جدول جو
جدول جو

معنی تراشنده - جستجوی لغت در جدول جو

تراشنده
کسی که چیزی می تراشد
تصویری از تراشنده
تصویر تراشنده
فرهنگ فارسی عمید
تراشنده
(تَ شَ دَ / دِ)
حلاق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). سرتراش. سلمانی:
مگر کآن غلام از جهان درگذشت
بدیگر تراشنده محتاج گشت.
نظامی.
تراشنده استادی آمد فراز
بپوشیدگی موی او کرد باز.
نظامی.
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید.
نظامی.
، تراش دهنده، چون تیشۀ سنگتراشان، یا درودگران و جز آنها:
هم طبع او چو تیشه تراشنده
هم خوی او برنده چو منشارش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تراشنده
کسی که چیزی را میتراشد
تصویری از تراشنده
تصویر تراشنده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
(دخترانه)
دارای درخشش، روشن و تابان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
(دخترانه)
بالابرنده و افرازنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تراشیده
تصویر تراشیده
چوب یا چیز دیگر که آن را تراش داده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراونده
تصویر تراونده
کوزه یا ظرفی که نم پس بدهد یا آب از آن تراوش کند
فرهنگ فارسی عمید
(کَ شَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از کراشیدن. (یادداشت مؤلف). خراشنده. رجوع به کراشیده و کراشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ دَ / دِ)
تراوش کننده. آنکه تراوش کند: و زمینهاء ترابنده که بزبان خوارزم زناف گویند و بخار و پالیزها تره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سوزش شیرینه بیشتر از سوزش سعفه باشد و ترابنده تر از سعفه بود. (ذخیرۀ خورزمشاهی).
- بافتهای ترابنده، در قسمتهای مختلف رستنی بافتهائی است که از پرتوپلاسم آنها موادی ترشح میشود و درنقاط مخصوصی جمع میشود... (گیاه شناسی گل گلاب ص 44).
- بشرۀ ترابنده، بسیاری از شیره ها دارای اسانسهایی هستند که پیوسته ساخته و تبخیر شده، موجب پراکنده شدن بوهای مختلف در هوا می شود... (گیاه شناسی گل گلاب 44).
- پردۀ ترابنده. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 43 شود.
- کیسه ها و آوندهای ترابنده. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 43 شود.
- یاخته های ترابنده. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 43، و ترابیدن و تراویدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ / دِ)
سازنده. کارساز. زیبا و نیکو کننده. زینت و جمال دهنده. آرایش کننده. رجوع به تراز (مخفف ترازنده) و ترازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
سترده و خراشیده و رندیده. (ناظم الاطباء) ، آنچه پس از تراشیدن بحاصل آید: چوب تراشیده، ریش تراشیده، سنگ تراشیده، صاف و هموار.
- ناتراشیده، خشن. ناهموار. نادرست. خلاف عقل و ادب:
بیک ناتراشیده در مجلسی
برنجد دل هوشمندان بسی.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ دَ / دِ)
ایجاد خراش کننده. آنکه بخراشد. آنکه ایجاد خراش کند
لغت نامه دهخدا
تصویری از چراننده
تصویر چراننده
کسی که حیوان علفخوار را در چراگاه بچرا وا دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامنده
تصویر خرامنده
آنکه با ناز و تکبر راه رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشیده
تصویر خراشیده
خراش داده شده، ریش زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
خراشیدن و پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترساننده
تصویر ترساننده
آنکه دیگری را بترساند و بخوف اندازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکشنده
تصویر برکشنده
بمقام بالا وبرتر رساننده
فرهنگ لغت هوشیار
اسم برازنده، شایسته لایق زیبنده: شغل برازنده، متناسب شکیل: اندام برازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرامنده
تصویر آرامنده
مطمئن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آراینده
تصویر آراینده
آنکه آرایش دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
پرتو اندازنده، روشن کننده، تابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفشنده
تصویر درفشنده
آنچه که میدرخشد درخشان تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترابنده
تصویر ترابنده
ترواش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراشیده
تصویر تراشیده
هر چیزی که آنرا تراش داده باشند مانند چوب تخته و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشنده
تصویر خراشنده
خراش دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاننده
تصویر تکاننده
حرکت دهنده جنباننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشنده
تصویر خراشنده
((خَ شَ دِ))
خراش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراشیده
تصویر تراشیده
((تَ دِ))
هرچیزی که آن را تراش داده باشند مانند، چوب، تخته و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
ورجاوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سراینده
تصویر سراینده
شاعر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
براق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
متناسب
فرهنگ واژه فارسی سره
تراش خورده، زدوده، سترده، صاف، هموار
متضاد: نتراشیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تراشه های کوچک چوب که هنگام تبر زدن، از درخت بریده و جدا شود
فرهنگ گویش مازندرانی