جدول جو
جدول جو

معنی تئل - جستجوی لغت در جدول جو

تئل
آستین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیل
تصویر تیل
نقطه، خال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفل
تصویر تفل
تف انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبل
تصویر تبل
کینه، دشمنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفل
تصویر تفل
بزاق، آب دهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تول
تصویر تول
رم، فرار، گریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبل
تصویر تبل
چین و شکن و ناهمواری سطح چیزی، مثل ناهمواری پوست بادام، برای مثال دیدۀ دشمنت ز کینۀ تو / همچو بادام درگرفته تبل (عثمان مختاری - لغتنامه - تبل)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تگل
تصویر تگل
تکۀ پارچه که بر پارگی جامه بدوزند، پینه، برای مثال چو ریسمان شده ام زان که سوزن هجرت / همی زند به قبای دلم هزار تگل (مولوی - رشیدی - تگل)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تال
تصویر تال
تار، تاریک، تیره
تالاب
طبق فلزی، نوعی زنگ پیاله مانند که رقاصان بر سر دو انگشت می بندند و هنگام رقص بر هم می زنند
فرهنگ فارسی عمید
(تُ بَ)
نام شهری است که در شعر لبید آمده است:
...کل یوم منعوا حاملهم
و مرنات کآرام تبل.
لبید. (از معجم البلدان ج 2 ص 364)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
چین و شکنجی بود مانند چین و شکنجی که پوست بادام دارد. (فرهنگ جهانگیری). چین و شکنج و آجیده را گویند مانند چین و شکنج و ناهمواری پوست بادام. (برهان). شکنج و چین مانند شکنج بادام. (فرهنگ رشیدی). چین و شکنج و ناهمواری پوست مانند بادام. (انجمن آرا) (آنندراج). چین و شکنج و آجیده مثل پوست بادام. (فرهنگ نظام). چین و آجیده و شکنج مانند آجیده و ناهمواری پوست بادام. (ناظم الاطباء) :
دیدۀ دشمنت ز کینۀ تو
همچو بادام درگرفته تبل
هرکه بیند بخواب تیره ترا
طبع بگشایدش ز دیده سبل.
عثمان مختاری (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دشمنی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بینهما تبل، ای عداوه. (اقرب الموارد) ، حقد. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). کینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و فی قلبه تبل، ای حقد. (اقرب الموارد). ج، تبول و اتبال و تبابیل و این اخیر نادر است. و گویند: لم یزل اضمار التبول یسبب اظهار الحبول، ای الدواهی. (اقرب الموارد). و رجوع به قطر المحیط و منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
وادیی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نصر گوید: وادیی است بر چند میلی کوفه و قصر بنی مقاتل در اسفل آن است و قسمت اعلای آن به سماوۀ کلب متصل است. (معجم البلدان ج 2 ص 364)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
شیر ستبر، هر چیز ستبر از روغن و عسل و مانند آن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ربودن عقل کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نیست کردن روزگار قومی را. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیست گردانیدن قومی را و بلا بر آنها ریختن. (از قطر المحیط). دهر تبل، نعت است از آن. (منتهی الارب). روزگار نیست کننده. (ناظم الاطباء) ، شیفته و مفتون گردانیدن زن دل مرد را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ربودن زن دل مرد را. (از قطر المحیط) ، دیگ افزار ریختن در دیگ. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بیمار و تباه کردن عشق کسی را. (تاج المصادر بیهقی). تباه و بیمار کردن دوستی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تباه کردن دوستی و بیمار کردن آن دل کسی را. (منتهی الارب). تباه کردن دوستی کسی را و فاسد نمودن آنرا. (ناظم الاطباء). قلب متبول، نعت است از آن و به این معنی از سمع نیز آمده. (منتهی الارب) ، تباه شدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبل
تصویر تبل
دشمنی، کینه
فرهنگ لغت هوشیار
هندی تبیرک تبیره کوچک دو پیاله مانند کوچک که هنگام پایکوبی برهم زنند و باآوای آن آهنگ سرود را نگاه دارند طبق فلزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تول
تصویر تول
فرار، گریز
فرهنگ لغت هوشیار
گوسفند شاخ دار قوچ، جوان بلند قد، بی اندام بدهیکل درشت هیکل، امرد درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دئل
تصویر دئل
بچه گرگ بچه شغال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلل
تصویر تلل
تری و نمناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفل
تصویر تفل
بزاق، آب دهان تف انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغل
تصویر تغل
واحد وزن در کردستان معادل 30 من کردستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیل
تصویر تیل
شاهدانه های چینی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تئق
تصویر تئق
بد خو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تپل
تصویر تپل
گرد و فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تال
تصویر تال
رشته، نخ، یکی از سازهای ایرانی با یک کاسه، پنج تار و دسته ای بلند، تار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیل
تصویر تیل
خال، نقطه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تول
تصویر تول
((تُ))
رم، وحشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکل
تصویر تکل
((تَ کَ))
گوسفند شاخ دار، جوان بلندقد
فرهنگ فارسی معین
((تَ کْ لْ))
گرفتن یا دور کردن توپ از پای حریف یا دراز کردن پا در حالتی که بدن تقریباً به حالت خوابیده و موازی با سطح زمین درآید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تگل
تصویر تگل
((تِ گَ))
پینه، تکه پارچه ای که با آن بخش پاره شده جامه را دوزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تپل
تصویر تپل
((تُ پُ))
چاق، فربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تال
تصویر تال
طبق فلزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تال
تصویر تال
طبق
فرهنگ واژه فارسی سره