جدول جو
جدول جو

معنی بیخته - جستجوی لغت در جدول جو

بیخته
(تَ / تِ)
چیزی که از غربال رد شده باشد. (ناظم الاطباء). منخول. مغربل:
هرگز نبرد کسی ببازار
نابیخته گندم بهایی.
ناصرخسرو.
، پیچیده: مطوی برابر (مقابل) منشور، و اصل نشر خلاف طی باشد و منه: نشرالموتی،ای احیاهم، برای آنکه تا مرده باشند چون بیخته باشند چون زنده شوند افراخته شوند. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 405 ص 4). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
بیخته
چیزی که از غربال رد شده باشد
تصویری از بیخته
تصویر بیخته
فرهنگ لغت هوشیار
بیخته
((تِ))
الک شده
تصویری از بیخته
تصویر بیخته
فرهنگ فارسی معین
بیخته
غربالی، غربالی شده، الک شده، نرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باخته
تصویر باخته
شکست خورده در قمار، مغلوب در بازی، از دست داده شده، ازدست رفته، پسوند متصل به واژه به معنای بازنده مثلاً پاک باخته، مال باخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخته
تصویر بخته
فربه، چاق، پرورش یافته، گوسفند نر سه یا چهارساله، برای مثال چو گرگ باش که چون درفتد میان رمه / چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک (سوزنی - ۵۹)، پوست کرده، هرچه پوست آن را کنده باشند مانند ماش، نخود، کنجد، بره و گوسفند
بخته کردن: پوست کردن، پوست کندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیختن
تصویر بیختن
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، چیزی را غربال کردن، چیزی را از موبیز رد کردن، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریخته
تصویر ریخته
ویژگی مایعی که در ظرف یا جایی جاری شده، ریخته شده، پراکنده شده، تکه تکه شده، کنایه از ازبین رفته، ذوب شده و به قالب درآمده، پوسیده و تجزیه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیخته
تصویر پیخته
درهم پیچیده، پیچیده
فرهنگ فارسی عمید
(خَ/ خِ)
بیخ. اصل. (آنندراج) :
چنان بیخه و ریشه های متین
که رگ رانده در مغز گاو زمین.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
گوسپند میشینۀ نر که دارای دو سال عمر یابیشتر باشد. برّۀ دوسالۀ اخته (در تداول گناباد خراسان). گوسفند سه ساله یا چهارساله را گویند که نر باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع). گوسفند نر سه ساله. (فرهنگ نظام). گوسفندنر سه ساله یا چهارساله. (ناظم الاطباء) :
شاه را پیش جز از بختۀ پخته ننهی
مؤمنی را که ضعیف است یکی نان ندهی.
ناصرخسرو.
گفت ای شیخ، مرا گوسفند حلال است، بیست بخته بدهم از جهت صوفیان. (اسرارالتوحید ص 89).
ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی
هزار بخته مر اورا همیشه در مطبخ.
سوزنی.
چو گرگ گرسنه اندر فتد میان رمه
چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک.
سوزنی.
باز ترا که شاه طیور است چون عقاب
از گوسفند بختۀ افلاک مسته باد.
اثیرالدین اخسیکتی.
بره در شیر مستی خورد باید
که چون بخته شود گرگش رباید.
نظامی.
نهادند نزلی ز غایت برون
ز هر بخته ای پخته ای چندگون.
نظامی.
که شیری که بر تخت او بخته شد
هم از هیبت تخت او تخته شد.
نظامی.
بدین شکرانه دادآن هرزه اندیش
دو پانصد بختۀ فربه به درویش.
نزاری قهستانی.
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
روان شده. (از ناظم الاطباء). سرازیرگشته. (از فرهنگ فارسی معین). صفت مفعولی از ریختن به معنی سرازیرگشته و جاری شده (در مایعات). (از شعوری ج 2 ص 20) :
به توران نهد روی بگریخته
شکسته دل و دیده ها ریخته.
فردوسی.
، جاری کرده. روان ساخته. سرازیرکرده. (یادداشت مؤلف) ، ذوب شده. (از ناظم الاطباء). چیزی است که از قالب ریزند و آن خیلی خوش قباره می باشد. (آنندراج). سیم و زر و دیگر فلزات ذوب شده و در قالب ریخته. (از شعوری ج 2 ص 20) :
ز زر خایه ای ریخته صدهزار
ابا هریکی گوهر شاهوار.
فردوسی.
یکی حلقه زرین بدی ریخته
از آن چرخ کار اندر آویخته.
فردوسی.
تنبک را چو کژ نهی بیشک
ریخته کژ برآید از تنبک.
فرخی.
در مقدور هیچ آدمی نیست که از آن عمارت خشتی جدا کنند از احکام ریخته که فرمودند. (تاریخ طبرستان).
- ریخته دم، تیغی یا کاردی که روی آن یعنی تیزی و آب آن از زدن برچیز سخت شکسته و ریخته باشد. (غیاث اللغات).
- ریخته کردن، سد ساختن. بند ساختن. (یادداشت مؤلف) : در میان محلت بلقاباد و حیوه رودی است خرد و به وقت بهار آنجا سیل بسیار آمدی و مسلمانان را از آن رنج بسیار بودی. مثال داد تا با سنگ و خشت پخته ریخته کردند و آن رنج دور شد. (تاریخ بیهقی).
- مصرعۀریخته یا مصرع ریخته، مصرعی که بی تکلف و بی تأمل یافته شود. (آنندراج) به مادۀ مصراع و مصرعه رجوع شود:
بی چراغ است اگر بزم خیالم غم نیست
مصرعۀ ریخته شمعی است که در عالم نیست.
طاهر غنی (از آنندراج).
- معنی ریخته، معنی که بی تکلف و بی تأمل یافته شود. (آنندراج) :
معنی ریخته در قالب لفظ
جوهر خامۀ فولاد من است.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
، پاشیده شده. افشان شده. (ناظم الاطباء). متلاشی شده. (از یادداشت مؤلف). پراکنده. از هم پاشیده:
پرکنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.
رودکی.
زده باد گردنت و خسته روان
به خاک اندرون ریخته استخوان.
فردوسی.
چندانکه بدان حدود رسید بغراخان تاختن آورد و فایق بی توقعی و تعرف حالی منهزم و ریخته با بخارا آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 86). لشکر خصم از پی او درآمدند و گله کردند و از بس اضطرار، ریخته و منهزم برفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 66).
زلیخا یکی مرده بد ریخته
کنون شد یکی حوری انگیخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- از هم ریخته شدن، پراکنده شدن. پاشیده شدن. (ناظم الاطباء).
- ریخته پاشیده، درهم برهم. شلوغ پلوغ. (یادداشت مؤلف).
- فروریخته، متلاشی شده:
اکنون که بدین دولت بازآمد بنگر
تا چون شود این ملک فروریخته از بار.
فرخی (دیوان ص 157).
، افگنده شده. (ناظم الاطباء). یک یک افکنده. (یادداشت مؤلف) :
جنگ کرده نشسته اندر زین
برتن کرسه دم ریخته فش.
منجیک.
، از ظرف خود خارج شده. (ناظم الاطباء) : شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته. (گلستان) ، نوعی شعر ملمع از فارسی - هندی (مستعمل در هند). (فرهنگ فارسی معین).
- زبان ریخته، زبان درهم و برهمی که مرکب است از فارسی و هندی. (ناظم الاطباء). زبان اردو. (یادداشت مؤلف).
، کلام مخلوط به دو زبان یا زیاده و این مجاز است. (یادداشت مؤلف).
، شربت و دوای تربیت شده باشد، تخم مرغ برشته شده، ساروج، گچ. (از ناظم الاطباء) ، (اصطلاح بنایان) قسمی ساختن گچ زفت تر از آمده. (یادداشت بخط مؤلف) ، خانه سنگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
یوهان گتلیب (1762- 1814 میلادی). از فلاسفۀ قرن هیجدهم میلادی آلمان و از علمای ماورأالطبیعه است. او در 1791 میلادی در کونیگسبرگ با امانوئل کانت ملاقات کرد. وی در سالهای 1810 تا 1814 میلادی استاداولین دانشگاه برلین بود. فرزند او امانوئل هرمان فون فیخته نیز از فلاسفۀ آلمان بود که از سال 1836 دربن و سپس از 1842 تا 1863 میلادی در توبینگن تدریس کرد و نخستین کنگرۀ فلسفی آلمان را تشکیل داد. او را تألیفاتی در فلسفه است. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
نعت مفعولی از پیختن. رجوع به پیختن شود، میده. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(بَیْیو تَ)
سن ّ بیوته، دندان محکم که نیفتد. (از لسان العرب) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ دَزِ کَ دَ)
مصدر دوم غیرمستعمل آن بیزیدن. بیخ. بیز. بیزیدن است. (از یادداشت بخط مؤلف). غربال کردن و پرویزن کردن. (آنندراج). غربله. نخل. تنخل. انتخال. (منتهی الارب). غربال کردن. سرندکردن. الک کردن. چیزی خشک و خرد را از الک و غربال و مانند آنها بیرون کردن تا نخاله از نرمه جدا شود. (یادداشت بخط مؤلف). در پهلوی ’وختن’ از ریشه اوستایی ’وئج’ (تاب دادن. جنباندن). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پهلوی ’ویختن’، بیزیدن. چیزی را از غربال گذراندن:
پرکنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.
رودکی.
حربگاهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خردۀ انگشت.
عنصری.
در دهن لاله باد ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه ریخته درّ ثمن.
منوچهری.
جهان گشت پر ابر الماس ریز
شد از خاک و خون باد شنگرف بیز.
اسدی.
از پی این عبیر می بیزند
وزپی آن حنوط میسایند.
مسعودسعد.
تا چه پرویزن است او که مدام
بر جهان آتش بلا بیزد.
انوری.
خاک راهت دیده با مژگان حسرت بیخته
تا نباشد پای آزرده خیال نازکت.
ابوالمعالی.
همه را بکوبند و ببیزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
جان شد اینجا چه خاک بیزد تن
که دکاندار از دکان برخاست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 61).
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد.
خاقانی.
بدین قاروره تا کی آبریزی
بدین غربال تا کی خاک بیزی.
نظامی.
به پرویزن معرفت بیخته
به شهد عبادت برآمیخته.
سعدی.
سیم دل مسکینم برخاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم.
سعدی.
- امثال:
ما آرد خودرا بیختیم آردبیز را آویختیم، دیگر هوی و هوس نمانده است. (امثال و حکم دهخدا).
، افشاندن. ریختن:
بسی مشک و دینار بربیختند
بسی زعفران و درم ریختند.
فردوسی.
بر این مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت.
فردوسی.
بر آن چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند.
فردوسی.
ایوان سلاطین را بسوزد و گرد یتیمی بر فرق فرزندان بیزد. (قصص الانبیاء ص 243).
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
(از کلیله و دمنه).
خاکی که نصیب آمد از دور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک بیزید.
عطار.
، پیچ و تاب دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : حصین بن قیس گفت با عبداﷲ عباس بودم در راه حج چون فرود آمدیم او بیامد و تعهد شتری میکرد. در میانه دنبال شتر را بدست گرفت و می بیخت چنانکه عادت رجال باشد و میگفت. (تفسیر ابوالفتوح یادداشت بخط مؤلف).
- بربیختن لب، کج کردن آن و پیچاندن آن: و راعنا لیاً بألسنتهم. (قرآن 46/4). اصل لی ّ بربیختن باشد. (تفسیر ابوالفتوح از یادداشت بخط مؤلف). رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بربیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح رازی از یادداشت بخط مؤلف) ، برده نمودن و تابع کردن، ذلیل کردن و ناتوان کردن، از حرکت بازداشتن، ضعیف شدن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ خَ / خُ تَ/ تِ)
درمانده و عاجزشده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (اوبهی). درمانده. (شرفنامۀ منیری) :
دلخسته و مجروحم و بیخسته و گمراه
نالان به سفیده دم گریان به سحرگاه.
(از اوبهی).
، محبوس و بندی. (برهان) (آنندراج). برده و اسیر. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). رجوع به پیخستن و پی خسته شود، بی نوا. (ناظم الاطباء). بدبخت. بینوا. (اشتینگاس) ، بی نصیب. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
بمعنی بخله است. (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). خرفه. قرفخ. رجله. بقلهالحمقاء. مویز. آب محله. تخمگان. پرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به خرفه و پرپهن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
اسم مفعول از باختن است:
هزار کوفتۀ دهر گشت ازو بمراد
هزار باختۀ چرخ گشت ازو بمرام.
فرخی.
- امثال:
حریف باخته با خود همیشه در جنگ است.
- باخته دل، کسی که دل از دست داده.
- باخته رنگ، کسی یا چیزی که لون اصلی خود را از دست داده. رنگ پریده.
- درباخته، ازدست داده. باخته:
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پائی.
سعدی (طیبات).
و رجوع به درباخته شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ تَ)
گیاهی است که گسترده میشود و بالا نرود. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس). غافقی گوید گیاهی است که دائره وار بر زمین گسترد و هیچ بالا نکند و شاخه های آن برخلاف برگها سخت باریک بود مانند کرمهایی درهم افتاده و گل آن سپید باشد که به سرخی زند. جوشاندۀ برگ و ساق آن زردی به گلو چسفیده را ساقط سازد. (از ابن البیطار). و رجوع به بلحته شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
نابیخته. بیخته ناشده. غربال کرده ناشده. مقابل بیخته. رجوع به بیخته شود
لغت نامه دهخدا
شکست خورده در بازی مغلوب در بازی، مغلوب در جنگ، آنچه در قمار ببازند باخت. یا پاک باخته. کسی که همه دار و ندار خود را باخته و دارایی خود را از دست داده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخته
تصویر بخته
چاق، فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیختن
تصویر بیختن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
روان شده سرازیر گشته، پاشیده شده، ذوب شده، شربتی و دارویی که با شکر پرورده شده، تخم مرغ برشته، ساروج، نوعی شعر ملمع از فارسی و هندی (مستعمل در هند)
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیده: سلطان او را بگرفت و پانصد هزار دینار زر سرخ: یک نقد دو سبیکه بر هم پیخته هر یک هزار مدفوع بدیوان سلطان گزارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باخته
تصویر باخته
((تِ))
مغلوب در بازی، شکست خورده در جنگ، آن چه در قمار ببازند، پاک، کسی که همه دار و ندار خود را باخته و دارایی خود را از دست داده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیختن
تصویر بیختن
((تَ))
الک کردن، غربال کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخته
تصویر بخته
((بَ تِ))
گوسفند سه ساله یا چهار ساله، فربه، چاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیخته
تصویر پیخته
((تِ یا تَ))
پیچیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریخته
تصویر ریخته
((تَ))
انداخته شده، پاشیده شده، ذوب شده
فرهنگ فارسی معین
از دست داده، تلف شده
متضاد: برده، شکست خورده، منهزم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از موبیز رد کردن، الک کردن، غربال کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سوخته
فرهنگ گویش مازندرانی
بی درنگ، پیاپی
فرهنگ گویش مازندرانی