جدول جو
جدول جو

معنی بژند - جستجوی لغت در جدول جو

بژند
(بَ ژَ)
گیاهی باشد خوشبوی. بعضی برغست را گویند. و آن گیاهی باشد خودروی شبیه به اسفناج که در غله زارها و کنارهای جوی آب روید و در آشها کنند. (برهان) (انجمن آرای ناصری). بعضی به معنی چوب بقم دانسته اند که آن را پزند و سرخ رنگ کنند و به زای عجمی اصح از عربی است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بچند. قنابری. پژند. هجند. مچه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پژند
تصویر پژند
(پسرانه)
نام گیاهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باند
تصویر باند
نوار دراز پارچه ای که برای بند آوردن خون ریزی، محفوظ نگه داشتن زخم یا بی حرکت نگه داشتن اندام، روی قسمت آسیب دیده بسته می شود، گروهی از افراد که برای انجام اعمال غیرقانونی، سازمان یافته اند، مسیرهای موازی در جاده که به وسیلۀ نرده یا خط کشی متمایز شده اند، بلندگوهای وسایل صوتی و تصویری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغند
تصویر بغند
چرم، پوست حیوان، غرغن، غرغند، برای مثال روز هیجا از سر چابک سواری بردری / از برخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند (سوزنی- مجمع الفرس - بغند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دژند
تصویر دژند
دژن، هر چیزی که طعمش تند و تیز باشد، تند و تیز، تندخو و خشمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسند
تصویر بسند
بسنده، برای مثال تو را شهر توران بسند است خود / به خیره همی دست یازی به بد (فردوسی۱ - ۲۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
گلی که در ساختمان روی سنگ یا آجر می کشند و بعد سنگ یا آجر دیگر را روی آن می گذارند، ملاط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلند
تصویر بلند
مقابل کوتاه، دراز مثلاً چوب بلند،
قدکشیده، برافراشته، مرتفع، مقابل پست مثلاً کوه بلند،
کنایه از پر اهمیت، ارجمند مثلاً مقام بلند، نسب بلند،
کنایه از مساعد مثلاً بخت بلند،
بسیار شدید و رسا مثلاً صدای بلند
بلند شدن: افراخته شدن، بالا رفتن، به بلندی رسیدن، از جا برخاستن، دراز شدن چیزی
بلند کردن: برافراشتن، بالا بردن، برداشتن چیزی از زمین یا از جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژند
تصویر پژند
حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، کبستو، حنظله، پهی، ابوجهل، خربزۀ ابوجهل، فنگ، کبست، گبست، شرنگ، کرنج، هندوانۀ ابوجهل، علقم، پهنور
برغست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود، هنجمک، هجند، مجّه، مچّه، بلغس، بلغست، یبست، ورغست، فرغست برای مثال نه هم قیمت لعل باشد بلور / نه هم رنگ گلنار باشد پژند (عسجدی - مجمع الفرس - پژند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکند
تصویر بکند
نان، خمیر آرد گندم یا جو که در تنور یا فر پخته شده باشد، وسیلۀ گذران زندگی، برای مثال محنت سوب و بکند او که از بیخم فکند / طبع موزونم همی ز اندیشه ناموزون کنند (انوری - ۶۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نژند
تصویر نژند
اندوهگین، افسرده، پژمرده، برای مثال آخر این اختران بی معنیت / چند بخت مرا نژند کنند (انوری - ۶۲۴)، سرگشته، خشمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بژنگ
تصویر بژنگ
زنگ، کوبۀ در خانه، کلید، بزنگ، برنگ
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ژَ)
نامرادی. دردمندی. بیچارگی. تنگی معیشت. (برهان) (ناظم الاطباء). همانا نژندی را بژندی دانسته اند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). شعوری گوید: حرکت اول کلمه درست معلوم نیست. (فرهنگ شعوری) ، کم کردن. (آنندراج)، فروگذاشتن. ترک گفتن. رها کردن واگذاشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). رها ساختن، قطع کردن، تمام کردن، صرف نظر کردن:
بزور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.
فردوسی.
یکی گوشه ای بس کنیم از جهان
به یک سو خرامیم با همرهان.
فردوسی.
همی ننگش آمد [مادر اسکندر] که گفتی به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس.
فردوسی.
بسی آفرین کرد بر خانگی [فرستادۀ قیصر]
بدو گفت بس کن ز بیگانگی.
فردوسی.
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر، دگر دل آسان.
فرخی.
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس.
اسدی.
ز یزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن ز خون ریختن.
اسدی.
بهرۀ تو زین زمانه روزگذار است
بس کن از او اینقدر که با تو شمار است.
ناصرخسرو.
از زبان و مکر او ایمن مباش
بس کن از کردارها بپذیر، پند.
ناصرخسرو.
گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن.
ناصرخسرو.
ناکسان را بلطف خود کس کرد
صبر و شکوی ز بندگان بس کرد.
سنایی.
بس کردم از این سخن که چندان
نقدی به عیار برنیاید.
خاقانی.
مرغ صبح از سماع بس کردست
زانکه دیریست تا پر افشاندست.
خاقانی.
جور بس کرد و داد پیش آورد
ملک را بر قرار خویش آورد.
نظامی.
بیندیش و آنگه برآور نفس
از آن پیش بس کن که گویند بس.
سعدی (گلستان).
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.
سعدی (طیبات).
پریشان چند گویی بس کن این دیوانگی باقر
چو بوی گل شنیدی باز آغاز جنون کردی.
باقر کاشی (از آنندراج).
حکیمان گفتند این روغن که ما داریم ما را و شما را بس نکند، بروید پیش بزرفروشان و بخرید. (ترجمه دیاتسارون ص 282).
، به مجاز سیر شدن از کسی:
چنین پاسخ آورد [اسفندیار را] پس گرگسار
که بر هفتخوان هرگز ای شهریار
به زور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.
فردوسی.
- بس کردن به، اکتفا کردن به. بسنده کردن به. قناعت کردن به:
مگر هرکسی بس کند مرز خویش
بداندسرمایه و ارز خویش.
فردوسی.
تو بس کن بدین نیاکان خویش
خردمند مردم نگردد ز کیش.
فردوسی.
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان.
فرخی.
ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو
چه چیز است ؟ نیکی و نیکوعطایی.
فرخی.
دل، در تو بستم و به تو بس کردم از جهان
و اندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست.
فرخی.
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب.
ناصرخسرو.
اگر جبۀ خاره را مستحقم
ز تو بس کنم تن بیک زندنیجی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از آژند
تصویر آژند
ملاط، گلی که دربنایی روی آجر کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باند
تصویر باند
پارچه ای لطیف وتمیز که با آن زخم را میبندند، لفافه، نوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلند
تصویر بلند
برافراشته، مرتفع، دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغند
تصویر بغند
پوست حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بژندی
تصویر بژندی
نامرادی بیچارگی تنگی معیشت، دردمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بگند
تصویر بگند
آشیانه مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بژنگ
تصویر بژنگ
کلید مفتاح بزنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسند
تصویر بسند
بقدر کفایت کافی، کامل تمام، شایسته سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
اندوهگین غمناک افسرده: پیرمردی ام معیل وبارکش روز وشب دردشت باشم خارکش... شهریارش گفت: ای پیرنژندخ نرخ کن تازردهم خارت بچندک (منطق الطیر. چا. دکترگوهرین 96)، پژمرده، سرگشته فرومانده، خشمگین غضبناک، پست زبون: بخاک اندرافگندخوارونژند فرودآمدودست کردش ببند. (شا. بخ. 865: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از برغست و آن گیاهی است خود روی و خوشبوی مانند اسفناج که داخل آش کنند قثاء الحمار خیارصحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برند
تصویر برند
مخفف برنده، قطع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژند
تصویر پژند
((پَ ژَ))
گیاهی است خودرو و خوشبو مانند اسفناج که خام و پخته آن را می خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نژند
تصویر نژند
((نَ یا نِ ژَ))
مهیب و سهمگین، افسرده، اندوهگین، خشمگین، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باند
تصویر باند
نوار، رشته، محل فرود هواپیما، باند فرودگاه، دسته، گروه، باند دزدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پژند
تصویر پژند
گیاهی است خودرو و بیابانی با گل های ریز و سفید مانند اسفناج که در پختن بعضی از خوراک ها بکار می رود، برغست، ورغست، بلغست، بلغس، مچه، هنجمک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلند
تصویر بلند
((بُ لَ))
دارای کشیدگی زیاد به سوی بالا، دارای فاصله زیاد از زمین، دراز، کشیده، دارای دامنه زیاد، دارای ارزش، یا اهمیت یا اعتبار معنوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغند
تصویر بغند
((بَ غَ))
چرم، پوست حیوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژند
تصویر آژند
((ژَ))
رسوب گل و لای، ملاط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نژند
تصویر نژند
ناراحت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بلند
تصویر بلند
Blaring, Elevated, Long, Lofty, Loud, Loudly, Resounding, Soaring, Tall, Towering, High
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بلند
تصویر بلند
громкий , повышенный , высокий , длинный , громко , возвышающийся
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بلند
تصویر بلند
laut, erhöht, hoch, lang, dröhnend, groß
دیکشنری فارسی به آلمانی