جدول جو
جدول جو

معنی بوش - جستجوی لغت در جدول جو

بوش
خودنمایی، کروفر، برای مثال خسروا معذورشان می دار کز بوش و دروغ / خانه هاشان بس که پر شد مردمی را جا نماند (امیرخسرو- مجمع الفرس - بوش)، جماعتی از مردم درهم آمیخته از هر صنف
تصویری از بوش
تصویر بوش
فرهنگ فارسی عمید
بوش
قطعۀ متحرک یا ثابت توخالی که میله یا محور در آن می چرخد
درختی با برگ های شبیه برگ حنا و تخم های زرد رنگ شبیه شاهدانه که برگ آن مصرف دارویی دارد، بوش دربندی
تصویری از بوش
تصویر بوش
فرهنگ فارسی عمید
بوش
هستی، وجود، تقدیر، سرنوشت، برای مثال هرآن چیز کاو ساخت اندر بوش / بر آن است چرخ روان را روش (فردوسی - ۱/۲۳۱)
تصویری از بوش
تصویر بوش
فرهنگ فارسی عمید
بوش
(اِ طِ)
فریاد کردن و صیحه زدن. (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، بازیی است. و آن چنان است که چوبی را که یک طرف آن آتش گرفته باشد بر سر بگردانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: لعب الصبیان البوصاء یاهذا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بوش
(بَ / بُو)
مردم درهم آمیخته. و اوباش جمع آن است و هذا جمع مقلوب. (غیاث). بسیاری از مردم و یا جماعت مردم درهم آمیخته از هر جنس. جمع واژۀ اوباش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : ابوالحارث، بوشی بسیار فراهم آورد و به جنگ او رفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول ص 114).
لغت نامه دهخدا
بوش
(بَ وِ)
تقدیر که قدرت داشتن است. (برهان). تقدیر ازلی. (آنندراج) (انجمن آرا). تقدیر و سرنوشت و نصیب. (ناظم الاطباء). تقدیر. سرنوشت. (فرهنگ فارسی معین) :
هر آن چیز کو خواست اندر بوش
بر آن است چرخ روان را روش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 194).
چو یزدان چنین راند اندر بوش
بر این گونه پیش آوریدم روش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 171).
ببخشود یزدان نیکی دهش
یکی بودنی داشت اندر بوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 134).
لغت نامه دهخدا
بوش
(بُ)
ژروم اکن معروف به ژروم بوش. نقاش هلندی (و. بوالودوک حدود 1450 / 1460 میلادی ف. 1516م.). وی موضوعات تخیلی یا سمبولیک را با تخیلی عجیب نمایش داده. از آثار او: ’ارابۀ یونجه’ و ’وسوسۀ سنت آنتوان’ را باید نام برد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بوش
شیافی باشد که از دربند می آورند و آنرا بوش دربندی میخوانند، گویند آن رستنی باشد که در ملک ارش بهم میرسد، و آنرا می کوبند و شیاف ساخته می آورند، سرد و خشک است در اول، ورمهای گرم را نافع باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، گیاهی که از آن شیاف سازند و در سابق آنرا از ’دربند’ می آوردند و بوش دربندی می گفتند، (فرهنگ فارسی معین)، سرین و نرمی گوشت آن، (منتهی الارب) (آنندراج)، عجیزه، ج، ابواص، (اقرب الموارد)، عجز و سرین و نرمی پیه عجز، (ناظم الاطباء)، بار نباتی است، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، نوع گوسپند و ستور، ج، ابواص، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بوش
سرنوشت و تقدیر
تصویری از بوش
تصویر بوش
فرهنگ لغت هوشیار
بوش
((بُ وِ))
بودن، کون، وجود هستی، تقدیر، سرنوشت
تصویری از بوش
تصویر بوش
فرهنگ فارسی معین
بوش
قطعه استوانه ای تو خالی که میله یا محوری در آن می چرخد
تصویری از بوش
تصویر بوش
فرهنگ فارسی معین
بوش
گیاهی که از آن شیاف سازند و سابقاً آن را از «دربند» می آوردند و بوش دربندی می گفتند
فرهنگ فارسی معین
بوش
کرّ و فر، خودنمایی، خودآرایی
تصویری از بوش
تصویر بوش
فرهنگ فارسی معین
بوش
نام مرتعی در شهرستان آمل، بازکن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوشناس
تصویر بوشناس
کسی که بوها را خوب دریابد و تشخیص بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوشاسب
تصویر بوشاسب
خواب، رؤیا، خواب خوش، بشاسب، بوشپاس، گوشاسب، برای مثال نه در بیدار گفتم نه به بوشاسب / نگویم جز به پیش تخت گشتاسب (زراتشت بهرام - مجمع الفرس - بوشاسب)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوشن
تصویر بوشن
بوش، هستی، وجود، تقدیر، سرنوشت
فرهنگ فارسی عمید
(بَ بُ / بو)
حلزون. (از دزی ج 1 ورق 50)
لغت نامه دهخدا
اندیشه و فکر، (آنندراج)، تفکر و تخیل
لغت نامه دهخدا
(بُ / بَ وِ)
اسم مصدر ازبودن. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به بوش شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
فرانسوا. نقاش فرانسوی. (متولد 1703 میلادی در پاریس و متوفی 1770 میلادی) وی صحنه های شبانی و روستایی یا اساطیری را با خامۀ تزیینی لطف آمیزی تجسم داده است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ شی ی / بو شی ی)
درویش بسیارعیال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لایعرف کوعه من بوعه، مثل یضرب لتمام الجهل. (از اقرب الموارد)
مرد ناکس و فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوشنیدن
تصویر بوشنیدن
کسب بو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوش کردن
تصویر بوش کردن
سعی کردن، کوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوشاد
تصویر بوشاد
یونانی تازی شده شلغم از گیاهان شلغم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوشاسب
تصویر بوشاسب
خواب خوش و رویا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوشاسپ
تصویر بوشاسپ
خواب دیدن رویا
فرهنگ لغت هوشیار
ظرف غذا خوری پهن و گرد و کم عمق سکر سکرچه. یا بشقاب گود. بشقابی که برای خوردن غذاهایی مانند سوپ بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوشکرانه
تصویر بوشکرانه
اسپانیولی شش شاخ از گیاهان شش شاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوشناس
تصویر بوشناس
آنکه بخوبی بویها را تشخیص دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوشن
تصویر بوشن
بوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوشی
تصویر بوشی
ناکس فرومایه درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوشیدن
تصویر بوشیدن
ملاحظه کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
گشاد، باز، امر باز کردن، بازکن
فرهنگ گویش مازندرانی
تیراندازی کن، پرتاب کن، بازکن، باشد، باش (در کتول)
فرهنگ گویش مازندرانی