جدول جو
جدول جو

معنی بواتر - جستجوی لغت در جدول جو

بواتر(بَ تِ)
جمع واژۀ باتر. شمشیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوار
تصویر بوار
(پسرانه)
محل عبور در رودخانه (نگارش کردی: بوار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بوادر
تصویر بوادر
تیزی های خشم، شتاب زدگی ها، جمع واژۀ بادر، بادرها، جمع واژۀ بادره، بادره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواتر
تصویر گواتر
عارضۀ بزرگ شدن بیش از حد غدۀ تیروئید که به دلیل کمبود ید در غذا، کم کاری یا پرکاری این غده، التهاب و عفونت آن به وجود می آید و نشانۀ آن برجستگی غیرطبیعی در زیر گلوی بیمار است، جخش، چخش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تواتر
تصویر تواتر
پی در پی شدن، پشت سرهم آمدن، پیاپی رسیدن، پیاپی بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوار
تصویر بوار
هلاک، نیستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتر
تصویر باتر
درنا، پرنده ای آبچر، وحشی و حلال گوشت با پاهای بلند، گردن دراز و دم کوتاه که هنگام پرواز در آسمان دسته دسته به شکل مثلث حرکت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(تِ)
ده کوچکی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار که در 55000 گزی جنوب خاوری دشتیاری، کنار دریای عمان واقع شده است. سکنۀ آن 3 خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). این بندر در 25 درجۀ عرض شمالی و 59 درجۀ طول شرقی پاریس و 10 درجۀ طول شرقی طهران واقع شده است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دورتر و والاتر. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بالاتر. (رشیدی). دورتر، چنانکه گویند: پای واتر نهاد یعنی پا را دورتر گذاشت. (برهان) (آنندراج) : ملحاح، آن شتر که از آبشخور واتر نیاید. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
خاورشناس آلمانی که در سال 1771 م. در شهر التنبورگ از نواحی ساکس متولد شد و در سال 1826 میلادی درگذشت. وی معلم زبانهای شرقی در شهر هال بودو کتابی درباره صرف و نحو زبانهای عربی و کلدانی وعبرانی و سریانی نوشت
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
نام مردی مجهول. (برهان) (شرفنامۀ منیری). نام پهلوانی مبارز است. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
کلنگ، و آن پرنده ایست معروف. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (انجمن آرا). طورنه (مرغی) است. (شعوری). کلندوز. (شرفنامۀ منیری). رجوع به کلنگ شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
اسم فاعل از بتر. برنده. بران. بتار: سیف باتر، شمشیر بران. شمشیر برنده. (آنندراج). ج، بواتر
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
کاسد شدن بازار یا متاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
- بوارالایّم، کساد زن بیوه که چندی در خانه بی شوهر بماند. یقال نعوذ باﷲ من بوارالایم... (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
مواتره. شتری که یک زانو بر زمین نهدآنگاه دیگری را نه هر دو را به یکبار و بدین جهت سواری وی مشکل باشد. یقال جمل مواتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
طایفه ای از طوایف ناحیۀ مکران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101)
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
پیاپی شدن. (زوزنی) (دهار). پیاپی آمدن یا پس یکدیگر آمدن به مهلت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پی درپی شدن، مأخوذ از وتر بالکسر بمعنی تنهاتنها و یک یک بهم آمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). پی درپی بودن. پیاپی بودن. تتابع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
رادی که من از تواتر برّش
در نور عطا و ظل احسانم.
مسعودسعد.
و تواتر دخلها و احیاء اموات... به عدل متعلق است. (کلیله و دمنه). و عزایم پادشاهانه را به امداد فتح مبین و تواتر نصر عزیز مؤید گردانیده. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 9).
ز چرخت باد عمری در تزاید
ز بختت باد عزّی در تواتر.
انوری.
فخرالدوله از طبرستان بر تواتر امداد حمول و انواع کرامات تازه میداشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 94). به سبب تواتر امطار و تزاحم اقطار از مهمات و اوطار و طلب زاد و علوفه بازماندند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 266). و سلطان بر تواتر به تاختن او لشکر می فرستاد. (جهانگشای جوینی) ، (اصطلاح اصول) خبر جماعتی که بنفسه موجب علم بصدق آن خبر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). خبری که جماعتی دهند و چنان باشد که نتوان گفت آن جماعت بر جعل این خبر مواضعه کرده اند. (از تعریفات جرجانی). خبری که چندین نفر از پی یکدیگر به یک طریق بیان کنند. (ناظم الاطباء). و تواتر به حقیقت خود یقین افکند، چنانکه مر شنونده را حاجت نیاید که اندر گویندگان تأمل کند. (دانشنامۀ علائی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تا چو سی کودک تواتر این خبر
متفق گویند یابد مستقر.
مولوی.
و در آن شبهتی چنانک ما را به تواتر وجود پیغمبران و پادشاهان و مردمان مشهور که در قرنها پیش بوده اند. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ)
جمع واژۀ بقره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ کِ)
جمع واژۀ باکره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
جمع واژۀ بادره. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ تِ)
جمع واژۀ بهتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به بهتر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوادر
تصویر بوادر
جمع بادره، تیزی ها تندی ها، جوانه ها جمع بادره تیزیها حدتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواقر
تصویر بواقر
جمع بقره، ورزوها گاوان نر گاوان ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوار
تصویر بوار
نیست شدن، نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تواتر
تصویر تواتر
پی در پی شدن، پیاپی رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهاتر
تصویر بهاتر
(دتک: بهتر) کوته مردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواتر
تصویر گواتر
((گُ))
بزرگ شدن غده تیروئید در قسمت جلوی گردن، غمباد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوار
تصویر بوار
((بَ))
نیست شدن، هلاک گشتن، نیستی، کساد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واتر
تصویر واتر
((تَ))
دورتر، آن سوتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تواتر
تصویر تواتر
((تَ تُ))
پی درپی شدن، پیاپی رسیدن
فرهنگ فارسی معین
((تِ))
وسیله ای که فرکانس های رادیویی را تقویت می کند و معمولاً برای دریافت بهتر تصاویر تلویزیونی به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوادر
تصویر بوادر
((بَ دِ))
جمع بارده، تندی و تیزی چشم، تیزی شمشیر، شتابزدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تواتر
تصویر تواتر
بسامد
فرهنگ واژه فارسی سره
ترادف، ترتب، تسلسل، توالی، فرکانس، بسامد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرسوده، کهنه، مندرس
متضاد: نو، کساد، کسادی، فنا، نیستی، هلاک
متضاد: بقا، خرابی، ویرانی
متضاد: آبادی، بایر، لم یزرع، نامزروع
متضاد: پررونق
فرهنگ واژه مترادف متضاد