- تردماغ
- سرخوش سرمست
معنی تردماغ - جستجوی لغت در جدول جو
- تردماغ ((~. دِ))
- بانشاط، سرزنده
- تردماغ
- بانشاط، سرحال
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
سردماغ سرخوش
سر حال، بانشاط
ترزبان
اهالی
کوشش و زحمات
جمع ترحم
شخصی را گویند که لغتی را بزبان دیگر تقریر نماید، مترجم
جمع ترنم
فردی از قوم ترکمان
جمع ترسم
جمع تقدم
صدایی که بخشی از آن از بینی برآیدخیشومی: (باصدایی تو دماغی گفت) یا تو دماغی صحبت کردن، سخن گفت تو دماغی
سر حال با نشاط: کاملا سر دماغ و آماده است
دارای دامن خیس، کنایه از بدکار، بدنام، کنایه از مجرم، فاسق، کنایه از گناهکار
ماه شب چهاردهم از تقویم قمری، نیمۀ روشن ماه، بدر، ماه تمام، چتر سیمین، چتر سیمابی
کنایه از روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، دیمه، چهر، سج، غرّه، لچ، رخساره، عذار، خدّ، رخسار، محیّا، دیمر، چیچک، وجنات، دیباچه، دیباجه، عارض
کنایه از روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، دیمه، چهر، سج، غرّه، لچ، رخساره، عذار، خدّ، رخسار، محیّا، دیمر، چیچک، وجنات، دیباچه، دیباجه، عارض
کسی که دو زبان بداند و مطلبی را از زبانی به زبان دیگر بیان کند، مترجم
قمر در شبهای سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم که مدور باشد: روی هر یک چون دو هفته گردماه جامه شان غفه سمورینشان کلاه. (رودکی)، ماه شب چهاردهم بدر (خصوصا) : خرمی از نوبهار و تازگی از سرخ گل نیکویی از گردماه و روشنی از آفتاب. (فرخی)، چهره صورت رخسار: همی گفت و زو نرگسان سیاه ستاره همی ریخت بر گردماه
سرخوش و پر نشاط شدن
گلناکی گلناک شدن زمین
مهربانانه
دردناک، پر از درد و رنج
پردردوغم مثلاً دل پرداغ، شخص بسیار اندوهگین و ماتم زده
مغز سر، ماده ای که در میان جمجعه قرار دارد، بینی هم گویند
پینگی پنبه برداشتن (پینه وصله)، پارگی جامه، درازیدن پیکار
بینی، عضو بدن انسان و حیوان که بالای دهان قرار دارد و به وسیلۀ آن تنفس و بوها را استشمام می کنند و از داخل به وسیلۀ پردۀ غضرونی دو قسمت می شود
مغز سر، مادۀ نرم و خاکستری رنگ که در میان جمجمه قرار دارد
((دَ))
فرهنگ فارسی معین
بینی
دماغ چاق بودن: کنایه از تندرست و خوشحال بودن (در احوالپرسی)
از دماغ فیل افتادن: کنایه از خود را معتبر و والامقام پنداشتن، متکبر بودن
دماغ کسی سوختن: کنایه از ناکام و ناامید شدن، کنف شدن
دماغ چاق بودن: کنایه از تندرست و خوشحال بودن (در احوالپرسی)
از دماغ فیل افتادن: کنایه از خود را معتبر و والامقام پنداشتن، متکبر بودن
دماغ کسی سوختن: کنایه از ناکام و ناامید شدن، کنف شدن