پیچیده. (آنندراج). تافته، درخشیده. تابان شده. نوری تابیده، کژشده. مورب شده: چشم او کمی تابیده است، گرم و سوزان شده: تنور تابیده است. گلخن تابیده است. رجوع بتافتن، تافته، تاب و تابیده شود
پیچیده. (آنندراج). تافته، درخشیده. تابان شده. نوری تابیده، کژشده. مورب شده: چشم او کمی تابیده است، گرم و سوزان شده: تنور تابیده است. گلخن تابیده است. رجوع بتافتن، تافته، تاب و تابیده شود
درخشیدن، پرتو افکندن، روشنایی دادن، گرم کردن، گداختن، گرم شدن، گداخته شدن افکنده شدن پرتو نور بر کسی یا چیزی، شعله ور کردن، برافروختن، گداختن و سرخ کردن آهن در آتش، تافتن، تفتن پیچیدن، پیچ و تاب دادن، فتیله کردن، کنایه از آزردن، کنایه از خشمگین شدن، کنایه از نافرمانی کردن تاب آوردن، طاقت آوردن
درخشیدن، پرتو افکندن، روشنایی دادن، گرم کردن، گداختن، گرم شدن، گداخته شدن افکنده شدن پرتو نور بر کسی یا چیزی، شعله ور کردن، برافروختن، گداختن و سرخ کردن آهن در آتش، تافتن، تفتن پیچیدن، پیچ و تاب دادن، فتیله کردن، کنایه از آزردن، کنایه از خشمگین شدن، کنایه از نافرمانی کردن تاب آوردن، طاقت آوردن
تاب و طاقت آوردن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). طاقت آوردن. (شرفنامۀ منیری). تحمل کردن. متحمل شدن تاب و تحمل داشتن. از عهده برآمدن: گرامی گوی بود با زور شیر نتابید با او سوار دلیر گرفت از گرامی نبرده گریغ که زور کیان دید و برنده تیغ. دقیقی. بدو گفت رستم که با آسمان نتابد بداندیش و نیکوگمان. فردوسی. نتابی تو با من بدشت نبرد شنو پند من گرد رزمم مگرد. فردوسی. بترسم که با او یل اسفندیار نتابد بپیچد سر از کارزار. فردوسی. و گر زانکه دانی که با آن هژبر نتابی تو خود را مپوشان بگبر. فردوسی. گواژه همی زد پس او فرود که این نامور پهلوان را چه بود که ایدون نتابید با یک سوار چگونه چمد در صف کارزار. فردوسی. پیاده تو با لشکر نامدار نتابی مخوربا تنت زینهار. فردوسی. نتابید با پهلو نیمروز چو خورشید گردید بر نیمروز. فردوسی. چو با دشمن خود نتابی مکوش ببر گشتن از رزم باز آرهوش چرا کرده ای بر من این راه تنگ چو با من نتابی بمیدان جنگ. فردوسی. که دانم که با تو نتابد بجنگ چو او جنگ را بر گشاید دو چنگ دگر منزلت شیر آید بجنگ که با جنگ او بر نتابد نهنگ. فردوسی. به بیژن چنین گفت گیو دلیر که مشتاب در جنگ آن نره شیر مبادا که با وی نتابی بجنگ کنی روز بر من بدین جنگ تنگ. فردوسی. سپهدار طوس است کآمد بجنگ نتابی تو با کار دیده نهنگ. فردوسی. نریمان نتابید با او بجنگ که در جنگ رفتی همیشه بکنگ. فردوسی. بر آنم که با تو نتابد بجنگ گرش چند در جنگ تیز است چنگ. فردوسی. نتابید با او به میدان جنگ سر و نام او ماند در زیر ننگ. فردوسی. کسی را که با او نتابید سام نشاید کشیدن بدانسو لگام. فردوسی. که ای قیصر روم و سالار چین سپاه ترا بر نتابد زمین. فردوسی. سپهدار خانست و فغفور چین سپه شان همی برنتابد زمین. فردوسی. بباشد همه بودنی بیگمان نتابیم با گردش آسمان. فردوسی. چو دانست خاقان که با پادشاه نتابد، ز پیوند او جست راه. فردوسی. ز هر سو که خوانم بیاید سپاه نتابی تو با گردش هور و ماه. فردوسی. زمین گشت جنبان چو ابر سیاه تو گفتی همی بر نتابد سپاه. فردوسی. نتابید با او بتابید روی شدند از دلیران بسی جنگجوی. فردوسی. تو گفتی زمین بر نتابد همی فلک راه رفتن نیابد همی. فردوسی. جلالش برنگیرد هفت گردون سپاهش برنتابد هفت کشور. عنصری. تن چون موی من چون تابد این رنج دل بیچاره چون بردارد این بار. فرخی. خشم او برنتابدی دریا گر بر او حلم نیستی اغلب. فرخی. نتابد همی تار مویی میانم کرا دیده ای چون میانم میانی. فرخی. تو آزادی و هرگز هیچ آزاد نتابد همچو بنده جورو بیداد. اسعد گرگانی (ویس و رامین). بدل با درد هجرانم نتابی چو باز آیی مرا دشوار یابی. اسعد گرگانی (ویس و رامین). بترسم که با او کمان سرفراز نتابد بماند غم من دراز. اسدی (گرشاسب نامه). شب تار و شبرنگ در زیر من که تابد بر گرز و شمشیر من. اسدی (گرشاسب نامه). گفتم که بتقدیر کجا تابد تدبیر هر رأی که آمد ز قضا و قدر آمد. سوزنی. باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد. سیف اسفرنگ. ، اعراض کردن. روی بر گرداندن. منحرف شدن. برگشتن از راهی. سر تابیدن از چیزی. امتناع کردن از اجرای قولی یا عهدی یا وظیفه ای: بگفت این و دژخیم تابید روی وزآن کینه بر زد گره را بروی. فردوسی. کسی کو بتابد ز گفتار ما و گر دور ماند ز دیدار ما. فردوسی. چو بشنید از و شاه افراسیاب بگفتش بهومان کزین در متاب. فردوسی. ز راه خرد هیچ گونه متاب پشیمانی آرد دلت را شتاب. فردوسی. چنین گفت لشکر بافراسیاب که چندین سر از رزم رستم متاب. فردوسی. چو نا کشته ز ایرانیان ده هزار بتابیم خیره سر از کارزار چه گوید ترا دشمن عیبجوی چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی. فردوسی. ز فرمان خسرونتابید سر سرافراز گردان گو پر هنر. فردوسی. دگر دیو کین است پر جوش و خشم ز مردم نتابدگه خشم چشم. فردوسی. بفرمود تا روز بانان در زمانی ز فرمان بتابند سر. فردوسی. که گرداند اندر دلت هوش و مهر بتابی ز جنگ برادر تو چهر. فردوسی. بدو گفت اگر بگذری زین سخن بتابی ز سوگند و پیمان من. فردوسی. هر آنکس که از هفت کشور زمین بگردد ز راه و بتابد ز دین. فردوسی. نتابید رستم ز فرمان تو دلش بسته دیدم بفرمان تو. فردوسی. شکافید بیرنج پهلوی ماه بتابید مر بچه راسر ز راه. فردوسی. بتابید رخ پهلوان سپاه ز پس کرد رستم همانگه نگاه. فردوسی. نشست از بر اسب و آن اسب اوی گرفتش لگام و بتابید روی. فردوسی. ز ایران هر آنچت بپرسم بگوی متاب از ره راستی هیچ روی. فردوسی. چو گرسیوز و چون دمور و گروی که از شرزه شیران نتابند روی. فردوسی. یکی آنکه پیروز گر باشد اوی ز دشمن نتابد گه جنگ روی. فردوسی. نتابید با او بتابید روی شدند از دلیران بسی جنگجوی. فردوسی. نگر تا نتابی ز دین خدای که دین خدا آورد پاک رای. فردوسی. بگفت این و زیشان بتابید روی بدرگاه ارجاسب شد کینه جوی. فردوسی. بگفت این بخشم و بتابید روی همی کرد با بخت خود گفتگوی. فردوسی. سپارم و را هر چه خواهد بدوی نتابم سر از رای و فرمان اوی. فردوسی. و گر با من ایدر نیایی بجنگ نتابی تو با کار دیده نهنگ کمر بسته آید بپیشت پشنگ چو جنگ آورد دور باش از درنگ. فردوسی. بخواهد همی جنگ افراسیاب تو با او برو، روی از او برمتاب. فردوسی. چو شد کارزارش از این گونه سخت بدید آنکه با او بتابید بخت. فردوسی. چو میدان سر آمد بتابید روی بترکان سپارید یکباره گوی. فردوسی. نگردم همی جز بفرمان اوی نتابم همی سر ز پیمان اوی. فردوسی. چنان کنید که مردان شیرمرد کنند بهیچگونه نتابید از این نبرد عنان. فرخی. مارا ره کشمیر همی آرزو آید ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی. فرخی. برهمنان را چندانکه دید سر ببرید بریده به سر آن کز هدی بتابد سر. فرخی. از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار. فرخی. کسی ز کام دل خویشتن بتابد روی کسی ببازی با دوست بشکند پیمان. فرخی. نتابد ز پیل و نترسد ز شیر نه از کین شود مانده نز خورد سیر. اسدی (گرشاسب نامه). دل بر این آشفته خواب اندر مبند پیش کو از تو بتابد تو بتاب. ناصرخسرو. به اقبال تو از سگی بر نتابم که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم. خاقانی. مرد بود کعبه جو طفل بود کعب باز چون تو شدی مرد دین روی زکعبه متاب. خاقانی. آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رخ متاب. مولوی. نتابد سگ صید روی از پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ. سعدی (بوستان). نتابید روی از گدایان خیل که صاحب مروت نراند طفیل. سعدی (بوستان). جوانا سر متاب از پند پیران که رأی پیر از بخت جوان به. حافظ. ، درخشیدن. (برهان) (شرفنامه منیری) (انجمن آرا). روشن شدن. (آنندراج). پرتو افکندن چنانکه آفتاب و فروغ خورشید بجایی. رخشیدن. فروغ افکندن. درفشیدن تلالؤ. لامع شدن. لمعان داشتن. برق. بروق. برقان: به هر کار بهتر درنگ از شتاب بمان تا بتابد بر این آفتاب. فردوسی. بخورشیدمانند با تاج و تخت همی تابد از چهرشان فر و بخت. فردوسی. چنین تا که انگشت کافور گشت سپیده بتابید بر کوه و دشت. فردوسی. از اویست فر و بدویست زور بفرمان او تابد از چرخ هور. فردوسی. ز دستان تو نشنیدی این داستان که بر گوید از گفتۀ باستان که شیری نترسد ز یک دشت گور نتابد فراوان ستاره چو هور. فردوسی. چو اندر گذشت آن شب و گشت روز بتابید خورشید گیتی فروز. فردوسی. هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش ز تابیدن کاویانی درفش. فردوسی. که خورشید بعد از رسولان مه نتابید بر کس ز بوبکر به. فردوسی. یکی گرز دارد چو یک لخت کوه همی تابد اندر میان گروه. فردوسی. چو خورشید تابان بر آمد ز کوه برفتند گردان همه همگروه. فردوسی. ایا آنکه تو آفتابی همی چه بودت که بر من نتابی همی. فردوسی. چنان شاه پالوده گشت از بدی که تابید از او فرۀ ایزدی. فردوسی. که باشد بر او فرۀ ایزدی بتابد ز گفتار او بخردی. فردوسی. دو مهره است با من که چون آفتاب بتابد شب تیره چون آفتاب. فردوسی. شود کاغذ تازه و تر خشک چو خورشید لختی بتابد بر آن. منوچهری. آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد کز دورخ او تابد یزدانی فره. منوچهری. همیشه تا چو درمهای خسروانی نیک ستاره تابد هر شب به گنبد دوار. فرخی. شبی بگرد مه اندر کشید وآگه نیست که از میان شب تیره خوب تابد ماه. فرخی. بر جان من چو نور امام زمان بتافت لیل السرار بودم و شمس الضحی شدم. ناصرخسرو. شمس و قمر در زمین حشر نباشد نور نتابد مگر جمال محمد. سعدی. ، گرم شدن. (آنندراج). شعله ور ساختن. گرم و سوزان کردن. گداختن: کوره را تابیدم، گلخن راتابید. اصطلی بالنار، تابید به آتش و گرم شد. تصلی النار، کشید گرمی آتش را و تابید به آتش. (منتهی الارب) : دهان خشک و غرقه شده تن در آب زرنج و ز تابیدن آفتاب. فردوسی. بر چهرۀ عروس معانی مشاطه وار زلف سخن بتاب وز حسرت بتابشان. خاقانی. چو موم محرم گوش خزینه دار توام نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب. خاقانی. گفت کسی را که بهشت از بالا می آرایند و دوزخ در نشیب او می تابند و او نداند که از اهل کدامست، این جایگاه چگونه خواب آیدش. (تذکره الاولیاء عطار) ، آزرده شدن. بخود رنج و آزار دادن. در رنج و غم شدن. مضطرب و پریشان شدن: نشانهای مادر بیابم همی بدل نیز لختی بتابم همی. فردوسی. همی گفت کای شهریار زمین سرانجام گیتی بود همچنین بگیتی نه فرزند ماند نه باب تو بر سوگ باب ایچگونه متاب. فردوسی. همه درد و خوشی تو شد چو خواب به جاوید ماندن دلت را متاب. فردوسی. دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند... و بوسهل بر دست چپ خواجه از این نیز سخت بتابید. (تاریخ بیهقی). چو چیزیش خواهی و ندهد، متاب مبر به آتش خشمش از رویت آب. اسدی (گرشاسب نامه). ، پیچیدن. فتیله کردن. مفتول کردن. پیچاندن. ریسیدن. غزل. تابیدن ریسمان. تابیدن موی. پیچاندن آهن: بباد افره آنگه شتابیدمی که تفسیده آهن بتابیدمی. فردوسی. بزور مردی او کیست شهسوار فلک غزاله نام زنی چرخ تاب و چرخ نشین. سلمان ساوجی. ، کج شدن. پیچیدن و کژ شدن. چنانکه چوب یا تختۀ تر پس از خشک شدن یا چشم آدمی در اثرفالج یا چیزی شبیه آن. تاب برداشتن: چشمهاش تابیده است، تختۀ میز کمی تابیده است، در ترکیب با ’عنان’. گاه معنی باز گشتن و تغییر جبهه دادن و روی آوردن دهد: چو تابند گردان ازین سوعنان بچشم اندر آرند نوک سنان. فردوسی. زواره کجا مرد افراسیاب به بیژن بگفتش عنان را بتاب. فردوسی. دلاور عنان را بتابید باز سوی جای خود در زمان رفت باز. فردوسی. همی زهر ساید بنوک سنان که تابد مگر سوی ایرانیان. فردوسی. ، با پیشاوند ’بر’ ترکیب شود و معانی مختلف دهد. - کفایت کردن. بسنده بودن: سگ کوی ترا هر روز صدجان تحفه میسازم که دندان مزد چون اویی از این کم برنمی تابد. خاقانی. - ، قبول کردن. پذیرفتن: ترا نازی است اندر سر که عالم بر نمی تابد مرا دردی است اندر دل که مرهم برنمیتابد. خاقانی. - ، تحمل کردن. طاقت آوردن: زمین بر نتابد سپاه مرا نه خورشید تابان کلاه مرا. فردوسی
تاب و طاقت آوردن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). طاقت آوردن. (شرفنامۀ منیری). تحمل کردن. متحمل شدن تاب و تحمل داشتن. از عهده برآمدن: گرامی گوی بود با زور شیر نتابید با او سوار دلیر گرفت از گرامی نبرده گریغ که زور کیان دید و برنده تیغ. دقیقی. بدو گفت رستم که با آسمان نتابد بداندیش و نیکوگمان. فردوسی. نتابی تو با من بدشت نبرد شنو پند من گِرد رزمم مگرد. فردوسی. بترسم که با او یل اسفندیار نتابد بپیچد سر از کارزار. فردوسی. و گر زانکه دانی که با آن هژبر نتابی تو خود را مپوشان بگبر. فردوسی. گواژه همی زد پس او فرود که این نامور پهلوان را چه بود که ایدون نتابید با یک سوار چگونه چمد در صف کارزار. فردوسی. پیاده تو با لشکر نامدار نتابی مخوربا تنت زینهار. فردوسی. نتابید با پهلو نیمروز چو خورشید گردید بر نیمروز. فردوسی. چو با دشمن خود نتابی مکوش ببر گشتن از رزم باز آرهوش چرا کرده ای بر من این راه تنگ چو با من نتابی بمیدان جنگ. فردوسی. که دانم که با تو نتابد بجنگ چو او جنگ را بر گشاید دو چنگ دگر منزلت شیر آید بجنگ که با جنگ او بر نتابد نهنگ. فردوسی. به بیژن چنین گفت گیو دلیر که مشتاب در جنگ آن نره شیر مبادا که با وی نتابی بجنگ کنی روز بر من بدین جنگ تنگ. فردوسی. سپهدار طوس است کآمد بجنگ نتابی تو با کار دیده نهنگ. فردوسی. نریمان نتابید با او بجنگ که در جنگ رفتی همیشه بکنگ. فردوسی. بر آنم که با تو نتابد بجنگ گرش چند در جنگ تیز است چنگ. فردوسی. نتابید با او به میدان جنگ سر و نام او ماند در زیر ننگ. فردوسی. کسی را که با او نتابید سام نشاید کشیدن بدانسو لگام. فردوسی. که ای قیصر روم و سالار چین سپاه ترا بر نتابد زمین. فردوسی. سپهدار خانست و فغفور چین سپه شان همی برنتابد زمین. فردوسی. بباشد همه بودنی بیگمان نتابیم با گردش آسمان. فردوسی. چو دانست خاقان که با پادشاه نتابد، ز پیوند او جست راه. فردوسی. ز هر سو که خوانم بیاید سپاه نتابی تو با گردش هور و ماه. فردوسی. زمین گشت جنبان چو ابر سیاه تو گفتی همی بر نتابد سپاه. فردوسی. نتابید با او بتابید روی شدند از دلیران بسی جنگجوی. فردوسی. تو گفتی زمین بر نتابد همی فلک راه رفتن نیابد همی. فردوسی. جلالش برنگیرد هفت گردون سپاهش برنتابد هفت کشور. عنصری. تن چون موی من چون تابد این رنج دل بیچاره چون بردارد این بار. فرخی. خشم او برنتابدی دریا گر بر او حلم نیستی اغلب. فرخی. نتابد همی تار مویی میانم کرا دیده ای چون میانم میانی. فرخی. تو آزادی و هرگز هیچ آزاد نتابد همچو بنده جورو بیداد. اسعد گرگانی (ویس و رامین). بدل با درد هجرانم نتابی چو باز آیی مرا دشوار یابی. اسعد گرگانی (ویس و رامین). بترسم که با او کمان سرفراز نتابد بماند غم من دراز. اسدی (گرشاسب نامه). شب تار و شبرنگ در زیر من که تابد بر گرز و شمشیر من. اسدی (گرشاسب نامه). گفتم که بتقدیر کجا تابد تدبیر هر رأی که آمد ز قضا و قدر آمد. سوزنی. باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد. سیف اسفرنگ. ، اعراض کردن. روی بر گرداندن. منحرف شدن. برگشتن از راهی. سر تابیدن از چیزی. امتناع کردن از اجرای قولی یا عهدی یا وظیفه ای: بگفت این و دژخیم تابید روی وزآن کینه بر زد گره را بروی. فردوسی. کسی کو بتابد ز گفتار ما و گر دور ماند ز دیدار ما. فردوسی. چو بشنید از و شاه افراسیاب بگفتش بهومان کزین در متاب. فردوسی. ز راه خرد هیچ گونه متاب پشیمانی آرد دلت را شتاب. فردوسی. چنین گفت لشکر بافراسیاب که چندین سر از رزم رستم متاب. فردوسی. چو نا کشته ز ایرانیان ده هزار بتابیم خیره سر از کارزار چه گوید ترا دشمن عیبجوی چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی. فردوسی. ز فرمان خسرونتابید سر سرافراز گردان گو پر هنر. فردوسی. دگر دیو کین است پر جوش و خشم ز مردم نتابدگه خشم چشم. فردوسی. بفرمود تا روز بانان در زمانی ز فرمان بتابند سر. فردوسی. که گرداند اندر دلت هوش و مهر بتابی ز جنگ برادر تو چهر. فردوسی. بدو گفت اگر بگذری زین سخن بتابی ز سوگند و پیمان من. فردوسی. هر آنکس که از هفت کشور زمین بگردد ز راه و بتابد ز دین. فردوسی. نتابید رستم ز فرمان تو دلش بسته دیدم بفرمان تو. فردوسی. شکافید بیرنج پهلوی ماه بتابید مر بچه راسر ز راه. فردوسی. بتابید رخ پهلوان سپاه ز پس کرد رستم همانگه نگاه. فردوسی. نشست از بر اسب و آن اسب اوی گرفتش لگام و بتابید روی. فردوسی. ز ایران هر آنچت بپرسم بگوی متاب از ره راستی هیچ روی. فردوسی. چو گرسیوز و چون دمور و گروی که از شرزه شیران نتابند روی. فردوسی. یکی آنکه پیروز گر باشد اوی ز دشمن نتابد گه جنگ روی. فردوسی. نتابید با او بتابید روی شدند از دلیران بسی جنگجوی. فردوسی. نگر تا نتابی ز دین خدای که دین خدا آورد پاک رای. فردوسی. بگفت این و زیشان بتابید روی بدرگاه ارجاسب شد کینه جوی. فردوسی. بگفت این بخشم و بتابید روی همی کرد با بخت خود گفتگوی. فردوسی. سپارم و را هر چه خواهد بدوی نتابم سر از رای و فرمان اوی. فردوسی. و گر با من ایدر نیایی بجنگ نتابی تو با کار دیده نهنگ کمر بسته آید بپیشت پشنگ چو جنگ آورد دور باش از درنگ. فردوسی. بخواهد همی جنگ افراسیاب تو با او برو، روی از او برمتاب. فردوسی. چو شد کارزارش از این گونه سخت بدید آنکه با او بتابید بخت. فردوسی. چو میدان سر آمد بتابید روی بترکان سپارید یکباره گوی. فردوسی. نگردم همی جز بفرمان اوی نتابم همی سر ز پیمان اوی. فردوسی. چنان کنید که مردان شیرمرد کنند بهیچگونه نتابید از این نبرد عنان. فرخی. مارا ره کشمیر همی آرزو آید ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی. فرخی. برهمنان را چندانکه دید سر ببرید بریده به سر آن کز هدی بتابد سر. فرخی. از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار. فرخی. کسی ز کام دل خویشتن بتابد روی کسی ببازی با دوست بشکند پیمان. فرخی. نتابد ز پیل و نترسد ز شیر نه از کین شود مانده نز خورد سیر. اسدی (گرشاسب نامه). دل بر این آشفته خواب اندر مبند پیش کو از تو بتابد تو بتاب. ناصرخسرو. به اقبال تو از سگی بر نتابم که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم. خاقانی. مرد بود کعبه جو طفل بود کعب باز چون تو شدی مرد دین روی زکعبه متاب. خاقانی. آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رخ متاب. مولوی. نتابد سگ صید روی از پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ. سعدی (بوستان). نتابید روی از گدایان خیل که صاحب مروت نراند طفیل. سعدی (بوستان). جوانا سر متاب از پند پیران که رأی پیر از بخت جوان به. حافظ. ، درخشیدن. (برهان) (شرفنامه منیری) (انجمن آرا). روشن شدن. (آنندراج). پرتو افکندن چنانکه آفتاب و فروغ خورشید بجایی. رخشیدن. فروغ افکندن. درفشیدن تلالؤ. لامع شدن. لمعان داشتن. برق. بروق. برقان: به هر کار بهتر درنگ از شتاب بمان تا بتابد بر این آفتاب. فردوسی. بخورشیدمانند با تاج و تخت همی تابد از چهرشان فر و بخت. فردوسی. چنین تا که انگشت کافور گشت سپیده بتابید بر کوه و دشت. فردوسی. از اویست فر و بدویست زور بفرمان او تابد از چرخ هور. فردوسی. ز دستان تو نشنیدی این داستان که بر گوید از گفتۀ باستان که شیری نترسد ز یک دشت گور نتابد فراوان ستاره چو هور. فردوسی. چو اندر گذشت آن شب و گشت روز بتابید خورشید گیتی فروز. فردوسی. هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش ز تابیدن کاویانی درفش. فردوسی. که خورشید بعد از رسولان مه نتابید بر کس ز بوبکر به. فردوسی. یکی گرز دارد چو یک لخت کوه همی تابد اندر میان گروه. فردوسی. چو خورشید تابان بر آمد ز کوه برفتند گردان همه همگروه. فردوسی. ایا آنکه تو آفتابی همی چه بودت که بر من نتابی همی. فردوسی. چنان شاه پالوده گشت از بدی که تابید از او فرۀ ایزدی. فردوسی. که باشد بر او فرۀ ایزدی بتابد ز گفتار او بخردی. فردوسی. دو مهره است با من که چون آفتاب بتابد شب تیره چون آفتاب. فردوسی. شود کاغذ تازه و تر خشک چو خورشید لختی بتابد بر آن. منوچهری. آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد کز دورخ او تابد یزدانی فره. منوچهری. همیشه تا چو درمهای خسروانی نیک ستاره تابد هر شب به گنبد دوار. فرخی. شبی بگرد مه اندر کشید وآگه نیست که از میان شب تیره خوب تابد ماه. فرخی. بر جان من چو نور امام زمان بتافت لیل السرار بودم و شمس الضحی شدم. ناصرخسرو. شمس و قمر در زمین حشر نباشد نور نتابد مگر جمال محمد. سعدی. ، گرم شدن. (آنندراج). شعله ور ساختن. گرم و سوزان کردن. گداختن: کوره را تابیدم، گلخن راتابید. اصطلی بالنار، تابید به آتش و گرم شد. تصلی النار، کشید گرمی آتش را و تابید به آتش. (منتهی الارب) : دهان خشک و غرقه شده تن در آب زرنج و ز تابیدن آفتاب. فردوسی. بر چهرۀ عروس معانی مشاطه وار زلف سخن بتاب وز حسرت بتابشان. خاقانی. چو موم محرم گوش خزینه دار توام نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب. خاقانی. گفت کسی را که بهشت از بالا می آرایند و دوزخ در نشیب او می تابند و او نداند که از اهل کدامست، این جایگاه چگونه خواب آیدش. (تذکره الاولیاء عطار) ، آزرده شدن. بخود رنج و آزار دادن. در رنج و غم شدن. مضطرب و پریشان شدن: نشانهای مادر بیابم همی بدل نیز لختی بتابم همی. فردوسی. همی گفت کای شهریار زمین سرانجام گیتی بود همچنین بگیتی نه فرزند ماند نه باب تو بر سوگ باب ایچگونه متاب. فردوسی. همه درد و خوشی تو شد چو خواب به جاوید ماندن دلت را متاب. فردوسی. دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند... و بوسهل بر دست چپ خواجه از این نیز سخت بتابید. (تاریخ بیهقی). چو چیزیش خواهی و ندهد، متاب مبر به آتش خشمش از رویت آب. اسدی (گرشاسب نامه). ، پیچیدن. فتیله کردن. مفتول کردن. پیچاندن. ریسیدن. غزل. تابیدن ریسمان. تابیدن موی. پیچاندن آهن: بباد افره آنگه شتابیدمی که تفسیده آهن بتابیدمی. فردوسی. بزور مردی او کیست شهسوار فلک غزاله نام زنی چرخ تاب و چرخ نشین. سلمان ساوجی. ، کج شدن. پیچیدن و کژ شدن. چنانکه چوب یا تختۀ تر پس از خشک شدن یا چشم آدمی در اثرفالج یا چیزی شبیه آن. تاب برداشتن: چشمهاش تابیده است، تختۀ میز کمی تابیده است، در ترکیب با ’عنان’. گاه معنی باز گشتن و تغییر جبهه دادن و روی آوردن دهد: چو تابند گردان ازین سوعنان بچشم اندر آرند نوک سنان. فردوسی. زواره کجا مرد افراسیاب به بیژن بگفتش عنان را بتاب. فردوسی. دلاور عنان را بتابید باز سوی جای خود در زمان رفت باز. فردوسی. همی زهر ساید بنوک سنان که تابد مگر سوی ایرانیان. فردوسی. ، با پیشاوند ’بر’ ترکیب شود و معانی مختلف دهد. - کفایت کردن. بسنده بودن: سگ کوی ترا هر روز صدجان تحفه میسازم که دندان مزد چون اویی از این کم برنمی تابد. خاقانی. - ، قبول کردن. پذیرفتن: ترا نازی است اندر سر که عالم بر نمی تابد مرا دردی است اندر دل که مرهم برنمیتابد. خاقانی. - ، تحمل کردن. طاقت آوردن: زمین بر نتابد سپاه مرا نه خورشید تابان کلاه مرا. فردوسی
کوفته. خسته: ولکن چنانک دست و پای تاسیده شود و خدری در وی پدید آید تا اگر آتشی به وی رسد درحال بداند چون خدر از وی بشود... همچنین دلها در دنیا تاسیده شده باشد و این خدر بمرگ بشود. (کیمیای سعادت)
کوفته. خسته: ولکن چنانک دست و پای تاسیده شود و خدری در وی پدید آید تا اگر آتشی به وی رسد درحال بداند چون خدر از وی بشود... همچنین دلها در دنیا تاسیده شده باشد و این خدر بمرگ بشود. (کیمیای سعادت)
دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیّه 8 هزارگزی شمال خاوری نقده، سه هزارگزی شمال شوسۀ محمدیار، جلگه، معتدل مالاریایی با 101 تن سکنه آب آن از رودگدار محصول آنجا غلات، چغندر، حبوبات، توتون. شغل اهالی زراعت، گله داری، صنایع دستی آنان جاجیم بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران)
دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیّه 8 هزارگزی شمال خاوری نقده، سه هزارگزی شمال شوسۀ محمدیار، جلگه، معتدل مالاریایی با 101 تن سکنه آب آن از رودگدار محصول آنجا غلات، چغندر، حبوبات، توتون. شغل اهالی زراعت، گله داری، صنایع دستی آنان جاجیم بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران)
تابان. درخشان پرتوافشان. نورانی. روشن کننده. براق. متلألأ. مشعشع. بصیص. لایح. وهّاج: ستارۀ تابنده، نجم ثاقب، آفتابی تابنده، نوری تابنده، هفت تابنده، سیارات سبع: اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه. رودکی. کتایونش خواندی گرانمایه شاه دو فرزند آمد چو تابنده ماه. دقیقی. چو خورشید تابنده و بی بدیست همه رای و کردار او ایزدیست. فردوسی. بسی بر نیامد کزآن خوب چهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر. فردوسی. ز بالا و دیدار شاپور شاه بگفت آنچه دید او بتابنده ماه. فردوسی. بدو گفت زآن سو که تابنده شید برآید یکی پرده بینم سپید. فردوسی. چو آن بخت تابنده تاریک شد همانا بشب روز نزدیک شد. فردوسی. سیاهش همه تیغ هندی بدست زره ترکی وزین سغدی نشست برخسار هر یک چو تابنده ماه چو خورشید تابنده در رزمگاه. فردوسی. میان مهان بخت بوذرجمهر چو خورشید تابنده شد بر سپهر. فردوسی. برین نیز بگذشت گردان سپهر چو خورشید تابنده بنمود چهر. فردوسی. که او داد پیروزی و دستگاه خداوند تابنده خورشید و ماه. فردوسی. چو خورشید بنمود تابنده چهر در باغ بگشاد گردان سپهر. فردوسی. چو خورشید بر گاه بنمود تاج زمین شد بکردار تابنده عاج. فردوسی. بود هر شبانگاه باریکتر بخورشید تابنده نزدیکتر. فردوسی. بدیدار هر سه چو تابنده ماه نشایست کردن بدیشان نگاه. فردوسی. جهان مر ترا داد یزدان پاک ز تابنده خورشید تا تیره خاک. فردوسی. بر آمد یکی باد با آفرین هوا گشت خندان و روی زمین جهان شد بکردار تابنده ماه بنام جهاندار و از فر شاه. فردوسی. چو نه ماه بگذشت از آن ماه چهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر. فردوسی. که جاوید تاج تو تابنده باد همه مهتران پیش تو بنده باد. فردوسی. چنین گفت پس شاه را خانگی که چون تو که باشد بفرزانگی ز خورشید بر چرخ تابنده تر ز جان سخنگوی پاینده تر. فردوسی. که جاوید باد افسر و تخت او ز خورشید تابنده تر بخت او. فردوسی. شب تار و شمشیر و گرد سپاه ستاره نه پیدا نه تابنده ماه. فردوسی. که از دختر پهلوان سپاه یکی کودک آمد چو تابنده ماه. فردوسی. سپاهی که بینند شاهی چون اوی بدان بخشش و رأی و تابنده روی. فردوسی. پرستنده زین بیشتر با کلاه بچهره بکردار تابنده ماه. فردوسی. چو برزد سر از کوه تابنده شید برآمد سر و تاج روز سپید. فردوسی. چو خورشید تابنده شد ناپدید شب تیره بر چرخ لشکر کشید. فردوسی. میان زیر خفتان رومی ببست بیامد کمان کیانی بدست چو خورشید تابنده بنمود چهر خرامان برآمد بخم سپهر. فردوسی. بیکدست رستم که تابنده هور گه رزم با او شتابد بزور. فردوسی. برخساره هر یک چو تابنده ماه چوخورشید رخشنده در رزمگاه. فردوسی. یکی کار نو ساخت اندر جهان که تابنده شد بر کهان و مهان. فردوسی. روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو سال و مه در کف تو بادۀ تابنده چو رنگ. فرخی. ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه ز بس ترک زرین چو تابنده ماه هوا گفتی از عکس شد زرّ پوش زمین سیم شد پاک و آمدبجوش. اسدی. تا بندۀ آن رخان تابنده شدم همچون سرزلفین تو تابنده شدم در پیش تو ای نگار تا بنده شدم چون مهرفروزنده و تابنده شدم. قطران. ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر چنانکه در شب تاری مه دو پنج و چهار... ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280) تابنده دولت تو و فرخنده ملک تو عالی چو چرخ و ثابت چون کوهسار باد مسعودسعد. و طائع مردی عظیم نیکو روی، تابنده، معتدل قامت... (مجمل التواریخ و القصص). تا جمال منافع آن هر چه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه). بافسونها در آن تابنده مهتاب ملک را برده بود آن لحظه در خواب. نظامی. فرود آمد بدولتگاه جمشید چو در برج حمل تابنده خورشید. نظامی. سهی سروت همیشه سبز و کش باد دلت تابنده، رخ پیوسته خوش باد. نظامی. دل خسرو بر آن تابنده مهتاب چنان چون زر در آمیزد بسیماب. نظامی. مهی داشت تابنده چون آفتاب ز بحران تب یافته رنج و تاب. نظامی. از آن جسم چندانکه تابنده بود ببالای مرکز شتابنده بود. نظامی. چنان کز بس گهرهای جهانتاب بشب تابنده تر بودی ز مهتاب. نظامی. تو همچو آفتابی تابنده از همه سو من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده. عطار. تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست تا بندۀ تو شده ست تابنده شده ست زآن روی که از شعاع و نور رخ تو خورشید منیر و ماه تابنده شده است. حافظ. ، پیچان. در تب و تاب. در رنج و سختی: تا بندۀآن رخان تابنده شدم همچون سر زلفین تو تا بنده شدم در پیش تو ای نگار تابنده شدم چون مهر فروزنده و تابنده شدم. قطران. ، ریسنده. ریسمان ساز. ریسمان باف. تابندۀ زه. تابندۀ ریسمان. تابندۀ نخ، گرمادهنده. حرارت بخش. سوزان. تابندۀ تنور. تابندۀ تون حمام: گفت آتش گرچه من تابندۀ سوزنده ام باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا. امیرمعزی. در پیش تو ای نگار تا بنده شدم چون مهر فروزنده و تابنده شدم. قطران. تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست تا بندۀ تو شده ست تابنده شده ست. حافظ
تابان. درخشان پرتوافشان. نورانی. روشن کننده. براق. متلألأ. مشعشع. بصیص. لایح. وهّاج: ستارۀ تابنده، نجم ثاقب، آفتابی تابنده، نوری تابنده، هفت تابنده، سیارات سبع: اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه. رودکی. کتایونش خواندی گرانمایه شاه دو فرزند آمد چو تابنده ماه. دقیقی. چو خورشید تابنده و بی بدیست همه رای و کردار او ایزدیست. فردوسی. بسی بر نیامد کزآن خوب چهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر. فردوسی. ز بالا و دیدار شاپور شاه بگفت آنچه دید او بتابنده ماه. فردوسی. بدو گفت زآن سو که تابنده شید برآید یکی پرده بینم سپید. فردوسی. چو آن بخت تابنده تاریک شد همانا بشب روز نزدیک شد. فردوسی. سیاهش همه تیغ هندی بدست زره ترکی وزین سغدی نشست برخسار هر یک چو تابنده ماه چو خورشید تابنده در رزمگاه. فردوسی. میان مهان بخت بوذرجمهر چو خورشید تابنده شد بر سپهر. فردوسی. برین نیز بگذشت گردان سپهر چو خورشید تابنده بنمود چهر. فردوسی. که او داد پیروزی و دستگاه خداوند تابنده خورشید و ماه. فردوسی. چو خورشید بنمود تابنده چهر در باغ بگشاد گردان سپهر. فردوسی. چو خورشید بر گاه بنمود تاج زمین شد بکردار تابنده عاج. فردوسی. بود هر شبانگاه باریکتر بخورشید تابنده نزدیکتر. فردوسی. بدیدار هر سه چو تابنده ماه نشایست کردن بدیشان نگاه. فردوسی. جهان مر ترا داد یزدان پاک ز تابنده خورشید تا تیره خاک. فردوسی. بر آمد یکی باد با آفرین هوا گشت خندان و روی زمین جهان شد بکردار تابنده ماه بنام جهاندار و از فر شاه. فردوسی. چو نه ماه بگذشت از آن ماه چهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر. فردوسی. که جاوید تاج تو تابنده باد همه مهتران پیش تو بنده باد. فردوسی. چنین گفت پس شاه را خانگی که چون تو که باشد بفرزانگی ز خورشید بر چرخ تابنده تر ز جان سخنگوی پاینده تر. فردوسی. که جاوید باد افسر و تخت او ز خورشید تابنده تر بخت او. فردوسی. شب تار و شمشیر و گرد سپاه ستاره نه پیدا نه تابنده ماه. فردوسی. که از دختر پهلوان سپاه یکی کودک آمد چو تابنده ماه. فردوسی. سپاهی که بینند شاهی چون اوی بدان بخشش و رأی و تابنده روی. فردوسی. پرستنده زین بیشتر با کلاه بچهره بکردار تابنده ماه. فردوسی. چو برزد سر از کوه تابنده شید برآمد سر و تاج روز سپید. فردوسی. چو خورشید تابنده شد ناپدید شب تیره بر چرخ لشکر کشید. فردوسی. میان زیر خفتان رومی ببست بیامد کمان کیانی بدست چو خورشید تابنده بنمود چهر خرامان برآمد بخم سپهر. فردوسی. بیکدست رستم که تابنده هور گه رزم با او شتابد بزور. فردوسی. برخساره هر یک چو تابنده ماه چوخورشید رخشنده در رزمگاه. فردوسی. یکی کار نو ساخت اندر جهان که تابنده شد بر کهان و مهان. فردوسی. روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو سال و مه در کف تو بادۀ تابنده چو رنگ. فرخی. ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه ز بس ترک زرین چو تابنده ماه هوا گفتی از عکس شد زرّ پوش زمین سیم شد پاک و آمدبجوش. اسدی. تا بندۀ آن رخان تابنده شدم همچون سرزلفین تو تابنده شدم در پیش تو ای نگار تا بنده شدم چون مهرفروزنده و تابنده شدم. قطران. ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر چنانکه در شب تاری مه دو پنج و چهار... ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280) تابنده دولت تو و فرخنده ملک تو عالی چو چرخ و ثابت چون کوهسار باد مسعودسعد. و طائع مردی عظیم نیکو روی، تابنده، معتدل قامت... (مجمل التواریخ و القصص). تا جمال منافع آن هر چه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه). بافسونها در آن تابنده مهتاب ملک را برده بود آن لحظه در خواب. نظامی. فرود آمد بدولتگاه جمشید چو در برج حمل تابنده خورشید. نظامی. سهی سروت همیشه سبز و کش باد دلت تابنده، رخ پیوسته خوش باد. نظامی. دل خسرو بر آن تابنده مهتاب چنان چون زر در آمیزد بسیماب. نظامی. مهی داشت تابنده چون آفتاب ز بحران تب یافته رنج و تاب. نظامی. از آن جسم چندانکه تابنده بود ببالای مرکز شتابنده بود. نظامی. چنان کز بس گهرهای جهانتاب بشب تابنده تر بودی ز مهتاب. نظامی. تو همچو آفتابی تابنده از همه سو من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده. عطار. تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست تا بندۀ تو شده ست تابنده شده ست زآن روی که از شعاع و نور رخ تو خورشید منیر و ماه تابنده شده است. حافظ. ، پیچان. در تب و تاب. در رنج و سختی: تا بندۀآن رخان تابنده شدم همچون سر زلفین تو تا بنده شدم در پیش تو ای نگار تابنده شدم چون مهر فروزنده و تابنده شدم. قطران. ، ریسنده. ریسمان ساز. ریسمان باف. تابندۀ زه. تابندۀ ریسمان. تابندۀ نخ، گرمادهنده. حرارت بخش. سوزان. تابندۀ تنور. تابندۀ تون حمام: گفت آتش گرچه من تابندۀ سوزنده ام باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا. امیرمعزی. در پیش تو ای نگار تا بنده شدم چون مهر فروزنده و تابنده شدم. قطران. تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست تا بندۀ تو شده ست تابنده شده ست. حافظ