافته گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). شکافته و گشاده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشقق چیزی. متاوع تفتیق. (از اقرب الموارد) ، گشاده گردیدن تهیگاه و سر سرین شتر از کثرت چرا. (از اقرب الموارد) ، گشاده گردیدن زبان کسی به سخن. (از اقرب الموارد)
گشاده شدن و شکافته گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). شکافته و گشاده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشقق چیزی. متاوع تفتیق. (از اقرب الموارد) ، گشاده گردیدن تهیگاه و سر سرین شتر از کثرت چرا. (از اقرب الموارد) ، گشاده گردیدن زبان کسی به سخن. (از اقرب الموارد)
بخود درآمدن کاری و مشاورت ننمودن با کسی. (منتهی الارب). بدون مشورت از دیگری در کاری درآمدن. تفتک الامر اذ مضی علیه لایؤامر احداً. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بخود درآمدن کاری و مشاورت ننمودن با کسی. (منتهی الارب). بدون مشورت از دیگری در کاری درآمدن. تفتک الامر اذ مضی علیه لایؤامر احداً. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مخفف تافتن است که گرم شدن و یکدیگر را گرم گردانیدن باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : چو از روز رخشنده نیمی برفت دل هر دو جنگی ز کینه بتفت. فردوسی. جز از دیدنی چیز دیگر نرفت میان من و اوخود آتش بتفت. فردوسی. روز سخت گرم شد و ریگ بتفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493). ز تیغش همی دشت و گردون بتفت ز بانگش همی کوه و هامون بکفت. اسدی. ، شتافتن و دویدن و خرامیدن. (ناظم الاطباء) : چوزال سپهبد ز پهلو برفت دمادم سپه روی بنهاد تفت. فردوسی. و رجوع به تافتن و تابیدن و تفت و تفته و تاب شود
مخفف تافتن است که گرم شدن و یکدیگر را گرم گردانیدن باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : چو از روز رخشنده نیمی برفت دل هر دو جنگی ز کینه بتفت. فردوسی. جز از دیدنی چیز دیگر نرفت میان من و اوخود آتش بتفت. فردوسی. روز سخت گرم شد و ریگ بتفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493). ز تیغش همی دشت و گردون بتفت ز بانگش همی کوه و هامون بکفت. اسدی. ، شتافتن و دویدن و خرامیدن. (ناظم الاطباء) : چوزال سپهبد ز پهلو برفت دمادم سپه روی بنهاد تفت. فردوسی. و رجوع به تافتن و تابیدن و تفت و تفته و تاب شود
از مشاهیر شاعران فارسی گوی هند و منشی هرکوپال سکندرآبادی است. دیوان بزرگی دارد و از گلستان سعدی هم استقبال کرده است. این بیت از اوست: چند گویی که نشان نیست ز خونین کفنان مگر این لاله که بینی ز شهیدان تو نیست ؟ (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
از مشاهیر شاعران فارسی گوی هند و منشی هرکوپال سکندرآبادی است. دیوان بزرگی دارد و از گلستان سعدی هم استقبال کرده است. این بیت از اوست: چند گویی که نشان نیست ز خونین کفنان مگر این لاله که بینی ز شهیدان تو نیست ؟ (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
جوانی نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، بازایستادن دختر از لهو و بازی با کودکان، یقال: فتیت البنت فتفت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). در خانه مقیم شدن و پردگی گردیدن و بازایستادن دختر از بازی با صبیان. (از اقرب الموارد) ، جوانمردی برزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). جوانمردی نمودن. (آنندراج)
جوانی نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، بازایستادن دختر از لهو و بازی با کودکان، یقال: فتیت البنت فتفت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). در خانه مقیم شدن و پردگی گردیدن و بازایستادن دختر از بازی با صبیان. (از اقرب الموارد) ، جوانمردی برزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). جوانمردی نمودن. (آنندراج)
مست شدن از شراب، با قدم بطئی رفتن، ضعیف سست شدن. (ناظم الاطباء) ، آرمیدن پس از جوشش و سست شدن بعد از درشتی. (از اقرب الموارد) ، رنج و تعب از تب داشتن. (ناظم الاطباء)
مست شدن از شراب، با قدم بطئی رفتن، ضعیف سست شدن. (ناظم الاطباء) ، آرمیدن پس از جوشش و سست شدن بعد از درشتی. (از اقرب الموارد) ، رنج و تعب از تب داشتن. (ناظم الاطباء)