شخصی را گویند که لغتی را بزبان دیگر تقریر نماید. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). بیان کننده زبانی بزبانی، بفتح و ضم یکم و بضم و فتح سوم، پس دو در دو چهار بود و این محقق است از دیوان ادب، و پارسیان پچواک و ترزفان نیز گویندش. (شرفنامۀ منیری). تعریب ترزفان است، و در وی سه لغت است... (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بمعنی تاجُران است. (فرهنگ جهانگیری). کسی را گویند که لغتی را اززبانی بزبان دیگر ترجمه کند، و این لفظ عربی است و اصل آن در فارسی ترزبان بوده آنرا نیز معرب کرده اند ترزفان گفته اند ولی در پارسی باء و فا تبدیل می یابد... (انجمن آرا). کسی که دانندۀ دو زبان باشد. که صاحب یک زبان را بصاحب دیگر زبان بفهماند، و این معرب ترزبان است و ضم جیم از آنست که زبان بضم اول است و بفتح نیز آمده و بعدِ معرب کردن این لفظ، مصدر و افعال و اسماء از آن اخذ کردند چون ترجم یترجم ترجمه فهو مترجم چون دحرح یدحرج دحرجه فهو مدحرج. از رسالۀ معربات ملا عبدالرشید صاحب رشیدی و در کشف و مدار و منتخب نیز بضم و بفتح جیم است و در مؤید بفتح جیم و در صراح بضم و فتح جیم بمعنی تیلماچی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تیلماچی. (منتهی الارب). دیلماچی و پچواک و تاجُران و ترزفان و دیلماج و تیلماچی، یعنی آنکه زبانی را بزبان دیگر بیان کند. (ناظم الاطباء). ج، تراجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درگمان فرانسه از این کلمه مأخوذ است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از ترگمانا ی سریانی و آن هم از ترگومانو ی آکادی است و فعل آرامی ترگم است (از بروکلمان، لکسیکون سیریاکوم) ، از کلمه آرامی ترگوم، ترگومین. تصور میرود ترجمان مأخوذ از آرامی یا ترگمان را بصورت ترژمان و ترزمان نقل کرده اند و بعد کاتبان بشباهت لفظی و معنوی کلمه ترزبان و ترزفان خوانده اند و فرهنگ نویسان هر دو صورت اخیر و مخفف و مبدل آن ترزفان را ضبط کرده اند. (تعلیقات معین بر برهان قاطع ج 5 ص 120 و یادداشت های ایشان) : یکی ترجمان را ز لشکر بجُست که گفتار ترکان بداند درست. فردوسی. بترسید و پرسیداز این ترجمان که ای مرد بیدار نیکی گمان. فردوسی. بپرسید از آن ترجمان پادشا که ای مرد روشندل پارسا. فردوسی. ملک زنگیان به زبان ترجمان، مرا دلخوشی داد. (مجمل التواریخ والقصص). چنین گفت با رای زن ترجمان که در سایۀ شاه دایم بمان. نظامی (از آنندراج). تو نیز آنچه گویی به رومی زبان بداند نیوشنده بی ترجمان. نظامی. چون طمع یک سو نهادم پایمردی گو مخیز چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گومباش. سعدی. - ترجمان بودن، ترجمانی کردن. مترجم بودن. تقریر بیان دیگری کردن: اگر هارون ز موسی ترجمان بود که حجت گفت بر فرعون و هامان ؟ ناصرخسرو. رجوع به ترجمان شود. ، فصیح و تیززبان و خوش تقریر. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). این کلمه را تازیان از ترزبان فارسی گرفته اند. (ناظم الاطباء). مفسر. شارح. سخنگو. بیان کننده: علی را ترجمان وحی پندار هم آن معنی هم این معنی در او دان. ناصرخسرو. بازیست پیش، حکمت یونانم زیرا که ترجمان طواسینم. ناصرخسرو. ترجمان دلست نطق و زبان مرزبان تن است سود و زیان. سنائی. وصف تو آنست کز زبان تو گفتم من بمیان ترجمان راست بیانم. سوزنی. اهل زبان را به زبان خرد ازملکوت و ملکم ترجمان. خاقانی. عمر ابد را شده، مدت او پیشکار سرّ ازل را شده، خامۀ او ترجمان. خاقانی. ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم کآب نیل از تارک آن ترجمان افشانده اند. خاقانی. زن بر قاضی برآمد بازنان مر زنی را کرد آن زن ترجمان. مولوی. ترجمان هرچه ما را در دل است دستگیر هرکه پایش در گل است. مولوی. غیر نطق و غیر ایما و سجل صدهزاران ترجمان خیزد ز دل. مولوی. طوطی من مرغ زیرک سار من ترجمان فکرت و اسرار من. مولوی. ، خبردهنده. مُنهی: تیغ تو ترجمان اجل گشت خصم را خصمت سخن ز حلق نیوشد بترجمان. فرخی. تیغ او ترجمان فیروزیست نوک پیکان او زبان ظفر. فرخی. و گفت رسول ترجمان ضمیر و عنوان سریرت مرسل باشد و رسولی که بدینجا سفیر بود رسید و امارت نفاق و علامات شقاق او ظاهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 175) ، بمجاز، رسول. واسطه: زبان را او می گرداند بدانچه خواهد و من در میان ترجمانی ام، گوینده بحقیقت اوست نه منم. (تذکرهالاولیاء عطار). سخن سربمهر دوست بدوست حیف باشد به ترجمان گفتن. سعدی. ، بمعنی تاوان نیز آمده است چنانکه در بهار عجم یافته شد. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، نیازی را گویند که از گناه و تقصیر گذرانند. (برهان). درین ایام بمعنی نیاز و تحفه هرکه بعد از گناهی گذراند استعمال می شود. (آنندراج). با لفظ کردن مستعمل است. (آنندراج)
سرمق و ارجمان شهرکی کوچک است و ناحیتی است و همه احوال آن همچنان اقلید است امّا زردالو است آنجا که در همه جهان مانند آن نباشد بشیرینی و نیکویی. و زردالوی کشته از آنجا بهمه جایی برند و آبادانست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج ص 124)
یکی از بخشهای سه گانه شهرستان میانه که از شمال محدود است به شهرستان سراب و از جنوب به بخش مرکزی و از خاور به بخش ترک و بستان آباد شهرستان تبریز. این بخش عموماً کوهستانی و سردسیر و دارای آب و هوای سالم است. قراء آن همه در دره های ارتفاعات بزکش واقع است و آب این بخش از رودخانه های کوچک محلی بزرلیق، ایشلیق و النجارق تأمین میگردد. راه شوسۀ تبریز از دهستان تیرچایی و بروانان این بخش میگذرد وغیر از دهات ایشلیق کلاله، خواجه ده، اونیلق و ترکمان که دارای راه ماشین رو تسطیح شده می باشند و دیگر آبادیهای واقع در کنار شوسه، بقیۀ دهات آن دارای راه مالرو است و خط آهن میانه به مراغه از جنوب دهستان اوچ تپۀ بخش عبور می نماید. جمع 120 آبادی با 59089 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)