جدول جو
جدول جو

معنی تابوردن - جستجوی لغت در جدول جو

تابوردن
با یک ورزا شخم زدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واخوردن
تصویر واخوردن
تکان خوردن از شنیدن یا دیدن چیزی که برخلاف انتظار، یکه خوردن، از رواج افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تا کردن
تصویر تا کردن
دولا کردن، خمیده کردن، عمل کردن، رفتار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
درخشان و روشن ساختن، برافروختن، گرم کردن
تاب دادن، پیچ دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاب خوردن
تصویر تاب خوردن
تاب برداشتن، پیچ و خم پیدا کردن، پیچیدن
در تاب نشستن و تاب بازی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاب آوردن
تصویر تاب آوردن
طاقت آوردن، بردباری داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جاآوردن
تصویر جاآوردن
شناختن دریافتن فهمیدن: (شماراجانیاوردم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابخورد
تصویر تابخورد
تابخورده پیچیده مجعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
سخت افروختن، تابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب خوردن
تصویر تاب خوردن
در تاب نشستن و در هوا آمدن و رفتن، در پیچ و تاب شدن پیچیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب بردن
تصویر تاب بردن
مقاومت کردن با. بر آمدن با کسی یا چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب آوردن
تصویر تاب آوردن
صبر، صبوری کردن، شکیبا بودن، طاقت آوردن، تحمل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاخوردن
تصویر جاخوردن
از دیدن امری غیر منتظر تعجب کردن یکه خوردن، خود را مغلوب دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تا کردن
تصویر تا کردن
عمل کردنرفتار کردن: (با هر کسی یک طور باید تا کرد) یا خوب تا کردن، خوب رفتار کردن با کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واخوردن
تصویر واخوردن
یکه خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب آوردن
تصویر تاب آوردن
((وَ دَ))
تحمل کردن، طاقت آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واخوردن
تصویر واخوردن
((خُ دَ))
یکّه خوردن، دچار شوک شدن، بی رونق شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جاآوردن
تصویر جاآوردن
((وَ یا وُ دَ))
شناختن دریافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تا کردن
تصویر تا کردن
((کَ دَ))
رفتار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاخوردن
تصویر پاخوردن
((خُ دَ))
فریب خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاب خوردن
تصویر تاب خوردن
((دَ))
در تاب نشستن و در هوا به جلو و عقب رفتن، پیچ و خم پیدا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
((دَ))
روشن ساختن، برافروختن، تاب دادن، پیچ و خم دادن، گرم کردن، تافتن، اعراض کردن، تابانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترابردن
تصویر ترابردن
منتقل کردن، حمل کردن، حمل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تاب آوردن
تصویر تاب آوردن
تحمل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تا کردن
تصویر تا کردن
Fold
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
Irradiate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
جا رفتن، فرو رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
облучать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تا کردن
تصویر تا کردن
складывать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
bestrahlen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تا کردن
تصویر تا کردن
falten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
опромінювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تا کردن
تصویر تا کردن
складати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
napromieniować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تا کردن
تصویر تا کردن
składać
دیکشنری فارسی به لهستانی