دارای نور. روشن. منور. پرنور. نورانی: چون شاه روز بادی وچون شاه شب که زو گه نورمند خاور و گه باختر شود. مسعودسعد. ای آفتاب ملک جهان از تو نورمند تا تابد آفتاب، تو چون آفتاب تاب. مسعودسعد. نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست. سنائی. همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند شاه زمانه که اوست سایۀ پروردگار. خاقانی
دارای نور. روشن. منور. پرنور. نورانی: چون شاه روز بادی وچون شاه شب که زو گه نورمند خاور و گه باختر شود. مسعودسعد. ای آفتاب ملک جهان از تو نورمند تا تابد آفتاب، تو چون آفتاب تاب. مسعودسعد. نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست در پیش حلم و سنگ تو کُه بردبار نیست. سنائی. همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند شاه زمانه که اوست سایۀ پروردگار. خاقانی
بمعنی صاحب قدرت و توانا باشد، چه مند بمعنی صاحب هم آمده است. (برهان). توانا و خداوند زور. (شرفنامۀ منیری). هرچه پرزور و قوی. (آنندراج). دارای زور و نیرو. زورآور. چیره دست. (فرهنگ فارسی معین). صاحب قوت و قدرت و توانا و قوی و تنومند. (ناظم الاطباء). قوی. پرزور. نیرومند: گوان پهلوانی بود زورمند به بازوی برز و به بالا بلند. فردوسی. چنین گفت شیرو که ای زورمند به پیکار پیش دلیران مخند. فردوسی. تن آور یکی لشکر زورمند برهنه تن و سفت و بالا بلند. فردوسی. پس از بهر جنگش یل زورمند یکی چرخ فرمود پهن و بلند. اسدی. بسی کس که بد گشته بیمار و سست از آن باز شد زورمند و درست. شمسی (یوسف و زلیخا). محکم نظام دولت و ثابت قوام داد زان زورمند بازوی خنجرگذارباد. مسعودسعد. چو باشد وقت زور آن زورمندان کنند از شیر چنگ، از پیل دندان. نظامی. جهانداری آمد چنین زورمند در دوستی را بر او برمبند. نظامی. سگ کیست روباه نازورمند که شیر ژیان را رساند گزند. نظامی. دلوها وابستۀ چرخ بلند دلو او در اصبعین زورمند. مولوی. گفت ای منصف چو ایشان غالبند یار آن باشم که باشد زورمند. مولوی. ضعیفان را مکن بر دل گزندی که درمانی به جور زورمندی. (گلستان). ملاح گفت کشتی را خللی هست یکی از شما که دلاورتر است و شاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان). بسا زورمندا که افتاد سخت بس افتاده را یاوری کرد بخت. (بوستان). ورت دل به یزدان بود زورمند نئی نیز محتاج رای بلند. امیرخسرو. رجوع به زورمندی و زور و دیگر ترکیبهای این کلمه شود، صاحب نفوذ در جامعه و دستگاههای اداری. (فرهنگ فارسی معین)
بمعنی صاحب قدرت و توانا باشد، چه مند بمعنی صاحب هم آمده است. (برهان). توانا و خداوند زور. (شرفنامۀ منیری). هرچه پرزور و قوی. (آنندراج). دارای زور و نیرو. زورآور. چیره دست. (فرهنگ فارسی معین). صاحب قوت و قدرت و توانا و قوی و تنومند. (ناظم الاطباء). قوی. پرزور. نیرومند: گوان پهلوانی بود زورمند به بازوی برز و به بالا بلند. فردوسی. چنین گفت شیرو که ای زورمند به پیکار پیش دلیران مخند. فردوسی. تن آور یکی لشکر زورمند برهنه تن و سفت و بالا بلند. فردوسی. پس از بهر جنگش یل زورمند یکی چرخ فرمود پهن و بلند. اسدی. بسی کس که بد گشته بیمار و سست از آن باز شد زورمند و درست. شمسی (یوسف و زلیخا). محکم نظام دولت و ثابت قوام داد زان زورمند بازوی خنجرگذارباد. مسعودسعد. چو باشد وقت زور آن زورمندان کنند از شیر چنگ، از پیل دندان. نظامی. جهانداری آمد چنین زورمند در دوستی را بر او برمبند. نظامی. سگ کیست روباه نازورمند که شیر ژیان را رساند گزند. نظامی. دلوها وابستۀ چرخ بلند دلو او در اصبعین زورمند. مولوی. گفت ای منصف چو ایشان غالبند یار آن باشم که باشد زورمند. مولوی. ضعیفان را مکن بر دل گزندی که درمانی به جور زورمندی. (گلستان). ملاح گفت کشتی را خللی هست یکی از شما که دلاورتر است و شاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان). بسا زورمندا که افتاد سخت بس افتاده را یاوری کرد بخت. (بوستان). ورت دل به یزدان بود زورمند نئی نیز محتاج رای بلند. امیرخسرو. رجوع به زورمندی و زور و دیگر ترکیبهای این کلمه شود، صاحب نفوذ در جامعه و دستگاههای اداری. (فرهنگ فارسی معین)
بوزکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بوزکند شود، اسب جلد و تند و تیز. (برهان). مطلق اسب تند و تیز. (رشیدی). اسب تند و تیز. (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اسب تندرو. اسب جلد. (فرهنگ فارسی معین) : پیش ستمکاره مکن پشت کوز زآن که فراوان نزید اسب بوز. امیرخسرو دهلوی. ، مردم تیزفهم و صاحب ادراک را نیز بطریق استعاره بوز گویند. چنانکه مردم بی ادراک کندفهم را کودن خوانند. و کودن، اسب گمراه پالانی باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). به استعاره مردم فهیم را گویند. چنانکه کودن که اسب پالانی بی ادراک است. (رشیدی). مردم تیزفهم صاحب ادراک. (ناظم الاطباء). مرد تیزهوش صاحب ادراک. مقابل کودن. (فرهنگ فارسی معین) : شاگرد تو من باشم گر کودن اگر بوزم تا زآن لب خندانت یک خنده بیاموزم. مولوی
بوزکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بوزکند شود، اسب جلد و تند و تیز. (برهان). مطلق اسب تند و تیز. (رشیدی). اسب تند و تیز. (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اسب تندرو. اسب جلد. (فرهنگ فارسی معین) : پیش ستمکاره مکن پشت کوز زآن که فراوان نزید اسب بوز. امیرخسرو دهلوی. ، مردم تیزفهم و صاحب ادراک را نیز بطریق استعاره بوز گویند. چنانکه مردم بی ادراک کندفهم را کودن خوانند. و کودن، اسب گمراه پالانی باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). به استعاره مردم فهیم را گویند. چنانکه کودن که اسب پالانی بی ادراک است. (رشیدی). مردم تیزفهم صاحب ادراک. (ناظم الاطباء). مرد تیزهوش صاحب ادراک. مقابل کودن. (فرهنگ فارسی معین) : شاگرد تو من باشم گر کودن اگر بوزم تا زآن لب خندانت یک خنده بیاموزم. مولوی
مخفف آبرومند. (فرهنگ فارسی معین). صاحب آبرو. آبرودار. رجوع به آبرومند شود، خواهر وی امیلی (1818 -1848 میلادی) مرتفعات بادگیر را نوشته است، خواهر آن دو، آن (1820- 1849 میلادی) نیز رمانهایی برشتۀ تحریر درآورده است. (از فرهنگ فارسی معین)
مخفف آبرومند. (فرهنگ فارسی معین). صاحب آبرو. آبرودار. رجوع به آبرومند شود، خواهر وی امیلی (1818 -1848 میلادی) مرتفعات بادگیر را نوشته است، خواهر آن دو، آن (1820- 1849 میلادی) نیز رمانهایی برشتۀ تحریر درآورده است. (از فرهنگ فارسی معین)
مرکّب از: بر + اومند، صورت قدیم ’مند’، پسوند اتصاف، برمند. دارای بر. باردار و بارور و صاحب نفع. (برهان)، مثمر. صاحب بر: ابوبکر... وصیت کرد و گفت... ویرانی مکنید و درخت برومند را مبرید. (ترجمه طبری بلعمی)، هم اندر دژش کشتمند و گیا درخت برومند هم آسیا. فردوسی. توانگر شود هرکه خرسند گشت گل نوبهارش برومند گشت. فردوسی. کنون زآن درختی که دشمن بکند برومند شاخی برآمد بلند. فردوسی. بسان درخت برومند باش پدر باش گه، گاه فرزند باش. فردوسی. تو مخروش وز داده خرسند باش به گیتی درخت برومند باش. فردوسی. برومند باد آن همایون درخت که در سایۀ او توان برد رخت. نظامی. خدیو خردمند فرخ نهاد که شاخ امیدش برومند باد. سعدی. حطب را اگر تیشه بر پی زنند درخت برومند را کی زنند؟ سعدی. برومند دارش درخت امید. سعدی. - نابرومند، بی بر. بی میوه: بسان میوه دار نابرومند امید ما و تقصیر تو تا چند؟ نظامی. ، در پنهانی چیزی را تجسس کردن و غیبت کردن. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بر + اومند، صورت قدیم ’مند’، پسوند اتصاف، برمند. دارای بر. باردار و بارور و صاحب نفع. (برهان)، مثمر. صاحب بر: ابوبکر... وصیت کرد و گفت... ویرانی مکنید و درخت برومند را مبرید. (ترجمه طبری بلعمی)، هم اندر دژش کشتمند و گیا درخت برومند هم آسیا. فردوسی. توانگر شود هرکه خرسند گشت گل نوبهارش برومند گشت. فردوسی. کنون زآن درختی که دشمن بکند برومند شاخی برآمد بلند. فردوسی. بسان درخت برومند باش پدر باش گه، گاه فرزند باش. فردوسی. تو مخروش وز داده خرسند باش به گیتی درخت برومند باش. فردوسی. برومند باد آن همایون درخت که در سایۀ او توان برد رخت. نظامی. خدیو خردمند فرخ نهاد که شاخ امیدش برومند باد. سعدی. حطب را اگر تیشه بر پی زنند درخت برومند را کی زنند؟ سعدی. برومند دارش درخت امید. سعدی. - نابرومند، بی بر. بی میوه: بسان میوه دار نابرومند امید ما و تقصیر تو تا چند؟ نظامی. ، در پنهانی چیزی را تجسس کردن و غیبت کردن. (ناظم الاطباء)